روستا در کلان شهر
سه شنبه, ۱۶ آذر ۱۳۹۵، ۰۷:۳۵ ق.ظ
صبح پنجره را باز می کنم. مثل همیشه شاید برای دیدن کوه های انتهای مسیر و شاید هم برای چک آلودگی و شاید هم برای نفس کشیدن در باران.
میخکوب می شوم...
از قاب پنجره می شود روستایی را دید که انگار نه انگار همین تهران دود زده است. ابرها حسابی خودشان را روی زمین ولو کرده اند. نفس که می کشم ریه هایم خیس می شود. رحمت خدا که همیشه هست حتی همین پایین؛ ولی رحمت خدا را از لابلای بلندی ساختمان ها، با چشم دیدن چیز دیگری است.
تهران توی دل ابرها صبح سرد پاییزیش را آغاز کرد. احتمالا امروز می خواهد زندگی کند، چیزی شبیه جنگل های سرد شمال...
۹۵/۰۹/۱۶