ذکرش به خیر باد !

اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم

ذکرش به خیر باد !

اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب

بالاخره رسید روزی که هیچکدوم دوست نداشتیم ببینیمش
روزی که هممون می دونستیم دیر یا زود ما رو با خودش می بره

و روزی که که نمی خواستیم باورش کنیم

زندگی و تقدیر هیچکدوم منتظر هیچکس نمی مونن اونا هر دو جارین بدون این که حس آدم ها سرعتشونو کم و زیاد کنه

بعد این همه وقت نوشتن هنوزم آسون نیست
و شاید حالا فقط بهانه ای برای جلب دعای خیر رهگذاران قدمگاه!

نه برای مسافرت آسمونی پدر و نه حتی برای تسکین رنج نبودنش، فقط به خاطر این که یادم بمونه اگه مثلش باشم اگه خدا رو ببینم اگه توکلم شعار نباشه اگه حواسم به شمردن نعمتای داده و نداده باشه اگه مهربونی کنم اگه .. اگه ... اگه ...، منم خوب می میرم.

خوب مردن یعنی ذکرش به خیر باد!




مدت زمان: 4 دقیقه 31 ثانیه

پی نوشت:

روز اول فقط به این فکر می کردم که چطوری یک زن تونسته در کمتر از یک روز این همه داغ ببینه و هر داغی با کلی ماجرای عجیب غریب باورنکردنی. شاید به همین دلیله که هر وقت یادم میفته، باارزش ترین هدیه برای پدر و مهم ترین تسکین برای دل بازمانده هاش اینطوری رو زبونم جاری میشه:
السلام علیک یا اباعبدالله

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ فروردين ۹۶ ، ۱۲:۳۱
رهگذر

هیچکدام نمی خواستیم اما...

وقتی تصویر درد در قامت پیرمرد مجسم شد، دل همه ما بدجوری شکست. خواستیم مثل چینی بندزن های حرفه ای، شکسته ها را بچینیم کنار هم تا شاید، تصویر مطلوب، دوباره به ذهن یکی یکی مان بنشیند. اما نشد!

پیرمرد، گرچه محکم و دل قرص مثل همیشه تن به یکی دیگر از برگه های تقدیر داده بود؛ اما چنان زخم روز واقعه جسم و جانش را مچاله کرده بود که با دیدنش دیگر هیچ کمری راست نشد!

ما... همه آن هایی که دوستش داریم، این روزها فقط در آرزوی یک لبخند و شنیدن صدای مهربانش، دست و پا می زنیم.


دامنه روزی دعای مرد پیر، ریاد بود خیلی بیشتر از حد تصور ما. انگار که جذابیت 82 سال زندگی، روی همه را به سمت آسمان چرخاند و دست های خالی اما پر از امید را به قبله کشاند. روز واقعه، روز شکستن بود و نبود...

بود بخاطر شکستن تصویر مرد در آینه چشم های منتظر

و نبود بخاطر تمرین پذیرش و تسلیم به درگاه اویی که شاهد و ناظر و مصور است!

قامتت را راست کن پیرمرد. سرمای نبودنت سخت است. روح مهربانی هایت را نیازمندیم...



۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ اسفند ۹۵ ، ۱۹:۴۶
رهگذر

خیلی سعی کردم امسال این نقل ایستادگی را واضح تر روایت کنم. کار نوا نمایش کشید به این جا که بعد همه رجز خوانی های دانش آموزی به تفکیک مقاطع یک آوای هماهنگ مجتمعی هم در دستور کار باشد. آن چه که حرف را تمام می کرد چیزی نبود جز فریاد

مرگ بر آمریکا

شعاری که با قصه سردادنش، سال ها زندگی کردیم. پیش خودم فکر می کردم حالا دیگر با همه افتضاحاتی که در سطح دنیا رقم خورده نیازی نیست خودمان را به آب و آتش بزنیم تا جماعت دانش آموزی در قالب یک مراسم مناسبتی، زورکی بفهمد چرا مرگ بر آمریکا؟

و این نقطه قوت برنامه امسال بود.

اجرای این برنامه درست در فردا روزی که حضرت آقا به ترامپ ملعون فهماند که ایرانی تو را ریز می بیند و بیست و دو بهمن 95 حالت را می گیرد؛ دلچسب شد. حداقل دیدن شور بچه ها همین را می گفت. زمان مراسم که تمام شد، ازین که همه چیز سرجای خودش بود خدا را شکر کردم و بیشتر از این که باز هم فرصتی بود تا همراه رفقا، برای حدود 600 نفر حرفی بزنیم از جنس حرف مردمستان بصیرت!

الهی صد هزار مرتبه شکر


۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۱ بهمن ۹۵ ، ۰۸:۳۰
رهگذر

نوبتش رسیده بود!

خیلی ها نوشتند چه زود!

شاید در اولین شنیدار، من هم به همین فکر کردم ،اما جراتش را نداشتم که زود بودنش را هم تفسیر کنم...

دنیا صاحب دارد و آدم هاهم مایملک همین صاحب قدر قدرت... هر وقت وقتش باشد می برد

رفتنش بعد از داغ شقایق های آتش نشان کمی سنگین بود و برای من با سه وجه از هم متمایز

اول این که یالاخره مشاهیر که می روند دل آدم یکجوری می شود مخصوصا اگر آدم سالمی باشد و درست اندیشه و درست کردار. حالا تا همان حد روایت عمومی از آن جه که معلوم است. خفای زندگی آدم ها که ربطی به ما ندارد!

وجه دوم این بود که گاهی ناگزیر از تقسیم خاطره می شوی... با یک اسم و با یک فیلم... مرگ او برای من مرور خاطرات سالی بود که با هزار و یک نقل ناگفتنی سریال «در پنا تو »را دیدم و به هنجار شکنی کارگردانش اعتماد کردم.

وجه سوم اما ،تکرار همان قصه تکراری است که مرگ مدام کوکش می کند و می خواهد مستقیم و غیر مستقیم بگوید که هستم... همین بغل... درست کنار تمام آرزوهایت!

همین می شود که به بهانه مرگ یک مسافر، به فکر می افتی که کمی فکر کنی...

به نوع زندگی...

به ماندن...

و به رفتنی که زمانش را نمی دانی!




مدت زمان: 51 ثانیه




۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ بهمن ۹۵ ، ۱۰:۰۲
رهگذر

ﻣﺮﺩﯼ ﺑﺎ ﭘﺪﺭﺵ ﺩﺭ ﺳﻔﺮ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﭘﺪﺭﺵ ﺍﺯ ﺩﻧﯿﺎ ﺭﻓﺖ. ﺍﺯ ﭼﻮﭘﺎﻧﯽ ﺩﺭ ﺁﻥ ﺣﻮﺍﻟﯽ ﭘﺮﺳﯿﺪ:

‏«ﭼﻪ ﮐﺴﯽ ﺑﺮ ﻣﺮﺩﻩ ﻫﺎﯼ ﺷﻤﺎ ﻧﻤﺎﺯ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻧﺪ؟ »

ﭼﻮﭘﺎﻥ ﮔﻔﺖ: ‏«ﻣﺎ ﺷﺨﺺ ﺧﺎﺻﯽ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﯾﻦ ﮐﺎﺭ ﻧﺪﺍﺭﯾﻢ؛ ﺧﻮﺩﻡ ﻧﻤﺎﺯ ﺁﻧﻬﺎ ﺭﺍ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻧﻢ‏» 

ﻣﺮﺩ ﮔﻔﺖ : ﺧﻮﺏ ﻟﻄﻒ ﮐﻦ ﻧﻤﺎﺯ ﭘﺪﺭ ﻣﺮﺍ ﻫﻢ ﺑﺨﻮﺍﻥ!

ﭼﻮﭘﺎﻥ ﻣﻘﺎﺑﻞ ﺟﻨﺎﺯﻩ ﺍﯾﺴﺘﺎﺩ ﻭ ﭼﻨﺪ ﺟﻤﻠﻪ ﺍﯼ ﺯﻣﺰﻣﻪ ﮐﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ:

‏نماﺯﺵ ﺗﻤﺎﻡ ﺷﺪ!

ﻣﺮﺩ ﮐﻪ ﺗﻌﺠﺐ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﮔﻔﺖ: ﺍﯾﻦ ﭼﻪ ﻧﻤﺎﺯﯼ ﺑﻮﺩ؟

ﭼﻮﭘﺎﻥ ﮔﻔﺖ: ﺑﻬﺘﺮ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺑﻠﺪ ﻧﺒﻮﺩﻡ

ﻣﺮﺩ ﺍﺯ ﺭﻭﯼ ﻧﺎﭼﺎﺭﯼ ﭘﺪﺭ ﺭﺍ ﺩﻓﻦ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺭﻓﺖ.

ﺷﺐ ﻫﻨﮕﺎﻡ، ﺩﺭ ﻋﺎﻟﻢ ﺭﺅﯾﺎ ﭘﺪﺭﺵ ﺭﺍ ﺩﯾﺪ ﮐﻪ ﺭﻭﺯﮔﺎﺭ ﺧﻮﺑﯽ ﺩﺍﺭﺩ.

ﺍﺯ ﭘﺪﺭ ﭘﺮﺳﯿﺪ: ‏«ﭼﻪ ﺷﺪ ﮐﻪ ﺍﯾﻦ ﮔﻮﻧﻪ ﺭﺍﺣﺖ ﻭ ﺁﺳﻮﺩﻩ ﺍﯼ؟‏»

ﭘﺪﺭﺵ ﮔﻔﺖ: ‏ﻫﺮ ﭼﻪ ﺩﺍﺭﻡ ﺍﺯ ﺩﻋﺎﯼ ﺁﻥ ﭼﻮﭘﺎﻥ ﺩﺍﺭﻡ!

ﻣﺮﺩ، ﻓﺮﺩﺍﯼ ﺁﻥ ﺭﻭﺯ ﺑﻪ ﺳﺮﺍﻍ ﭼﻮﭘﺎﻥ ﺭﻓﺖ ﻭ ﺍﺯ ﺍﻭ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﺗﺎ ﺑﮕﻮﯾﺪ ﺩﺭ ﮐﻨﺎﺭ ﺟﻨﺎﺯﮤ ﭘﺪﺭﺵ ﭼﻪ ﮐﺮﺩﻩ ﻭ ﭼﻪ ﺩﻋﺎﯾﯽ ﺧﻮﺍﻧﺪﻩ؟

ﭼﻮﭘﺎﻥ ﮔﻔﺖ: ‏«ﻭﻗﺘﯽ ﮐﻨﺎﺭ ﺟﻨﺎﺯﻩ ﺁﻣﺪﻡ ﻭ ﺍﺭﺗﺒﺎﻃﯽ ﻣﯿﺎﻥ ﻣﻦ ﻭ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﺑﺮﻗﺮﺍﺭ ﺷﺪ،

ﺑﺎ ﺧﺪﺍ ﮔﻔﺘﻢ: 

‏«ﺧﺪﺍﯾﺎ ﺍﮔﺮ ﺍﯾﻦ ﻣﺮﺩ، ﺍﻣﺸﺐ ﻣﻬﻤﺎﻥ ﻣﻦ ﺑﻮﺩ، ﯾﮏ ﮔﻮﺳﻔﻨﺪ ﺑﺮﺍﯾﺶ ﺯﻣﯿﻦ ﻣﯽ ﺯﺩﻡ. ﺣﺎﻻ ﺍﯾﻦ ﻣﺮﺩ، ﺍﻣﺸﺐ ﻣﻬﻤﺎﻥ ﺗﻮﺳﺖ. ﺑﺒﯿﻨﻢ ﺗﻮ ﺑﺎ ﺍﻭ ﭼﮕﻮﻧﻪ ﺭﻓﺘﺎﺭ ﻣﯽ ﮐﻨﯽ؟‏»

"و خداست که دعای همه را می شنود"


۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۰ دی ۹۵ ، ۰۶:۴۶
رهگذر

بعضی حرفا رو که باید با خودت ببری اون دنیا. این که اصن مورد وثوق همه س. یعنی به هر دلیلی که نتونی بگی فرقی نمی کنه. دوست و رفیق و محرمم سرش نمیشه. نباید بگی چون نباید بگی!!!

بعضی حرفا رو می تونی بزنی ولی محرمش نیست پس در نتیجه محکوم به سانسوره.

بعضی حرفارو میشه بزنی محرمشم هست ولی شاید اونی که می شنوه نفهمه تو چی میگی. اونقد که در نهایت حرصت درمیاد و اگه طرف برات قابل احترام باشه محترمانه تمومش می کنی. اگرم نباشه که واویلا!

بعضی وقتا دوس داری حرف بزنی، محرمم داری ولی پیش نمیاد. برای همین دو سه بار که با خودت مرورش می کنی یا کلا بی خیالش میشی یا حالتو بد می کنه.

بعضی وقتای دیگه حرف نداری ولی مورد حرف طرف قرار می گیری که در این صورت اگه حوصله داشته باشی یه چیزی از توش درمیاد و اگه نداشته باشی هیچی به هیچی

خلاصه اندر احوالات یه حرفِ گفته و نگفته، همین قد بس که کلا باید گاهی ... وقتی، نه تنها اصلا حرف نزنی، بلکه محل خودتم نذاری. در اون صورته که بعدش نه مجبور به آه کشیدن میشی، نه وجدان درد می گیری، نه غصه الکی سریالی می خوری و نه حال خودتو خط خطی می کنی.
چه کاریه اصن حرف بی حرف!

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ دی ۹۵ ، ۱۷:۳۵
رهگذر

اصلا باورت نمی شود که یکهو همان یک ذره اختلاف و بداخلاقی به یک کوه نفرت تبدیل شده باشد. اولش که جرقه می زنیم فکر می کنیم لابد یکچوری سر و ته قضیه به هم می رسند. بعد تر، ولی باورمان می شود جنبه و ظرفیت آدمیزادگی خیلی هم ارزان و در دسترس نیست.

توی دل بعضی هامان وول می خورد که بی خیال داستان شویم و قالش را بکنیم. بعضی ازین بعضی ها موفق می شوند ولی بعضی های دیگر انگار چسبیدن به غار انزوا، برایشان خوش تر است. خلاصه آخر ماجرا می رسد به این که اوی اول سی خودش زندگی کند و اوی دوم هم سی خودش. این وسط چشم چشم گرداندن آن هایی که می دانند قضیه از کجا آب می خورد، برای خودش حرف ها دارد.

متاسفانه تعداد بروز و ماندگاری این اختلاف های هسته ای که قواره آغازینش اتمی است و حکایت پایانیش انفجار، کم نیستند و بدبختانه انگار عادت کردیم مشکلی هم داشتیم سرش بمانیم و هی آب بریزیم به آسیابش تا حسابی چاق و چله شود این اسب بی افسار!

حتی اگر شیرپاک خورده ای پیدا شود که بخواند میانه را بگیرد و دامن خودش را از این داستان های نچسب پاک کند؛ اوهم می شود سیبل ساده ای که هر کسی به دلش تیری بیندازد و گمانه زنی هایش را روی آن بیازماید.

لایه های تو درتوی این نچسب را که بشکافی فقط حکایت گذشت، آن هم از نوع بی توقعش کم است. 

ما آدم ها بلد نیستیم. 

نه خورشید بودن را 

و نه باریدن را. 

هیچکدام از مصادیق بخشش انگار در الفبای زندگی بعضی ها جا ندارد. اینجور وقت هاست که حسابی دلت می خواهد داد بزنی و به یاد همه بیاوری که

خدا را شکر، خدا نیستیم!


۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۷ دی ۹۵ ، ۱۵:۳۴
رهگذر

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ آذر ۹۵ ، ۱۴:۵۱
رهگذر

شب جمعه عروسی بود. نرفتم مثه تمام این چند وقتی که بخاطر انواع ویروسای کذایی عروسی ها، نمی رفتم. 

روز جمعه تولد بود. از نوع خونگیش به صرف کیک و یه دست مرتب! چند ساعت بعد طرفای 7 بعدازظهر دعوت شدم به یه مراسم ختم. اونم در حد سالن و صرف شام و یه دونه صلوات!!

 حالا بماند که دلم سوخت برای متوفی بابت این که ازون شامِ تو سالن، چی گیرش اومده اونور دنیا!

ولی حرفم به خودم این بود که خداییش تو حدود 24 ساعت عروسی داشتیم، تولد داشتیم، مرگ هم داشتیم. 

به همین سادگی و چقد حرف داره برای من اگه بخوام بشنوم...

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ آذر ۹۵ ، ۲۲:۰۵
رهگذر

صبح پنجره را باز می کنم. مثل همیشه شاید برای دیدن کوه های انتهای مسیر و شاید هم برای چک آلودگی و شاید هم برای نفس کشیدن در باران.

میخکوب می شوم...

 از قاب پنجره می شود روستایی را دید که انگار نه انگار همین تهران دود زده است. ابرها حسابی خودشان را روی زمین ولو کرده اند. نفس که می کشم ریه هایم خیس می شود. رحمت خدا که همیشه هست حتی همین پایین؛ ولی رحمت خدا را از لابلای بلندی ساختمان ها، با چشم دیدن چیز دیگری است.
تهران توی دل ابرها صبح سرد پاییزیش را آغاز کرد. احتمالا امروز می خواهد زندگی کند، چیزی شبیه جنگل های سرد شمال...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ آذر ۹۵ ، ۰۷:۳۵
رهگذر