ذکرش به خیر باد !

اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم

ذکرش به خیر باد !

اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب

۵ مطلب در مرداد ۱۳۹۵ ثبت شده است

داشتم پای تلویزیون مستند کوتاهی را که عرلقی ها ساخته یودند می دیدم. احتمالا حق این ساخت برگردن عراق بوده و گرنه که سردار و اجازه مستند سازی؟!!

غرق تماشا شده بودم به دوعلت:

هم وصف مردانگی های این زمانه را درسته قورت بدهم و حظش را ببرم و خالصانه دعایش کنم

و هم گذشته مرا به سمت خودش بکشاند و چرخی بزنم در احوالات خوب ترین روزهایی که کشورم به خودش دیده بود... روزهای دفاع مقدس

حالا بماند که دفاع مقدس در زمان نمی گنجد و از همان قیام تک نفره فاطمی رسما اوج گرفته و تا قیام مهدوی هم در اوج خواهد ماند.

بگذریم ...

در حال دیدن مستندی که اسمش را هم نمی دانم ،جوانی با سال ها فاصله از تاریخ دفاع مقدس، رو به من کرد و با حس افتخاری گفت:

بیچاره عراقی ها که دیدن یه فرمانده همه چی تمام رو با همین یه سردار تجربه می کنن. 

منظورش را فهمیدم و من هم با افتخار بیشتر گفتم: حاج قاسم سلیمانی یکی به جای همه س... 

واقعا، جای فرماندهان رشید سال های دفاع مقدس با وجود این یک امیر سرافراز خالی نیست. خدا همه مدافعان حرم را حفظ کند.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۵ مرداد ۹۵ ، ۱۵:۲۰
رهگذر

با پاهای خسته اش به سختی راه می رفت. اصلا راه رفتنش داد می زد که چقدر روی سنگفرش زندگی راه رفته است. روی جوراب های تنگ واریث و کفش های طبی مخصوص، پاپوشی داشت که حجم پاهایش را بیش از بیش نشان می داد. خلاصه کافی بود یکبار قدم هایش را از روی تخت کنار هال تا آشپزخانه دنبال می کردی آن وقت می فهمیدی چقدر سخت راه می رود اما ... خودش خوشحال بود که هنوز هم راه می رود. دعا می کرد تا وقتی زنده است راه برود حتی به همین تلو تلو خوردنی که نمی گذاشت زمین گیر شود. چه غیرتی داشت. نمی گذاشت کسی سکان آشپزخانه را به دست بگیرد. غیرتش ستودنی بود چیزی که این روزها کمتر می توانی در شاکله وجود خانم ها پیدا کنی. خانم هایی که دوست دارند کار بیرون، کار اولشان باشد و کارِخانه، کار دومشان و نه البته به حجمی که حتی قابل تقدیر باشد!! 

دلم می خواست پاهایش را ببوسم حاضرم سوگند بخورم که زیر پای خسته اش بهشت روان بود!!

کمی آن سوتر، پیرمردی که مدام دهانش از زود چرت های سرِ پیری باز می ماند، یک جور دیگری خستگی راه رفتن روی سنگفرش زندگی را فریاد می کرد! گاهی که با هم گرم صحبت می شدند دوست داشتی فقط نگاهشان کنی. پیرمرد تازگی ها شده بود شهردار زن جان! خودش می گفت و می خندید. به عبارت مرد بودنش کمی دچار آفت نق زدگی هم بود ولی دلش خیلی قرص می زد ... خیلی بیشتر از مردهای امروزی که معلوم نیست زندگی را چقدر جدی گرفته اند؟ مردهایی که شکلشان به عابر بانک می مانَد، حوصله ای ندارند که خرج کنند و توکلی که اصلا نمی دانند با کدام ت نوشته می شود؟! گرچه پبرمرد با آن سال های پولدار بودنش خیلی فاصله گرفته بود اما برای او، معنای توکل هنوز هم همان بود که بود!

دلم می خواست به حرمت همه زحمت هایی که گاهی هم بخاطر غرور مخصوص مردانگی، شکل و شمایل دیگری می گرفت، دستانش را مثل برنده ها بالا ببرم. 


۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ مرداد ۹۵ ، ۱۸:۰۶
رهگذر

سوال؟ سوالی نیست؟ سوال ندارید؟ هیچی....؟

گاهی فکر می کنم بزرگی آدم ها به بزرگی سؤال هایشان است.

نمی دانم کجای کار ایراد دارد که ما هر چه بزرگتر می شویم و با سوداتر و با تجربه تر؛ 

به جای این که سؤال هایمان هم بزرگتر شوند؛ حل می شوند...

کوچک می شوند... 

تمام می شوند...

نمی دانم آدمی که سؤال ندارد 

-مثلاً خودم- 

برای چه زندگی می کند...توی این دنیا دنبال چیست... می خواهد به کجا برسد...❕

شاید تقصیر کتاب های دینی دوران تحصیلمان است که آخر هر درسی تمام سؤال های مهم را ردیف می کرد 

🔚 و ما هم جوابشان را از توی درس پیدا 

می کردیم و حفظ می شدیم و بعد دیگر خیالمان راحت بود که همه ی جواب ها را بلدیم...

شاید تقصیر شیوه ی زندگی ماست که مدام سرگرم دنیا می شویم و سؤال های کودکی را در همان کودکی به خاک می سپاریم...👶

گاهی که غرق دغدغه ها و ابتلائات روزمره ی زندگی مان هستیم و در مستی غفلت

 (سکرة التباعد)

 روزگار می گذرانیم؛ خدا دلش به حالمان می سوزد 

و قشنگ ترین و دلرباترین فرشته هایش را به زمین می فرستد و لباس آدمیزاد تنشان می کند تا هر از گاهی سؤال های کودکی مان را یادمان بیاورند...💓

بچه ها همیشه سؤال های بزرگی از ما می پرسند...

گاهی از سؤال هایشان خنده مان می گیرد...😊

گاهی خیال می کنیم جواب سؤال هایشان را بلدیم و دنبال این می گردیم که با چه زبانی جوابشان را بدهیم که بفهمند و دیگر هم سؤالشان را تکرار نکنند...

من امتحان کرده ام؛ می شود پشت هر کدام از سؤال های بچه ها یک "راستی" بگذاریم و دوباره آن سؤال را از خودمان بپرسیم...✋

یکی از سؤال هایی که هر بچه ای یک روز از پدر و مادرش می پرسد این است:

خدا کجاست؟

به جای این که برویم سراغ معلومات کتاب های درسی مان و دنبال حل مشکل بچه ها باشیم خوب است از خودمان بپرسیم:

راستی خدا کجاست؟

راستی چرا باید به این سؤال جواب بدهیم؟

سؤال به این قشنگی حیف نیست که جواب پیدا کند و تمام بشود و دیگر سؤال نباشد؟

جواب پیدا کنیم که چه بشود؟

که دیگر خیالمان راحت شود و زندگی مان را بکنیم؟

گاهی فکر می کنم بعضی از سؤال ها باید برای همیشه سؤال بمانند...‼️

باید آدم همه ی زندگی اش را بگذارد و دنبال جواب آنها بدود...

مثل همین "خدا کجاست".

شاید همه ی عاشق های دنیا که سر به بیابان گذاشته اند و عاقبت در خون خودشان دست و پا زده اند دنبال همین سؤال بوده اند و بیچاره ی همین سؤال شده اند...

عاشق هایی که امروز داستانشان بر سر زبان هاست...عاشق هایی که شاید هیچ وقت تمرینهای کتاب دینی شان را حل نکرده بودند...

کاش اگر بچه ها از ما پرسیدند "خدا کجاست"؛ طوری که انگار داغ دل ما را تازه کرد باشند در آغوششان بکشیم؛ بگوییم عزیزم چه خوب شد که پرسیدی؛ بعد دستشان را بگیریم بگوییم عزیزم بیا با هم دنبال خدا بگردیم... 

با هم برویم گوشه و کنار زندگی را زیر و رو کنیم...

ببینیم 

خدا کجای زندگی مان است...

کجای زندگی مان نیست...به باغچه و گلدان ها سر بزنیم... هر جا رد پای خدا را دیدیم به هم نشان بدهیم و ذوق کنیم... ❤️

گاهی تشنه تر بشویم که پس خدا خودش کو... ❤️

از هر کجا که بوی خدا را حس کردیم؛ هم دیگر را خبر کنیم...❤️

یک کاری کنیم که این سؤال هی بزرگتر بشود...❤️

بی تابمان کند... ❤️

بشود فکر و ذکرمان...❤️

 بشود آب و نانمان...❤️

گاهی فکر می کنم؛ یک کودک باید چطور کودکی کرده باشد و چطور زندگی کرده باشد و این سؤال " خدا کجاست" را چطور روز به روز برای خودش بزرگ کرده باشد که وقتی مثلاً سیزده سالش شد و باز مثلاً یک شب عاشورایی؛ بزرگترین سؤال زندگی اش بشود این که: 

یعنی من هم فردا شهید می شوم؟..

که همین " خدا کجاست" آنقدر، "بی تاب" و "بی قرار" و "عاشقش" کرده باشد که مرگ برایش از عسل شیرین تر باشد...

ماها هیچ وقت نمی توانیم به اندازه ی آن کودک سیزده ساله بزرگ بشویم... 🚫

همچین کودکی حتماً باید توی آغوش امام زمانش بزرگ شده باشد...❤️

اما می توانیم زندگی اش را آرزو کنیم... 

می توانیم بخواهیم... حداقل یکی از حسرت هایمان باشد...

دعای ندبه را دوست دارم...😊

پر از سؤال است...

پر از أینَ... 

پر از "متی" و " إلی متی"...

نمی گذارد سؤال های آدم کوچک شوند...🌸

جواب هیچ کدام از سؤال های آدم را نمی دهد... فقط آنها را بزرگ می کند...❤️

ناله و ضجه ی آدم را به پای سؤال هایش بلند می کند...👌

سؤال هایی که عاشق ها؛ هر جمعه از خودشان و از خدای خودشان با ندبه می پرسند...

  أین بقیة الله...💞

 خدا بقیه الله کجاست...💞


۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ مرداد ۹۵ ، ۱۷:۲۳
رهگذر

با ذوق تمام از پیداشدن سر و کله یک گمشده دور می گفت و من مطمئن بودم چقدر پر از خیال حرف می زند. گاهگاهی می رفت توی این لاک . 

می گفت فراموش می کنم که کجا ایستاده ام؟ 

با حرف هایش هرچند پر از خیال ازگذشته آشنایی که اتفاقا سرو کله یک گمشده دوست داشتنی در آن خیلی واقعی گمشده بود ؛ عبور کردم. حالش را نداشتم بمانم جز چند دقیقه ای شاید به حرمت تخیل!!

خلاصه این که خیلی زود جل و پلاسم را جمع کردم تا به هوای حرف های پر از خیالی که می شنوم یکهو خیالات برم ندارد !!

این جا بود که از خدا پرسیدم: آخدا ... نمی شد از همان اول اول، یکجوری با من و ما تا می کردی که شیرفهممان می شد تصمیم گیرنده تویی و ما حتی نباید نق بزنیم چه خیالی چه واقعی؟

و خدا دوباره گذاشت تا خودم به جواب برسم!!!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ مرداد ۹۵ ، ۰۹:۵۲
رهگذر

خودش را به خوبی معرفی می کند

به ذاتش راه نداریم و به نشانه ها، چرا

همه چیز سرجای خودش نشسته است


انگار همه چیز منظم است و در جای خودش ... همه چیز، جز اندیشه های انسان ...



۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ مرداد ۹۵ ، ۱۸:۲۰
رهگذر