بالای پله ها درست پشت درب ورودی آپارتمانی که به یک از محضرهای رسمی شهرِ چند چهره تهران اختضاص داشت، ایستادم تا نفسی تازه کنم. با وجود درب بسته انگار مانعی برای پخش موسیقی در راهروی تنگ طبقه اول ساختمان وجود نداشت. از قبل می دانستم که باید این اجبار حضور در یک مجلس عقد محضری را یکجوری تاب بیاورم که مثلا موی باریک صله رحم از بیخ نبرد، اما ابهام این که پشت در چه خبر است کم و بیش آزارم میداد. تنها دلخوشیم این بود که این جا به سلامتی محضر رسمی است! شاید هنوز کورسو امیدی باشد و لچک از سر خانم های هفت آب و رنگ نیفتاده و بی غیرتی مردانی که فقط جسمشان مرد است خیلی توی حال نزند.
زنگ را که زدم خیلی زود درب ساختمان باز شد. یکی از حضرات تیتیش مامانی از همان ها که فکر میکنند نوبرش را آورده اند از چارچوب در نگاهی به من انداخت و وقتی دید قصد داخل شدن دارم با اکراه پرسید «از بستگان هستید؟!» بله کشدار و محکمی تحویلش دادم که یعنی برو کنار خودم می دانم کجا بروم و کجا نروم. ماسید و کشید کنار. سالن روشن بود نور از سقف و دیوار بیرون می زد و شمع هایی که نمی توانستم آن ها را بشمارم دور تا دور سفره عریض و طویل عقد را گرفته بودند. مشغول سلام و علیک شدم و خیلی زود روی یکی از صندلی ها نشستم تا بازی تهوع آور عقد محضری را به چشم ببینم.
عروس و داماد رفته بودند اتاق بغلی که یعنی امضا کنند!!! قبل ترها امضای دفتر بزرگ محضر، معنای تعهد داشت الان را البته نمی دانم. شاید باید آمارش را از حجم طلاق های دفاتر پرسید تا ثبت ازدواج هایش. صدای کسی پشت میکروفون آمد که جمعیت را به نشستن و شروع مراسم دعوت می کرد. سالن آنقدر بزرگ نبود که نیازی به میکروفون باشد و لابد این یکی هم ادایی بود میان اطوارهای این دوره زمانه. روی سقف سفید بالای سر سفره عقد، نورها به جای آدم ها می رقصیدند. سرم گیج می رفت اگر زیاد نگاهشان می کردم. شیرینی و آب میوه شیکی را تعارف کردند که خوردنم نیامد. نگاهم به همه جا سرک می کشید مانده بودم از عظمت سفره عقد و آبی ملایمی که اصلی ترین رنگ وسایل سفره بود به کجا پناه ببرم. نمی دانم حتما هر چه سفره مفصل تر باشد ازدواج عمیق تر است!
کمی گذشت و بالاخره عروس و داماد آمدند. بی حجابی و لباس خاص عروس که بماند. از ست کراوات و دستمال جیب و تیپ داماد هم که ننویسم بهتر است، نقل خواهش برای یک صلوات توجهم را جلب کرد. عجب! پس محضری ها هنوز صلوات را هم داخل مکاتلماتشان به حساب می آورند و البته بماند که نمی دانم چند نفر فرستادند و چند نفر نیمه کاره رهایش کردند. صدای موسیقی را قطع کردند تا خطبه در کمال سکوت و معنویت خوانده شود. قبل ترها دلمان یکجوری می شد حوالی لحظات محرمیت و حالا شاید فقط بخاطر این که محرمیت قبل از عقد هم باب است دیگر دل لرزه و به نم کشیدن چشم معنا ندارد. این عروس هم سه بار رفت تا گل و گلاب و بقیه چیزها را بیاورد. آقای دفتر دار ایستاده بود میانه چارچوب درب اتاق دوم و یعنی مثلا چشم در چشم عروسی که چند دقیقه قبل در همان اتاق با همان شکل و شمایل ولنگارش امضا داده بود، نشود! بنده خدا برای سومین بار که وکالت گرفت همه جا ساکت شد منتظر بودیم که طلایی ترین قسمت این درام شکل بگیرد. طول کشید ولی. کاشف به عمل آمد قرار است هدیه زیر لفظی بگیرد این عروس تا جانش بالا بیاید و میان مضحکه شادی های نچسب، بله اش را بگوید و بعد از محرمیت های بی قاعده چند ماه گذشته بالاخره شرعاً هم محرم شود و خلاصه بله عروس و داماد شنیده شد. همه چیر به خیمه شب بازی می مانست.همراه با بقیه دستم را به دست دیگرم کوفتم. معنایش اصلا شادی بخش نبود. شاید هم من اصلا ًمال این کره نیستم و از مریخ آمده ام.
کم کم باید می رفتیم که هدیه را بدهیم و عکس را بگیریم و قال این مراسم را بکنیم. نوبتم که شد رفتم و متاسفانه برای رسیدن به نوبت، مجبور بودم که بمانم تا اذن حضور دهند. رفتم و همه احساسم را مچاله کردم و تحویل عروس و داماد دادم و فقط از ته دل دعایشان کردم به عاقبت بخیری. حالم بد می شد وقتی با یک چشم می خندیدم و با دیگری گریه می کردم. چاره ای نداشتم و چقدر بیچاره ایم ما که اصحاب کهف شده ایم میان آشفته بازار عروسی های آنچنانی.
القصه وقتی چشمم به جمال محضر روشن شد که فهمیدم دیگر انگار جای امنی وجود ندارد. خدایا العجل... طفلکی نام غریب امام زمان که عاقد کت شلواری دو بار آرزو کرد این زندگی تازه، زیر سایه شان باشد.
باشد ما که بخیل نیستیم. منتها کدام امام زمان؟
استغفرالله الذی لااله الا هو