امروز و با عبور ازوبلاگستان ، به قاب آشنایی رسیدم که باعث شد به شکرانه چند خطی بنویسم و به خدا ، ساده ی ساده بگویم :
ممنونتم یگانه ی بی بدیل
ممنون بابت عطیه ی معلمی ، بابت فرصت آشنایی با بندگان خوبی که حتی در پس شیطنت های نیمکت نشینی رد پای برزگی روحشان را حسابی به رخ می کشند . امروز گذر از یک قاب دوست داشتنی ، وادارم کرد تا به این واژه های همیشه آشنا التماس کنم بیایند و بنشینند کنار هم جوری که قد و قواره ی شکر گذاریم را نشان بدهند و طفلکی ها آمدند و مثل همیشه با کم آوردن هایشان نشان دادند شکر ایزد که هیچ ، سپاس حضور مردانه از جنس مقاوت های دفاع مقدس در قالب افسر جنگ نرم را هم نمی شود ردیف کرد .
امروز دیدار از قاب وبلاگ یک عزیز دانش آموز که حالا دنیای مهندسی نرم افزار بهترین بهانه ی عرض ارادتش به اصل و اساس حرف های خوب و ناب را باعث شده ، مایه ی خنکای دلم شد در هجوم بادهای مسموم و حالا باورم بیشتر می شود به رهبری که هوشمندانه ، هر جا که لازم است در حضور خودی و بیگانه یاد آوری می کند که:
جوان امروز اگر بیشتر از جوان دیروز نباشد کمتر نیست در حفاظت از آرمان امام و انقلاب
این دلنوشته ی امانتیش ، مشتی است نمونه ی خروار :
گزارشی از دانشگاه علم و صنعت :
از ماجرایی که باعث شد به فکر نوشتن این دست نوشته بیفتم ، حدود یک ماهی میگذرد اما آن قدر برایم عجیب بود که مطمئن شدم نوشتنش بهتر است از سکوت...
ماجرا بر می گردد به روزهایی که دکتر جبل عاملی قرار بود کرسی ریاست دانشگاه علم و صنعت را ترک کنند.
به علت تجمع و سایر شعار هایی که می دادند ، کاری ندارم اما جدّا جای تعجب داشت صحنه ای که می دیدم:
صدای اذان از مسجد به گوش می رسید، به شروع نماز جماعت چند دقیقه ای بیشتر نمانده بود و نمازگزاران به هر ترتیبی که بود خود را به مسجد می رساندند...
در این میان حرکت دسته جمعی عده ای از دانشجویان جلب توجه می کرد!
نکته جالب برایم این بود : جماعتی در حالی که فریاد می زدند "بسیجی واقعی ، همت بود و باکری " بدون ذره ای شناخت از معنای حقیقی بسیجی1 و بدون معرفت نسبت به شهیدان عزیزمان صدایشان را بلند کرده بودند (که مبادا میان صدای اذان گم شود) و با بی توجهی تمام به نماز اول وقت _آن هم از نوع جماعتش_ مسیرشان را از راه مستقیمی که به مسجد می رسید کج کردند و رفتند تا به پایگاه بسیجی که حالا به احترام نماز خالی شده بود ، اعلام کنند بسیجی واقعی چه کسی است ...!!
این گروه آن قدر برای معرفی شهید عزیزمان حاج ابراهیم همت و برادران بزرگوار باکری اصرار داشتند که حتی از مرام و مسلک شخصیت شعارهایشان هم پیروی نمی کردند...
نتیجه اش هم شده بود اینکه نمازگزاران قبل از ورود به مسجد چند ثانیه ای نگاهشان می کردند و بعد با لبخندی تلخ سر به زیر می انداختند و وارد مسجد می شدند تا راه همت و باکری بی رهرو نماند...
خاطره نوشت :
ما همت و باکری را با امثال این خاطره ها می شناسیم
(آنها را نمی دانم ...)
خاطره اول :
همسر شهید حاج محمدابراهیم همت میگوید:
«ابراهیم بعد از چند ماه عملیات به خانه آمد. سرتا پا خاکی بود و چشمهایش سرخ شده بود. به محض اینکه آمد، وضو گرفت و رفت که نماز بخواند. به او گفتم: حاجی لااقل یک خستگی در کن، بعد نماز بخوان. سر سجادهاش ایستاد و در حالی که آستینهایش را پایین میزد، به من گفت: من با عجله آمدم که نماز اول وقتم از دست نرود.
این قدر خسته بود که احساس میکردم، هر لحظه ممکن است موقع نماز از حال برود.»
منبع : ستاد اقامه نماز استان کرمان

خاطره دوم :
گفت « من تند تر می رم، شما پشت سرم بیاین .» تعجب کرده بودیم. سابقه نداشت بیش تر از صد کیلومتر سرعت بگیرد. غروب نشده ، رسیدیم گیلان غرب. جلوی مسجدی ایستاد. ماهم پشت سرش. نماز که خواندیم سریع آمدیم بیرون داشتیم تند تند پوتین هامان را می بستیم که زود راه بیفتیم . گفت « کجا با این عجله ؟ می خواستیم به نماز جماعت برسیم که رسیدیم.»
منبع : aviny.com