دیدم که جانم می رود ...
عجب سرعت بالایی نصیبش شد . کار ارباب حرف ندارد ...
امروز دلم را امانت دادم مسافر کربلا با خودش ببرد ، طوافش دهد و برایم بیاورد به امید این که امانتدار خوبی باشم
وقتی طعم عطش کربلا به جانت ریخته شود به اندازه یک زیارت ، حسرت می خزد کنج سینه ی امیدوارت . امید به این که تو هم زود مسافر شوی . مثل مسافر این خانه که امروز قسمت شد نامش را در لیست زائرین اربعین بنویسند ...
خدا را شکر می کنم به این حسرت . الهی که این آتش همیشه به دلم بماند .
اصلا روایت کربلا را باید از دل های حسرت زده پرسید ، انگار هر کسی که قرعه به نامش بیفتد و مسافر شود ماموریت دارد این حسرت را به یاد جامانده ها بیندازد ... این چه شمعی است که جان ها همه پروانه ی اوست ؟!!
به نظرم جای هیچ تعجبی نیست حتی اگر شاهد سرعت بالای یک مسافر باشی در اتوبان بین الحرمین . وقتی از راه دور دلت تکه تکه می شود ، وقتش می رسد که مهمان شوی . بی هیچ ترسی ... بی آن که نگرانی های معمول سراغی از تو بگیرند و بدون پیش بینی که این خواهد شد و این نخواهد شد .
مسافری که امروز دلم را با خودش برد یک مهمان ویژه است ... یک سفر اولی مشتاق ... ترجمانی از اراده ای که کم کم بزرگ شد ... سفر او و همه ی مهمانان این اربعین پربرکت ...
خدایا بگذار زیر پای اینهمه زائر جا خوش کنم .
این چشم ها به لطف صاحب حرم ، ارزش بارانی شدن دارند
من خود به چشم خویشتن دیدم که جانم می رود ...