این روزا خیلی دجار احساسات متضاد میشم!
وقتی پیغام و پسغام مسافرا می رسه،دلم هری می ریزه پایین . قضیه فقط به سوختگی دل بابت نرفتن مربوط نمی شه . الحمدلله یه حس خوب دارم بابت پیوستن عزیزی که داره باهام خدافظی می کنه و قراره به لطف خدا متصل بشه به تجمع بزرگ اربعین و یه حس ناخوب هم دارم که چرا من جاموندم دوباره!؟
امسال اما بوی جاموندن مثل همیشه به بوی اون سوختگی دل نزدیک نیست . امسال یه جوره دیگه س . فکری میشم یعنی اگه حضور به موقع تو این تجمع بی نظیر مساوی باشه با حاضر زدنم تو کلاس انتظار ، اونوقت تکلیف بدبختی که گریبان جامونده ها رو می گیره چی میشه؟!
می دونم که مشت نمونه خرواره ولی مگه اون مشت نباید از خروار درست بشه؟!
دلم شور می زند ...
دلی که وابسته به حسین است و پنجه در ضریح ارادتش دارد
ضریحی که شش گوشه نیست
ضریحی که مثل آسمان بی کرانه است
دلم شور می زند زیر سقف آسمان نباشم
لایقنطوا را بلند می خوانم ... آن قدر بلند که آسمان بالای سرم بشنود
آسمانی که پر از حسین است حتما می شنود ...
دلم قطره قطره آب می شود!
ارباب مهربانم ... ببخش