اکبر قمپوز !
توی کتاب ، مفصل شرح ماجرا را نوشته بود . خواندنش هم حالت را خوب می کند و هم بد ! وقتی فکرش را می کنی که یک فرمانده ی موفق و محبوبی مثل حاج همت در وانفسای آن همه مشکلات جورواجور ، مجبور به شنیدن متلک های آدم ملعون و خائنی مثل اکبر گنجی معروف به اکبر قمپوز ، که چند سال بعد از جنگ کوس رسوایی و خیانتش را در ناکجا آباد زدند ، شده ، هم دلت می گیرد از این همه مظلومیت و هم پر از تحسین و آفرین می شوی بخاطر این همه مقاومت و صلابت در مقابل زذالت نفوذی های دشمن .
توی کتاب ماه همراه بچه هاست نوشته بود : حاج همت وقتی متلک نیشدار اکبر گنجی را مبنی بر پر کردن کانال های فکه با بچه های تهران !! می شنود خیز می گیرد به سمتش . گنجی که حسابی ترسیده کم می آورد . حاجی این ترسوی بدبخت را مثل اعلامیه می چسباند به دیوار . مشت گره شده اش را تا چند سانتی صورت آن ملعون می آورد اما در مقابل نگاه هاج و واج همه گره مشتش را باز می کند و با غیظ می گوید :
چی بهت بگم بچه مزلف ؟! خدا وکیلی ارزش خوردن این مشت منو هم نداری !
داستان آن هشت سال ، روایت تعلیم و تربیت هم بود و حکایت بزرگ شدن عجیب و غریب آدم هایی که اخلاص رو کردند و جاودانگی را خریدند . به نسل امروز بگوییم پیدا کند سرنخ اکبر گنجی و امثالهم را ، خیلی چیزها دستش می آید .
این کجا و آن کجا !
پی نوشت : کتاب ماه همراه بچه هاست نوشته ی گل علی بابایی از مجموعه بیست و هفت در 27 خواندن دارد ...