او ...
سردرگم بود . نمی خواست کسی را پیدا کند و تقصیر را گردنش بیندازد . خوب می دانست اگرچه بقیه هم شریکند اما همه چیز به خودش برمی گردد و به روحیه ی عجیب غریبی که هنوز هم نتوانسته بود مهارش کند !
دنبال راه فرار می گشت . چیزی که آرامش نداشته اش را زنده کند . به دور و برش که نگاه می کرد اکثر آدم ها کلافه بودند و شاید به جرات باید می گشت تا یکی را پیدا کند تا خیالش بابت دیدن یک انسان آرام راحت شود . دغدغه هایش عین بازار شام می مانست . متنوع و بی کرانه . آنقدر که نمی توانست لیستشان کند شاید از پس درس های متعدد و بعضا غیر کاربردی بتواند یک راه حل مساله پیدا کند . با این حال مطمئن بود ، هیچ بن بستی وجود ندارد !
با وجود پراکندگی مساله های ذهنی یک چیز را خوب و شفاف می دانست و اصلا هم نمی خواست که به روی خودش نیاورد . می خواست بداند تکلیفش با دنیا ، با آدم ها و حتی با درون ناآرامی که مدام بهانه هایش را عوض می کند چیست ؟ می خواست بداند بالاخره با خودش چند چند است ؟!
کاش می توانست یک آگهی بدهد و خودش را از ته این چاه ویل بیرون بکشد . اما از همه ی آن هایی که بی هم ذات پنداری درست ، کوچکش می شمردند بدش می آمد . و از همه ی آن هایی که فقط می خواستند نسخه ای بپیچند که کاری کرده باشند متنفر بود! بیشتر دنبال کسی می گشت که نپرد میان حرفش ، نخواهد که صبر و توفیقاتش را به رخ بکشد و نه حتی بلای ناامیدی را به جانش نیندازد . یکی را می خواست جوانمرد ، اهل آسمان ، پر از ایده های ناب ، سرحال و قبراق و مهم تر هم زبان و دردکشیده و راه بلد
اصلا دلش نمی خواست حتی توی دلش نجوا کند : گر تو دیدی سلام ما برسان !
برای این که به شدت یاد فیلم هایی می افتاد که به شدت سیاهند ... انگار همه ی بازیگران فیلم ، آدم بدای روزگارند و این شهر، خالی از آدم خوب .
برای او اصل ماجرا این بود که انگار هیچ چیزی سر جای خودش نیست !