مادربزرگ ست تاپ باکس ندارد !
امروز یک کار متفاوت کردم . جمع شدن سه نسل کنار هم گرچه برایم تازگی نداشت اما به غیر از بوی بارگذاشتن کله پاچه ی دور و نزدیک ، شرایطی را پیش آورد که خیلی جدی به آخر آدمیزداد فکر کنم و کمی هم بترسم !!
مادربزرگ با عصا به سختی راه می رود . اما خوشحالی دیدن فرزندانش را خیلی خوب فریاد می زند . از هیمنه ی شاهزادگی هایش در سال های دور چیزی نمانده . اصلا دوست ندارد کسی ضعف جسمانیش را لو بدهد . پیش خودش خیال می کند هنوز هم هدایتگر رتق و فتق امورات منزل است . دخترها خوشحالند از این که فرصت سرزدن و احوالپرسی قسمتشان شده و مادر بزرگ یواشکی به فکر انتهای روز است که با سرخوردن خورشید دوباره باید تنهایی هایش را غزل کند و در خلوت خودش بخواند .
در میان آن جمع کوچک من هم لابلای هم نشینی ها ، دنبال عقربه های ساعت می دوم تا حرکت کند و کسل کننده ی آن ها را به زور هم که شده تند کنم . دلم برای صفای خانه ی مادر بزرگ حسابی تنگ شده . بعد رفتن آقاجان خدابیامرز ، دل و دماغ از توی این خانه ی بزرگ اما خلوت و آرام رخت بسته بود و البته انگار برای دیگران خیلی هم مهم نیست. شاید هم کسی توان عوض کردن شرایط را نداشته و ندارد !
توی این سال ها ، از مجموعه نوه ها کسی راهش را کج نمی کند تا دمی در ساحل این خانه ی تکراری کاری بکند کارستان . این روزها همه مشغولند و دل مشغولی ها اگرچه یک شکل اما برای هرکس سازی متفاوت را کوک می کند . مگر این که صدقه سر اتفاقی ، سفره ی بزرگی پهن شود و دعوتی و ناهار جمعه ای و قس علی هذا .
مادر بزرگ نمی خواهد زیر بار تنهایی برود گرچه زور تقدیر بیشتر از این حرف ها ست .
با خودم فکر می کنم کارمان از نقض قانون صله ی رحم گذشته و بدجوری توی لاک خودمان فرو رفیتم . طفلکی مادر بزرگ فقط دلخوش به قاب پنجره ای است که در یک عصرانه ی کاملا تکراری ، نگاهش را به رفت و آمد اهالی ساختمان بدوزد و دل خوش کند به فردایی که شاید یکی سراغش را بگیرد .
زندگی مادر بزرگ یک چهارچوب پادگانی دارد . وارد این محدوده که بشویم باید سر ساعت مقرر بخوریم و بخوابیم و کمی هم بگوییم و بخندیم . زندگی مادربزرگ هیچ شباهتی به زندگی امروزی ها ندارد . شاید همه چیز تقصیر این تفاوت است برای این که مادر بزرگ حتی ست تاپ باکس هم ندارد !!!