چشم دل باز کن که ...
همه اش تقصیر همین چشم دل است که سر ناسازگاری دارد با چشم سر !
که اگر نداشت لااقل من بی نوا تکلیفم را می دانستم به حداقل باور ... توی شلوغی های روز و آرامش نصفه نیمه ی شب ، جریان داشتن نفسی که تلاشی برایش نمی کنم خیلی عادی است . خدا نیاورد وقتی را که یک ذره ی ناقابل از ممنوعات بخواهد روی این نفس را کم کند و مسیرش را عوض !! وقتی بند بند وجودم به تلاطم می افتد تا به هر ضرب و زوری نفسی گیر بیاورم و حسابی و از ته سینه ی زخمی آن را بکشم ، تازه می فهمم زندگی سیری چند ؟
حالا بگذریم که روی همین فهم هم می شود کلی بحث کرد که بالاخره عمقی دارد یا پوسته ای بیش نیست ، اما بنا را می گذارم بر این که مثلا می فهمم . در وانفسای این فهمیدنِ تفاوت نفس کشیدن و نکشیدن ، هیچ عقل سلیمی سراغ چیزهایی که دلمشغولی چشم سر است را نمی گیرد ! و این جاست که چشم دل با همه نابلدی من وارد گود می شود و به خودم خوب می فهماند اگر تمرین کنم .و بیینم حتی در اوج تلاطم نفس نکشیدن هم حالم ، حال دیگری می شود !
بی خیال فلسفه بافی ... خواستم به خودم بگویم اگر بلد بودم با چشم دل ببینم اینقدر مجبور نمی شدم در مبارزه ی تن به تن با انواع ناامیدی ها تمام سرمایه را از جیب خرج کنم و به خودم بقبولانم که اصلا انسان منفی بافی نیستم ! همین و همین
انسان منفی باف نمی فهمد که
چشم دل باز کن که جان بینی یعنی چه ؟!
چه رسد به این که بخواهد فکر کند به معنای
آن چه نادیدنی است آن بینی
زیر نویس خودم برای خودم :
اگر می خواهی چشم دلت تقویت شود ، به قول حضرت امیر علیه السلام ،
چشم سرت را روی خار و خاشاک ببند !
مگر نه این که باران ماموریت دارد به روی همه ببارد و زندگی را به همه هدیه کند ؟!
منفی فکر کردن با بارانی بودن منافات دارد ... خیلی زیاد