امانتی 18
آورده اند :
روزی سقراط حکیم مردی را دید که خیلی ناراحت بود . علت ناراحتی اش را پرسید . گفت در راه که می آمدم یکی از آشنایان را دیدم. سلام کردم جواب نداد و با بی اعتنایی و خودخواهی گذشت و رفت و من از این طرز رفتار او خیلی رنجیدم.
سقراط پرسید : چرا رنجیدی ؟
مرد با تعجب گفت: خوب معلوم است که چنین رفتاری ناراحت کننده است.
سقراط سوال کرد اگر در راه کسی را می دیدی که به زمین افتاده و از درد به خود می پیچد ،آیا از دست او دلخور و رنجیده می شدی؟
مرد گفت : نه نمی شدم . آدم که از بیمار بودن کسی
دلخور نمی شود!
سقراط پرسید: به جای دلخوری چه احساسی
می یافتی و چه می کردی؟
مرد جواب داد: احساس دلسوزی و شفقت و سعی می کردم طبیب یا دارویی به
او برسانم.
سقراط گفت: همه این کارها را به خاطر
آن می کردی که او را بیمار می دانستی، آیا کسی که رفتارش نادرست است ، روانش بیمار
نیست ؟بیماری فکری و روان نامش "غفلت" است. و
باید به جای دلخوری و رنجش نسبت به کسی که بدی می کند و غافل است دل سوزاند و کمک
کرد.پس از دست هیچ کس دلخور مشو و کینه به دل مگیر. بدان که هر وقت کسی بدی می کند
در آن لحظه بیمار است !!!
گاهی پیش میادکه تو یه موقعیتی هستیم,اتفاقی افتاده,چیزی ذهنمونو درگیرکرده یاشبیه این...تو همون حال, یه جمله,یه متن,یه گفته, که اتفاقا خیلی به حال اون روزامون ربط داره, می بینیم یامی شنویم...حسابی میبردمون توفکر؛چیزی شبیه تلنگر!
حکایت منه واین امانتی..
ممنونم ازتون