پیاده روی در جهنم !
حوالی ساعت ده صبح بود که وارد پارک کوچک محله شدم . به قصد پیاده روی های روزانه که در انبوه آلاینده های هوای تهران غنیمتی است . رفتم که نفسی تازه کنم بی خیال جماعتی که به نمایندگی از آدم های جورواجور شهر ، پارک را برای دقایقی انتخاب می کنند و هر کدامشان دلیل موجهی برای استفاده از این فضای مشارکتی دارند .
خدا بیامرزد دوست پدرم را که به پارک می گفت قبرستان اول ! همیشه وقتی پیرمردها و پیرزن های پناهنده به صندلی های پارک را می بینم یادش می کنم ... اللهم اجعل عوافب امورنا خیرا
قدم هایم را کمی تند کردم و به حال و هوای خودم دل مشغول بودم که با شنیدن صدای قیل و قال ، حواسم جمع آن طرف حوض گرد وسط پارک شد . چند جوان احتمالا علاف که معلوم نیست به کدامین دلیل و بهانه درست وسط روز کاری ولو شدن را به عنوان حرفه ی شریف خود انتخاب کردند مشغول به نظاره ی یک مشاجره بودند .
وقتی وارد پارک شدم صدای بلند بلند حرف زدن هایی که نشان از بی هویتی آدم هاست و فقط به نیت جلب توجه و بازار گرمی اتفاق می افتد کمی ذهنم را مشغول کرد ، مخصوصا این که حضور یک دختر بی ربط بین گله ی مذکرها ، خودش به اندازه ی کافی حواس پرت کن بود . داستان مشاجره را نمی دانستم اما حدس زدنش کار سختی نبود . وقتی یکی از جوان ها پیشانی به پیشانی مرد میان سال گذاشته بود و مثلا با قپی درآورن کاپشن ، می خواست زهر چشم بگیرد ، فکری شدم که چقدر پیشرفت کرده این اخلاق اجتماعی ما ؟!
نمی خواستم سرعتم را کم کنم و شاهد صحنه ای که خوشایند نیست باشم ، اما برایم جالب بود که غیر از من دیگران هم انگار نه انگار . یکی دیگر از اعضای گروه پرید بین این دو نفر ولی تلاشش ناکام ماند ! احتمالا تذکر ساده ی مرد میانسال مساوی شده بود با برخوردن به تریش قبای علافان محترم و لابد یکی از میان جمع که سری از دیگران سوا دارد و تنش برای هارت و پورت کردن می خارد ، عهده دار مسوولیت سنگین دفاع شده و بقیه هم که روی لژ تماشاچی ها منتظر تا ببینند جنگ با کدام طرف مغلوبه می شود .
توی دور دور کردن بعدی اثری از مرد میانسال نبود اما صدای عربده هایی که معلوم نیست چرا اینقدر برای بعضی ها جذاب است می آمد . جالب تر این که گله ی مذکرها هنوز دختر بی ربط را همراهی می کردند !!
یک طرف دیگر پارک در عبور چند باره نشانم داد که دختر و پسر زیر بیست ساله ای هم به آلودگی های این فضای عمومی دامن می زنند . نوجوان بودنشان دست و دلم را لرزاند و فقط به این فکر می کردم که غیر از دعا چه باید کرد واقعا ؟!!
گرچه اینجور وقت ها به اعتراف می افتم که خدایا کار از دست آدمیزاد در آمده ، تو صاحب زمین و آسمان را برسان ، اما ته دلم هم بدجوری ابری می شود که واقعا با خدا بودن اینقدر سخت است که جلوی نگاه نافذش دست توی دست شیطان رجیم می گذاریم ؟
پارک برای این وعده ی قدمگاهی مجازی بهانه بود . به قول یکی از دوستان ، وبلاگ حیاط خلوت آدم هاست . بی تفاوتی ما و و گستاخی بعضی ها کار دستمان داده بدون آن که کاری از دستمان برآید !
کاش غیر از این تابلوی ثبت آلاینده های هوا ، تابلویی هم پیدا می شد که گوشه کنار شهر اعلام آلودگی های دیگر را به عهده می گرفت . اینطوری شاید چاره ای به ذهن می رسید . هرچند "ما را به تو امیدی نیست ، شر مرسان !"
اصلا دنبال دلخوشی الکی نیستم ولی دیدن جوانی که در منتها الیه پارک مشغول طناب بازی بود و یا بچه هایی که دور از همه ی این جنجال ها روی سرسره های سرد پارک سر می خوردند و حتی آدم هایی که پارک برایشان میان بر عبوری محسوب می شد و راه مقصد را برایشان کوتاه می کرد دلیلی باشدبرای این که همه را به یک چوب نزنم . به قول دکتر حسن عباسی ؛ چک پول قیمیتی است و بی صدا ، پول خرد اما پر سر و صداست و بی فایده ! حالا پیدا کنید چک پول ها را ...
دلمان آسمان می خواهد ...
آسمان این شهر به زمین چرک چسبیده ، عمق ندارد !