موجودی که نمی شناسمش !
خدا را شکر که سالی یک بار یادمان می اندازند که هستی و باید قدرت را بدانیم ...
خدا را شکر که دوست داشتن را خود تو یادم دادی و حالا که سال های عمر سپیدی موهایت را به رخ ما می کشد ، یاد گرفته ایم دوستت داشته باشیم به دور از همه ی شر و شور های کودکی و نوجوانی .
دوست داشتنی که پر از حقیقت است ، حتی بدون هیچ چشم داشتی . حالا فقط می خواهیم سلامت باشی و نگین حلقه ی خانواده باقی بمانی که زندگی بدون تو بی ستون می شود .
و چه انتخاب خوبی برای همین یادآوری سالیانه ...
مادری که همه ی عالم را زیر پایش فرش کرده اند می شود دختر آفتاب و هویت نور را با خودش به زمین می آورد . مادری که خلاصه ی همه ی خوبی هاست . مادری که لقب مادر را معنا بخشید ...
تو را با همه ی آرزوهایت به مادر هستی می سپارم و دست هایت را می بوسم به نشانه همه ی عذر تقصیری که برای هدر رفت لحظه های بی تو بودن اتفاق افتادند ...
حالا و به بهانه شکر نعمت وجودت ،
دلم را می گذارم پای طاقچه هایی که عکس مادر را به قاب نشانده اند و خانه هایی که دیگر موهبت حضور مادر را ندارند .
خدا مهربان تر است از من و ما به همه ی آن هایی که داغ مادر دیده اند وحتما مسافرشان باید می رفته که رفته !
پای این طاقچه ، نشانه ی دیگری هست که دل آشوبم را به آن می سپارم و با خودم می گویم وقتی مادر عالم با مظلومیت تمام این دنیا را می بخشد به دنیا دوستان و می رود دیگر چه جایی برای همه ی آن هایی که مادرانه تلاش کردند تا گردی از دنیا بر دلشان نماند !
نگاهم به نام فاطمه می افتد که کنار عکس مهربان تو روی طاقچه نگاهم می کند ...
دلم را به این هر دو نگاه می سپارم ... جای خالیت هرگز پر نخواهد شد ای مهربان ...
خدا با بچه هاست ، حتی اگر بزرگ باشند .
مطمئنم که تنها نمی مانند ... خدا مهربان تر از این حرف هاست . چیزی فراتر از درک محدود من و ما !
خدایا ،
همه ی مادرانی که هستند ؛ به نام فاطمه طول عمر با عزت و سلامتی کامل عطا کن
و همه ی آن هایی که به نظر رحمانیت آسمانی شدند ؛ سر سفره اش ، میهمان ...
دوستت دارم ، مادرم