آمدنم بهر چه بود ؟!!
یه سوالایی هست که یا جواب نداره و یا خیلی خیلی سخته . مثلا همین که جناب مولانا هم میگه :
از کجا آمده ام آمدنم بهر چه بود ؟!
البته قسمت اولش که معلومه اما قسمت دوم سوال جناب مولانا ، الله اعلم .
اگر سر کلاس انشا به من می گفتن با این موضوع انشا بنویس یه عالمه واژه ردیف می کردم و یه بیست اساسی می گرفتم درست مثل وقتی به یه سخنران ( چیزی شبیه بعضی از سخنران های امروزی ) بگن در باره ی این موضوع حرف بزن و اون یه بند حرف می زنه و کلی کولاک می کنه !
ولی ... آخ امان ازین ولی که سر دراز دارد !
این روزا مشغول انجام یه ماموریت تو حوزه ی نوشتاریم . یه چیزایی تو مایه ی یکی از آرزوهام . تو کمرکش کار که مجبورم با انواع و اقسام تفکرات دست و پنجه نرم کنم و از تو دل این قصه ، حرفای خوب خوب بکشم بیرون بیشتر می رسم به این سوال . حس این که من اومدم که مفید باشم حس خوبیه اما خداییش ارضای این حس کار آسونی نیست. گاهی آدم فقط تو تخیلاتش گمون می کنه تنور تلاشش داغه و نون همتش به راه . اما وقتی با واقعیت نه چندان ساده ی زندگی آدما روبرو میشی و به عینه می بینی که چقدر تو در توئن ، وضع فرق می کنه.
حالا یعنی این آمدنم بهر چه بود رو اگه هر کی از خودش بپرسه و فقط و فقط تو دل خودش جواب درستی داشته باشه همه چی میره سرجاش !
حتی حرفایی که فقط حرفن !! وخیلی قابلیت عملیاتی شدن رو دارن هم ، میره سرجاش . ( و یقینا الان خیای چیزا سرجاشون نیستن )
نکنه این "مرغ باغ ملکوتم نیم از عالم خاک "، رو زبون استاد ادبیات ایران واسه این چرخیده که یکی مثه من با خودش به نتیجه برسه که
بابا اومدی این جا یه جوری بی ادعا زندگی کنی که با سلام و صلوات ببرنت ؟!
اگه جناب مولانا این سوال منو بشنوه میگه : واسه همینه که گفتم "چند روزی قفسی ساخته اند از بدنم !"
و القصه ... حکایت همچنان باقی ست