به افتخار قدیم ...
سه شنبه, ۲۷ مرداد ۱۳۹۴، ۰۶:۱۱ ب.ظ
جوان سری بلندکرد و گفت : دلم قدیم می خواد!!!
تعجب کردم که مگه چه تصوری از قدیم داره؟
خیلی طول نکشید که ادامه داد: مگه چند سال از بچگی من می گذره که همه چی این قده تغییر کرده؟!!
تو دلم می فهمیدمش. حتی دلم می خواست باهاش همزبونی کنم ولی حرفم نمیومد انگاردلم نمی خواست بلند بگم چی تو کله م می گذره...
راست می گفت ولی. تو فاصله ده بیست سال گذشته خیلی چیزا باسرعت سرسام آوری عوض شدن. این که یه جوون امروزی دلش بگیره و بخاطر از دست رفتن فرصتای درست و حسابی تو زندگی یادقدیمو پیش بکشه نشونه خوبی نیست. شاید واسه بعضیا ته خوشی اینه که برن به عنوان وسیله جابجایی مراسم عروسیشون،هلیکوپترکرایه کنن( به روایت بخش خبری 26 مرداد) !!!! ولی روشدن این همه تفاوت بین یه قدیم نه چندان دور با امروزی که اصلا به دل نمی چسبه، دردناکه.
آدم داریم تا آدم البته. نمی دونم اصل این همه گیرو گور کجاست که دیوار فطرت تا ثریا کج شده و رفته پی کارش.
امروزصبح که تو ساختمون بوی پختن رب پیچیده بود هم دلم حیاط خونه مامان بزرگ و مراسم مفصل رب پزون رو خواست و هم یاد حرف اون جوون افتادم. منم یه دوتا نفس عمیق کشیدم تا نوستالوژی بوی رب در حال پختی که نمی دونم از کدوم آپارتمان بلند می شد، حالمو خوب کنه. بازم دم اونی که تو این روزگار هنوزم رب مصرفی رو از اجاق خونه ش بیرون می کشه گرم. بعد کشیدن یه نفس سرشار از رب منم گفتم : دلم قدیم می خواد!!!
۹۴/۰۵/۲۷
زیبا نوشته بودید زیبا می نویسید............