همان جای همیشگی ...
داشتیم از ته یه فرعی می رفتیم به سمت اتوبان شیخ فضل الله . سرعت ماشین کم بود و من تومحله آشنای سال ها پیش یهو چشمم روی تصویر این آقا مات موند !
می شناختمش فقط اون قد بلند سال های پیش خمیده شده بود و خبری از وایسادن های همیشگیشم نبود . بسته زیرپوش های فروشی رو که اونوقتا می گرفت تو دستاشو راه می رفت تا مشتریشو پیدا کنه، گذاشته بود رو پاهاش. انگار دیگه نه حالی واسه راه رفتن بود و نه جونی واسه نگهداشتن بسته زیرپوش مردونه!
به یاد قدیما رفتیم سراغش. خرید هم کردیم اما نه بخاطر نیاز خودمون و یا حتی نیاز اون بنده خدا. بلکه فقط به خاطر این که بتونیم چند لحظه زمان رو متوقف کنیم شاید تو این چند لحظه بشه سرعت گذرش رو بگیریم تو دست و یه کوچولو تو خاطراتمون بگردیم دنبال گم شده ها
پیرمرد هنوزم کار می کرد. سرحال و قبراق همون جای همیشگیش و البته با ظاهری متفاوت از سال های پیش. شاید کفشای پاره ای که تو پاهاش زار می زد، واسه من دردناک تر از هر چیز دیگه ای به چشم میومد و منو دچار اون دلسوزیای مقطعی می کرد. اما فهمیدن این نکته رو هم با خودش داشت که:
واقعا دنیا به بعضیا رو نمی کنه ولی خوشم میاد اون بعضیا هم روی دنیا رو کم می کنن! خوش به حال اونایی که بلدن از آب دنیا کره بگیرن!!

چشم براه