طفلکی ها!
بی خبر از همه جا رفتم به پیش دبستانی که دعوتم کرده بود برای دیدن نمایش دست سازه ها. همه چیز رنگی و با احساس بود. اندازه کلاس ها اصلا به اندازه بچه ها نمی خورد. چند سایز گشاد بود! در و دیوار ها هم حسابی پر نقش و نگار. در نگاه اول همه چیز عادی به نظر می رسید. دست سازه های متنوع هم تو را به دنیای کودکی خیلی متفاوتت می بردند و هم یک ذوق موقتی را زیر پوست فکرت می نشاندند که یعنی عجب بچه های فعالی!!
کم کم دقیق که شدم به نظرم رسید خیلی از دست سازه ها با خروجی قابل انتظاز متفاوت است. کج و کولگی نداشتند همه چیز صاف و مرتب بود!
تا این جا خدا را شکر . عجب بچه های با مهارتی!
روی دیوار هر کلاس تابلوی سفیدی گذاشته بودند، که روی آن با باریکه های کاغذ پوشانده شده بود. توچهم که جلب شد، آب پاکی را ریختم روی کل بازدید!
بچه ها از آرزوهایشان گفته بودند و مربی ها تایپش کرده بودند تا من بازدید کننده بخوانم و به وجد بیایم...
به وجد نیامدم که هیچ، روحم درد گرفت!
میان آرزوها از زنجیر طلا و تبلت و همه اسباب بازی های دنیا و سفر خارج از کشور و رفتن به کیش و دریا موج می زد تا داشتن خواهر! هیچی برای گفتن نداشتم. یواشکی توی دلم رفتم زیر سوال که این بچه ها تربیت شده کدام بزرگتر عاقل و فهمیده ای هستند که در این قد و قوراه کوچک آن قدر بزرگ و تخیلی می پرند؟
تقصیر از ماست!
پاک یادمان رفته که واخد سختی های واقعی را میان برنامه درسی آن ها جابدهیم که کمی هم درد را بچشند طفلکی ها!