بوی مرگ می آمد!!
يكشنبه, ۹ خرداد ۱۳۹۵، ۱۰:۱۹ ق.ظ
یک طوری شده بود. از وقتی وارد خانه شدم حس و حال همیشگی به سراغم نیامد. دنبالش گشتم اما نبود!
خانه انگار بوی مرگ می داد!!!
از مادر بزرگ سرحالی که حتی با همه کهولت سن، مزه پرانی هایش را فراموش نمی کرد، خبری نبود.
تمام تلاشش این بود که بایستد . ناتوانی را با همه توانش نشان می داد و صدای استخوان هایی که از سال ها زندگی حکایت می کرد، حکایت غریبی داشت. از همان حکایت هایی که می خواهی ساعت ها در باره شان فکر کنی
فکر کردم ...
میان همه چیزهایی که به اسم عبرت روزگار دستم را گرفت، غم متفاوتی هم عیان شد. غمی از تعریف تکراری آخر آدمیزاد
غمی که امیدوارم به شادی صبوری در این روزهای تنگ، جور دیگری ترجمه شود...
اللهم ارحمنا ...
۹۵/۰۳/۰۹