بعد چهارسال قسمت شد رفتیم شهر دوران کودکی ، همدان.نوستالژی خودش راداشت امابا وجود تغییر درهمه چیز، طعم گذشته را نداشت و فکر می کنم همچنان هم نخواهدداشت !
دوست داشتنی ترین نقطه همدان برای منی که متولد این شهرم، سرکج جناب الوند است که به گمانم کلی دقت نظر می طلبد تا از کجی هایش ته نظم را بفهمی . کوهی بلند و خوش نقش با عنوان سرکرده قله های زاگرس که البته قله برفیش در سرمای زمستان همدان چیز دیگری است.
اطلسی های بزرگ و لطیف دومن گزاره طبیعت همدان است که مرا به خاطره هایم وصل می کند .اطلسی ها مرا تا حیاط آب پاشی شده مادر بزرگم می برد که حالا نه خودش در این دنیا هست نه عصرانه هایی که به مابعد آب پاشی اطلسی های باغچه می داد. خیلی چیزها در خاطرات آدم ها هست که ارزش دلتنگ شدن را دارند.
از فامیل و بستگان هم که بگذریم، گنجنامه می ماند با آبشاری که اصلا مثل قدیم ها پر شتاب و زیاد نیست اما زیبایی خودش را دارد و بعدِ گنجنامه همه اماکنی که سلائق مختلف توریستی را به خودش جلب می کند .
دوست داشتنی های من شامل حال صنعت سفال هم می شود و طعم دوغ های گازدار منطقه عباس آباد در کاسه های آبی سفالی که فقط هرکسی خورده با من در مرور طعمش حس مشترکی پیدا می کند . بماند که به جای دوغ های خوشمزه و طبیعت بکری که هوش از سرت می برد الان با کوه های بجا مانده ای طرف می شویم که تاحدودی به سبزی درخت های صنوبر و راجی مزین شده اند ! و بدتر این که دیگر از کاسه سفالی خبری نیست حالا باید در هوای پاک کوهستان که خودش تا ته ریه لیز می خورد و حالمان را خوب می کرد،گسی دود قلیان و مخلوط بلال و باقالی های دست فروشان را هم تحمل کنیم. از همه بدتر شاید ترافیک نافرم آدم و ماشین است که هیچ شباهتی به طبیعت نداردوآدم خیال می کند کلی اسباب تعجب درخت و آسمان و آب شده ایم جمیعا!
همدان یک شهر کاملا دایره ای است و ساختار جالبی دارد . نقطه مرکزیش می شود میدان بزرگی به اسم میدان امام با شش راه ورودی که کل انشعاب اصلی خیابان های شهر را پوشش می دهد. شهر کوچک نیست اما خیلی بزرگ هم نیست.کم و بیش به آفت ترافیک مبتلا شده ولی همچنان تابستانی دارد با هجوم مسافران تابستانی از همه جای کشور. این را می شود حتی ازچادرهایی که کنار پارک ها نصب شده فهمید .
همدان در نگاه اول برای کسانی که تازه رویتش می کنند جذاب است. البته آن ها که چندباره شهر را دیده اند بدشان نمی آید سرکی بکشند به مقبره باباطاهر وبوعلی سینا و هگمتانه و غیره وذالک .
همه این ها یک طرف عبور از دنیای عجیب غریب غار علیصدر با همه جذابیتی که دارد چیز دیگری است . شلوغ بودن و توی صف ماندن و خلاصه سختی های مرسوم این زمانه مانع رفتنمان شد اما آنقدر با خنکای خاطرات قبلی همراهم که همین الان هم می توانم چشم بسته زیبایی هایش را دید بزنم وکلی کیف کنم...
امسال سراغ امام زاده محسن ملقب به امام زاده کوه هم رفتم جای دنجی است برای خودش. همدان هم از شهرهایی است که بسیار امام زاده داردولی متاسفانه همراه باشلوغی های بی ربط به محیط معنوی که گاهی بدجور حرصت رادرمی آورد بدون آن که کاری ازدستت برآید. انگار که دردنیای امروز باید بگردی تا آرامش رخ نشاط دهد حتی در صحن اماکن زیارتی! با همه این ها به طاق دل من و همراهان چسبید.غیر از کنبد و ساختار قدیمی امام زاده رشد عجیب یک درخت پیر هم وسط حیاط نگاهمان را به خودش می کشاند. به خاطر حضور بسیار کیپ سفره های پهن شده در سنگفرش حیاط امام زاده نشد که عکس بگیریم . اما حتی عکس اینترنتیش هم دیدن دارد!
اشاره آخر هم مال صحنه ای است که توی کتابخانه یکی از بستگان توجهم را جلب کرد. قران معمولا در ردیف قفسه های اول کتابخانه گذاشته می شود . گذاشته شده بود ولی در چینش این کتابخانه کم حجم،کتابی چسبیده بود که اصلا هم خوانی نداشت و آدم بادیدنش به فکر می افتاد که بالاخره تکلیف چیست ؟ برای این یکی به تصویرش قناعت می کنم و بس!
همدان به هرحال قسمتی از خاک این سرزمین است با قدمت فرهنگی خیلی زیاد که ای کاش هم گردانندگان امورات شهر راه حفظ فرهنگش را می دانستند و هم مسافرانی که دورازجان مسافران فهیم، از سفر چیزی جز خوردن و پاشیدن و .... نمی دانند . بقیه اش بماند که گفتنی نیست!
وقتی در محیط کار می خوری به خنسی عدم همکاری ردیف و بچسب، چاره ای برایت نمی ماند جز برداشتن باز به تنهایی.این برداشتن گرچه به نتیجه کاری خوب منتهی می شود اما تعداد بیشتری از آجرهای عمر را برمی دارد. حتی اگر طرف معامله درکار،خداباشد باز هم مجبوری ازتونل نقد منطقی و غیرمنطقی بندگان خدابگذری واین وسط گاهی ممکن است دچار یاس فلسفی هم بشوی که بالاخره ادامه بدهی یا تمامش کنی!!!
چندروز پیش در چنین موقعتی گیرکرده بودم . حالتی که واردارم می کرد به مسکّن نوشتن پناه بیاورم و حرف هایم را بی هیچ سانسوری بزنم. اما انگار راحت حرف زدن فقط بیخ گوش خداست ولاغیر.
از جماعت آدم ها همین بس که مدام افتان و خیزان با آن هادر حال تعاملی و اگر توقف کنی باد پوچی تو را باخود می برد درآن صورت نه خدا راضی است و نه حتی خودت که به گمانم این یعنی بدبختی عظمی . تلخ و شیرین دنیا هم که حکایت خودش را داردانگار فرورفتن آب خوش از گلو به اندازه دقایقی ما را بس. نیش و نوش باهمند و متن زندگی و حاشیه های آن پر ازاین نیش ونوش ها .
پیش بینی قرآن موید این نگاره است که ان مع العسر یسرا. بَعدِ هم نیستند، باهمند همیشه!
حاصل تلاش در رقم خوردن نشریه برای خودم نوش بود و کاری هم به نیش های احتمالی ندارم چون معتقدم وقتی کاری درست انجام شود تحسین برانگیز است و ملاک درستی یعنی ادای دین .
می ماند وضع نابهنجار یک کمیته که معلوم نیست سرانجامش به کجا ختم می شود! این هم به عبارت یک نیش .
منتظر نوش می مانم...
ظاهرا اصلا گشاد نبود! خیلی هم خوشگل و شاد نشسته بود سرش. داشتیم می رفتیم گردش دورهمی. یکی از جوونای تو جمع که حواسش بخاطر تو باغ بودن خیلی جمعه، یهویی گفت اینا چیه رو لبه کلاه! حواسم جمع حواس جمعش شد. اونوقت بود که آه از نهادم برآمد به دلیل خریدهای الکی دولکی و کاملا بی دقت.
البته روی دیگر این کلاه نقشه های عجیب غریبه که آدم باورش نمیشه از یه کلاه کودکانه هم بشه اون گلی رو که اونا می خوان به سر بگیریم . دشمن دشمنه و اتفاقا خیلی پرکار. دلم سوخت که بدون هیچ توجهی خریده میشه وبعد هم کلاه گشاد میشینه رو سرمون ویکی به نفع اونا!
نکته ش این جا بود که این بچه کلاس پنجمی بعد توضیحات کلی و خیلی کوتاه من از علائم گوناگون فراماسون ها روی کلاهش آگاه شد، رفت تو فکر و خیلی آروم بعد چند دقیقه گفت حالا چه کار کنم ؟! بهش گفتم اینارو با ماژیک مشکی قلم بگیر ازین به بعدم وقتی به چیز خوشگل می بینی و دوس داری که بخریش تمرین کن که همین جوری یهویی نخری.
نیت من یکی این بود ک بمونه تو ذهن کودکانه ش و حداقلش انتقال جمع و جور تبرّی . با اون سوال کمی خیالم راحت شد. سوالی که خیلی از بزرگترا حتی بعد رفتن کلاه گشاد بی بصیرتی رو سرشون اصلا نمی پرسن چه برسه به این که بخوان تصمیمی بگیرن ...
با همه ی اینا اونروز فهمیدم خیلی نمی دونیم و آرزوکردم بدونیم، بفهمیم و عامل باشیم ... خدایا مددی
اینم شاهد ماجرا:
سرکلاس درس نشسته بودم با همان حس تکراری که چرا باید حرف های تکراری را بشنوم و باز هم کارهای خودم را تکرار کنم ؟!!
به شدت معتقدم نباید رفت و نباید شنید وقتی احساس جلوتر از عقل بساطش را پهن می کند و مدام موج منفی می فرستد . برای این که فکر می کنم به چه درد می خورد ؟! البته در مورد کلاسی که وصفش رامی کنم، اوضاع پیشروی احساس با موج های منفی نسبت به تعقل در موضوع، به این داغی هم نبود ولی به هرحال دچار همان آفت "چقدر می گوییم و می شنویم ودریغ از یک تکان خوردن ذره ای" شده بودم .
اما به ناگهان ودر وانفسای نبرد با چرت های یواشکی بعد از ظهر و همان داستان تکرار،چیزی شنیدم که مغزم میخکوب شد و بعد این فکر آمد توی سرم که چرا به اتفاقات کوچک شدنی فکر نمی کنیم و مدام دنبال یک تغییر بزرگیم؟!!
ماجرایی که استاد از آن حرف می زند اندر مقوله تکراری شکر بود و نکته جالبش این که داشت تذکر می داد دلمان به این عبارت خدایا شکرت خوش نباشد. چراکه ؛ به کاربردن نعمت در مسیر هدفی که به خاطر آن این نعمت را به ما بخشیده اند ملاک است و به وقت تعریف دیگران از کاری که به سرانجام مقصود رسیده باید بگوییم "کار من نیست کار منعم است "
این عبارت در انبوه توضیحات فلسفی و غیر فلسفی استاد شد یک عصرانه مغذّی برای روح . واقعا در هیچ حالتی کار از ما نیست از منعم است فقط یادمان می رود و جوگیر می شویم و متاسفانه کله پا!!
در کنار این عصرانه ، یک ناگهان دیگر هم رقم خورد و آن این که چشم من لای خطوط کج و ماوج هنرمندانه ای که بغل دستیم احتمالا از سر همان آفت تکرار در حاشیه کاغذ باطله اش می کشید گیر کرد . دلم به هیجانی واداشته شد که از مظلویمیت هنر این همکار دفاع کنم وقتی آرام زیر گوشش گفتم: چه هنرمندانه ! احتمالا دوست داری طراحی کنی ... با نگاهش و دو کلمه کوتاه به من فهماند از قربانیان راه هنر است و من تا تهش را خواندم که می خواسته ولی به هزار و یک علت نرفته دنبالش که اگر رفته بود الان یک هنرمند متعهد به جمع هنری کشور اضافه می شد و وااسفا از این طرزتفکر که مانع گرایش های هنری در زمان خودش می شویم !!
خلاصه به دلم یک لبیک جانانه گفتم و توی یک تکه کاغذ نا مرتب که دم دست بود، طراحی و حالت هنرمندانه اش را به وصف کشیدم . قیافه اش خیلی دیدن داشت وقتی چند خط توصیفی را گذاشتم جلوی رویش . اول این که برق بی حوصلگی رفت و بعد هم این که با یک شعف متفاوت شروع کرد به تشکر و ابراز علاقه به دست نوشته کوتاه من ، یکجوری که انگار نوبل دریافت کرده و من به دلم آفرین گفتم که حواسش بودبه موقع مکنوناتش را روی ذهن منرمند پیاده کند ...