آفای ازغدی توی یک برنامه زنده تلویزیونی و درست چند متری گنبد حرم مطهر می گفت این تجمع اربعینی کربلا ، لبیک خداست به امام حسین علیه اسلام . تعبیر نویی بود و از آن ها که باید بپری میان عمق کلام، شنا کنی و چیزی را که می خواهی به دست بیاوری.
آقای ازغدی می گفت محصول کار امام، آزاده پروری است و محصول عزاداری ها هم باید همین باشد ...
کمی قبل تر ، از حضرت آقا هم شنیده بودم که اریعین آغاز مغناطیس حسینی است و حالا در جمع آن چه که اربعین امسال دست دلم را گرفت این آرزو پیچکی شده و به گل نشسته که اگر این مغناطیس عظیم از دور و نردیک این همه عاشق دلباخته را به خود می کشد برای آزاده کردن آن هاست . آزاد از هر بند شیطانی و این یعنی مقدمه ای برای تحقق حکومت عدل الهی.
اربعین مغناطیسی برای پیوستن به لبیک خداست . من و خیلی های دیگر به هزار و یک علت گفته و نگفته، مکانی جاماندیم ، خدا کند از دایره این مغناطیس جدا نشویم ...
این روزا خیلی دجار احساسات متضاد میشم!
وقتی پیغام و پسغام مسافرا می رسه،دلم هری می ریزه پایین . قضیه فقط به سوختگی دل بابت نرفتن مربوط نمی شه . الحمدلله یه حس خوب دارم بابت پیوستن عزیزی که داره باهام خدافظی می کنه و قراره به لطف خدا متصل بشه به تجمع بزرگ اربعین و یه حس ناخوب هم دارم که چرا من جاموندم دوباره!؟
امسال اما بوی جاموندن مثل همیشه به بوی اون سوختگی دل نزدیک نیست . امسال یه جوره دیگه س . فکری میشم یعنی اگه حضور به موقع تو این تجمع بی نظیر مساوی باشه با حاضر زدنم تو کلاس انتظار ، اونوقت تکلیف بدبختی که گریبان جامونده ها رو می گیره چی میشه؟!
می دونم که مشت نمونه خرواره ولی مگه اون مشت نباید از خروار درست بشه؟!
دلم شور می زند ...
دلی که وابسته به حسین است و پنجه در ضریح ارادتش دارد
ضریحی که شش گوشه نیست
ضریحی که مثل آسمان بی کرانه است
دلم شور می زند زیر سقف آسمان نباشم
لایقنطوا را بلند می خوانم ... آن قدر بلند که آسمان بالای سرم بشنود
آسمانی که پر از حسین است حتما می شنود ...
دلم قطره قطره آب می شود!
ارباب مهربانم ... ببخش
داشتیم از ته یه فرعی می رفتیم به سمت اتوبان شیخ فضل الله . سرعت ماشین کم بود و من تومحله آشنای سال ها پیش یهو چشمم روی تصویر این آقا مات موند !
می شناختمش فقط اون قد بلند سال های پیش خمیده شده بود و خبری از وایسادن های همیشگیشم نبود . بسته زیرپوش های فروشی رو که اونوقتا می گرفت تو دستاشو راه می رفت تا مشتریشو پیدا کنه، گذاشته بود رو پاهاش. انگار دیگه نه حالی واسه راه رفتن بود و نه جونی واسه نگهداشتن بسته زیرپوش مردونه!
به یاد قدیما رفتیم سراغش. خرید هم کردیم اما نه بخاطر نیاز خودمون و یا حتی نیاز اون بنده خدا. بلکه فقط به خاطر این که بتونیم چند لحظه زمان رو متوقف کنیم شاید تو این چند لحظه بشه سرعت گذرش رو بگیریم تو دست و یه کوچولو تو خاطراتمون بگردیم دنبال گم شده ها
پیرمرد هنوزم کار می کرد. سرحال و قبراق همون جای همیشگیش و البته با ظاهری متفاوت از سال های پیش. شاید کفشای پاره ای که تو پاهاش زار می زد، واسه من دردناک تر از هر چیز دیگه ای به چشم میومد و منو دچار اون دلسوزیای مقطعی می کرد. اما فهمیدن این نکته رو هم با خودش داشت که:
واقعا دنیا به بعضیا رو نمی کنه ولی خوشم میاد اون بعضیا هم روی دنیا رو کم می کنن! خوش به حال اونایی که بلدن از آب دنیا کره بگیرن!!