ذکرش به خیر باد !

اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم

ذکرش به خیر باد !

اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب

۱۴۳ مطلب با موضوع «نوشته جات» ثبت شده است

برای من یکی نمی شود نسیم مهر بپیچد توی مشامم و من بی خیال آمدنش بشوم. بشایدبرای منی که لای تکرار دست و پا می زنم و بلد نیستم متن بی غلط زندگی را بنویسم، اتفاق نو و خاصی نیفتد اما برای پارک بغل دست خانه، آسمان بالا سر و آفتابی که از درز پنجره ولو می شود توی آشپزخانه، مطمئنا فرق می کند. این را ولی یقین دارم که از وقتی خاطره ها نشسته اند توی ذهنم و من می توانم بشمارمشان پاییز را دانه درشت حساب کردم. یک جورایی زیباتر از بهارحتی !

گرچه این خدایی که به حکم عرفه باید بشناسمش و خیلی هم اصرار دارد اول خودم را بشناسم، یک استاد چیره دست است درانتخاب و ترکیب رنگ. اما آن چه قسمت نگاه من می شود از طیف نارنجی و ارغوانی و قهوه ای چیز عجیبی است. تازه باید سبز را هم اضافه کنم برای تن پوش درخت هایی که هیچ رقمه زیر بار رنگ دیگری نمی روند . اصلا شاید اول تفاوت بهار و پاییز در مسابقه رنگ بازی همین تنوعش باشد.

بازی های آسمان پاییز هم که جای خود. نسیمش بدجوری خنک می شود آنقدر که حالت مورمور می آیدبه سراغ سرشانه ها وکم کم بدت نمی آید یک بالا پوش نه چندان کلفت به قوراه ات اضافه کنی تا درامان بمانی از همان سوز معروف مرموز !

آبی آسمانیش هست با انبوهی ازابرهایی که طیف رنگ هایشان میان طوسی کمرنگ و پررنگ درگردش است. خورشیدش همان خورشید همیشگی است مضاف براین که درجه دمایش را کشیده پایین. حالا خوشمان می آید کمی هم ولو شدن رازیر همین بارش کمرنگ آفتاب تجربه کنیم.

از باران هایش که نمی شود گذشت. مستمر می آیند قطرها. ریز و سبک ، گاهی هم تند و شلاقی . بارش اما زیادتر از هر فصل دیگری روزی زمینی های مهمان پاییز می شود. بوی نم خاک مخلوط با خنکایی که نمونه اش را هیچ فصلی جز پاییز عرضه نمی کند حال آدم را خیلی خوب می کند خیلی زیاد.

انصافا کار خدا حرف ندارد!  من نمی دانم این بشر چه اصراری دارد که همه چیز را بریزد بهم؟ شاید همین جاست که شناسایی این موجود دوپا لازم الاجرا می شود آن قدر که خدا شرایطش را فراهم می کند یک روز بشود به نام عرفه که یعنی یک روز بنشین و فکر کن که تو چه هستی و که هستی و خدای تو کیست ؟! 

نامردی است اگر توان پاسخ به این سوال هاباشد و رنگ خدا کمرنگ تر از آن چه که باید روی دیواره دل بنشیند... این رنگ که با همه توان خداییش می نشیند این منم که روی رنگ خدا رنگ های دیگری می زنم. بیچاره دلی که دوست ندارد طیف رنگ داشته باشد !!

حالا رسیده ام به نقطه اول ... به شروع ... به مهر و به پاییز دوست داشتنی که امسال طعم عرفه هم دارد ...

خدایا تو مدد کن، از من آبی گرم نمی شود فقط به رسم آموزگاری ارباب در صفحه دعای بسی جذاب عرفه از ته ترین عمق وجودم می گویم تو را بخاطر همه نعمت هایت سپاس . ممنونم که می دهی و نمی دهی به حکمتت ایمان دارم که سهم دنیای من چقدر باشد تو سهم آخرتم را به اسم ارباب زیاده کن مهربانترین ... 

بی تو هرگز!

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ مهر ۹۴ ، ۰۹:۳۶
رهگذر

سنگ تمام گذاشته بودند به اندازه توان جمع . یک چیزی شده بود که قبل هر واکنشی دلت می خواست سرت را تا جایی که می شود بالا بگیری و یک نفس راحت بکشی که آخیش! یکی پیدا شد و گلی زد به جمال دنیای درب و داغان سینما.

حس فضای روحانی و بسی عاطفی حاکم برفیلم ، دقت در فهم لایه های تاریخی و گذران لحظه هایی که به مدد جادوی سینما تو را تا اعماق تصورات شفاف از ندیده هایت می کشاند خیلی قابل وصف بود . مهم تر این که وقتی ساعت دوازده و نیم شب سالن را ترک می کنی جماعتی را می بینی که غیر از سکوت معناگرای بعد دیدن فیلم محمدصلی الله علیه وآله، به شدت ثابت می کنند به دست اندرکاران گیج سینمای یاران که، فیلم خوب بسازید مردم راه گیشه را خوب بلدند و این که نیازی به شکوه و شکایت نیست ازین که صندلی های سینما مشتری ندارد!!

اتفاق متبرک دیگر این بود که به محض خروج از سالن و خارج شدن از هیبت جامانده از فیلم در روح و روانت، ناخودآگاه می گشتی دنیال نقطه های کوری که می خواستی بیشترفهمت شود. توی جمع ما و در مسیر برگشت، سوال و جواب ها جذاب بود و هرکسی نظرش را تند تند و بعضا شاخه به شاخه می گفت و البته تحت تاثیر فیلم . نکته که فت و فراوان داشت بالاخره وقتی بخواهی از 63 سال برکت گوشه ای را به تصویر بکشی، کم می آوری و راه چاره ای برایش نداری. از بین همه تفسیرهایی که به سرعت برق، کارشناسی می شد یک مورد حالم را خوب ترکرد:

- چرا فضای حاکم فیلم ربطی به شیعیان و امیرمومنان نداشت؟ 

-برای این این که مختص جهان اسلام ساخته شده و قرار نیست فراتر از مشترکات حرفی بزند .

- دوست و دشمن را ولی خوب نشان داده بود. 

- همین که فیلم روی دوش ابوطالب می چرخید یعنی ارادت به علی علیه اسلام 

- اتفاقا ته هوشمندی زیرکانه بود! فیلم خیلی ظریف با یک برش چند ثانیه ای از حضور علی علیه السلام شروع شد و بعد سه ساعت با صدایی که عظمت پنهان مولا را با خود یدک می کشید به پایان رسد و این یعنی کارهدفمند در دنیای بی هدف امروز!

خلاصه اش این که،میان هاله های شیرین بحث منطقی بعد از فیلم، غرق شدن در احساس ناشی از فیلم هم برایم شیرین بود. دلم غنج می رفت برای کودکی که با همه کودکان عالم فرق داشت . برکتی که هرجا می رفت می جوشید و زمین و زمان را سبز می کرد.

از اشک های یواشکی که در تداعی مظلومیت ناتمام پیامبر روزی تاریک سینما بود حرفی نمی زنم. وقتی در دنیایی زندگی می کنی که هنوز هم خیلی شیک و مدرن پیامبرت را در مظلومیت توام با قدرتش نگه می دارد حرفی نمی ماند که بزنی فقط ...

اللهم العن اول ظالم ظلم حق محمد وآل محمد

خلاصه دست مریزاد داشت و کلی دعای خیر، بعد از این که من محمد را دیدم!

۳ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۸ شهریور ۹۴ ، ۰۸:۱۱
رهگذر

جدی جدی اگه قرار بود خدا به حرف تک تک آدما گوش بده چی می شد ؟ یک دنیای جذاب !!! فقط اشکالش اینه که معلوم نیست خودت با خودت ، خودت با دیگری و دیگری با خودت ، چند چنده؟!

امروز صبح بدجوری شبیه ساز پاییز بود! ماه پایانی هر فصل دوگانه سوزه . مثلا همین شهریور به شدت بوی مهر میده درست مثل اسفند که بوی بهار میده و بقیه موارد . ارتباط این دو حرف یعنی تفسیر "هر کسی از ظن خود شد یار من!" حس منی که کلی سال معلم و مربی بودم از دریافت یک صبح پاییزی زودرس با حس جوونی که خیلیم از مدرسه فاصله پیدا نکرده متفاوته در حد تیم ملی!

من دارم لذت این هوا رو می برم و منتظر اومدن پاییز و اون ...

به نظرمن پاییز ته نظم و سر و سامان به کار و زندگیه و به نظر اون ...

دل من هوای مدرسه و صبحای زودش رو کرده و دل اون ...

تو همین یه موردی که این همه اختلاف سلیقه وجودداره خدا حرف کیو گوش بده؟ پاییز بیاد یا نیاد؟

خدا رو شکر که خدا فقط به حرف خودش گوش میده ... 

حالا می مونه این که ، تو این عالم به این منظمی جای من کجاست؟

این هم به احترام پاییزی که می خواد بیاد:

خداییش جعبه مداد رنگیه ها !

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۰ شهریور ۹۴ ، ۰۷:۱۵
رهگذر

خیلی وقتا پیش میادکه نمی تونی اون حس خوابیده تو کنج دلت رو بیاری روی صحنه . نشدنش بخاطر دلایل مختلفیه اما بعضا قافیه س که تنگ میشه و نمی ذاره توصیفی اتفاق بیفته. اونم توصیفی که خیالتو راحت کنه از هرچی که باید بگی.

شب تولدشما دل ناقابل من یه حالیه... قافیه هاش خیلی تنگه... اونقده تنگ که مونده بلاتکلیف و دلخوشیش اینه که خود شما می دونیدومی بینید ولی توش عین کوره می سوزه که چراهر وقت اینقده آدم هوایی میشه، نمیشه که بشه؟!

تازگیه تا می خوام بخاطر قافیه تنگ دلم بگم که چرا قسمت نمیشه یاداونایی میفتم که اصن از بس ندیدن باور لمس حرم واسشون غیر ممکنه!

با این حال وقتی دل من به قافیه های تنگش نگاه می کنه یادخنکای آب سقاخونه میفته که تشنه باشی و نباشی می خوای قلپ قلپ بخوری و کلا حواست هست که با احتیاط بخوریش تا بشینه ته جیگرت.

یاد اون ایوون قشنگی که آدم وقتی زیرش وایمیسه حس می کنه جنس وجودش از طلاس

یاد اون نقاره خونه ای که خیلی بالاس اما هیچوقت گردنت بابت نگاه کردن بهش خسته نمیشه

یاد اون حوض تو صحن آزادی که انگار همه صفای آب رو تو خودش ذخیره کرده

یاد جشن بال کبوترا که هی میرن و میان و واسه خودشون عالمی دارن

یاد نم نم اشکای یواشکی زائرا که کلا نه حواسشون هس به بقیه نه اصلا واسشون مهمه که حرم شلوغه یاخلوت

یاد اون پالتوهای بلندمشکی رنگی که فقط بوی احترام و ادب میدن 

یاد اون رنگ به رنگی لباس خادما از فرش بیندازای حرم بگیر تا کفش داری و حمل و نقل زوار

یاد اون بوی خورش کرفسی که نمی دونم چرا با همه خورش کرفسای عالم فرق می کنه و از صبح علی الطلوع می پیچه تو صحن انقلاب 

یاد اون حیاطای عریض و طویلی که هیچ سلطانی تو هیچ کجای عالم نداره 

یاد لیز بازی بچه ها تو کف مرمری اون زیرزمینی که نمی دونم از قشنگی مثل و مانندیم داره یا نه ؟

یاد اون دیواری که روش نوشتن این جا نزدیک ترین جا به بدن مطهره 

یاد اون ضریحی که از دست این جماعت دیگه تبرکّش شده یه آرزو

یاد نماز جماعتای صحن انقلاب که وقتی رو به قبله میشینی تو صف، چشم تو چشم گنبدی و گوش به گوش آسمون

یاد طلوع، یاد غروب اصلا یاد همه لحظه هایی که میشه تو حرم شما گذروند و زندگی کرد

دیدی آقا جان این همه که گفتم تازه یه گوشه ازون قاب تنگ قافیه نیستا ... آخه کی می تونه حال دلتنگی واسه حرم شما رو توصیف کنه که من بتونم . آخرش می مونه یه دلخوشی اونم این که هوای دل ما رو هم داشته باشید یاامام الرئوف میشه منم بُر بخورم میون کبوترای حرمت مولا ؟!

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۳ شهریور ۹۴ ، ۱۸:۱۴
رهگذر
جوان سری بلندکرد و گفت : دلم قدیم می خواد!!!
تعجب کردم که مگه چه تصوری از قدیم داره؟
خیلی طول نکشید که ادامه داد: مگه چند سال از بچگی من می گذره که همه چی این قده تغییر کرده؟!!
تو دلم می فهمیدمش. حتی دلم می خواست باهاش همزبونی کنم ولی حرفم نمیومد انگاردلم نمی خواست بلند بگم چی تو کله م می گذره...
راست می گفت ولی. تو فاصله ده بیست سال گذشته خیلی چیزا باسرعت سرسام آوری عوض شدن. این که یه جوون امروزی دلش بگیره و بخاطر از دست رفتن فرصتای درست و حسابی تو زندگی یادقدیمو پیش بکشه نشونه خوبی نیست. شاید واسه بعضیا ته خوشی اینه که برن به عنوان وسیله جابجایی مراسم عروسیشون،هلیکوپترکرایه کنن( به روایت بخش خبری 26 مرداد) !!!! ولی روشدن این همه تفاوت بین یه قدیم نه چندان دور با امروزی که اصلا به دل نمی چسبه، دردناکه. 
آدم داریم تا آدم البته. نمی دونم اصل این همه گیرو گور کجاست که دیوار فطرت تا ثریا کج شده و رفته پی کارش.
امروزصبح که تو ساختمون بوی پختن رب پیچیده بود هم دلم حیاط خونه مامان بزرگ و مراسم مفصل رب پزون رو خواست و هم یاد حرف اون جوون افتادم. منم یه دوتا نفس عمیق کشیدم تا نوستالوژی بوی رب در حال پختی که نمی دونم از کدوم آپارتمان بلند می شد، حالمو خوب کنه. بازم دم اونی که تو این روزگار هنوزم رب مصرفی رو از اجاق خونه ش بیرون می کشه گرم. بعد کشیدن یه نفس سرشار از رب منم گفتم : دلم قدیم می خواد!!!

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۷ مرداد ۹۴ ، ۱۸:۱۱
رهگذر

بعد چهارسال قسمت شد رفتیم شهر دوران کودکی ، همدان.نوستالژی خودش راداشت امابا وجود تغییر درهمه چیز، طعم گذشته را نداشت و فکر می کنم همچنان هم نخواهدداشت !

دوست داشتنی ترین نقطه همدان  برای منی که متولد این شهرم، سرکج جناب الوند است که به گمانم کلی دقت نظر می طلبد تا از کجی هایش ته نظم را بفهمی . کوهی بلند و خوش نقش با عنوان سرکرده قله های زاگرس که البته قله برفیش در سرمای زمستان همدان چیز دیگری است.

اطلسی های بزرگ و لطیف دومن گزاره طبیعت همدان است که مرا به خاطره هایم وصل می کند .اطلسی ها مرا تا حیاط آب پاشی شده مادر بزرگم می برد که حالا نه خودش در این دنیا هست نه عصرانه هایی که به مابعد آب پاشی اطلسی های باغچه می داد. خیلی چیزها در خاطرات آدم ها هست که ارزش دلتنگ شدن را دارند.

از فامیل و بستگان هم که بگذریم، گنجنامه می ماند با آبشاری که اصلا مثل قدیم ها پر شتاب و زیاد نیست اما زیبایی خودش را دارد و بعدِ گنجنامه همه اماکنی که سلائق مختلف توریستی را به خودش جلب می کند .

دوست داشتنی های من شامل حال صنعت سفال هم می شود و طعم دوغ های گازدار منطقه عباس آباد در کاسه های آبی سفالی که فقط هرکسی خورده با من در مرور طعمش حس مشترکی پیدا می کند . بماند که به جای دوغ های خوشمزه و طبیعت بکری که هوش از سرت می برد الان با کوه های بجا مانده ای طرف می شویم که تاحدودی به سبزی درخت های صنوبر و راجی مزین شده اند ! و بدتر این که دیگر از کاسه سفالی خبری نیست حالا باید در هوای پاک کوهستان که خودش تا ته ریه لیز می خورد و حالمان را خوب می کرد،گسی دود قلیان و مخلوط بلال و باقالی های دست فروشان را هم تحمل کنیم. از همه بدتر شاید ترافیک نافرم آدم و ماشین است که هیچ شباهتی به طبیعت نداردوآدم خیال می کند کلی اسباب تعجب درخت و آسمان و آب شده ایم جمیعا!

همدان یک شهر کاملا دایره ای است و ساختار جالبی دارد . نقطه مرکزیش می شود میدان بزرگی به اسم میدان امام با شش راه ورودی که کل انشعاب اصلی خیابان های شهر را پوشش می دهد. شهر کوچک نیست اما خیلی بزرگ هم نیست.کم و بیش به آفت ترافیک مبتلا شده ولی همچنان تابستانی دارد با هجوم مسافران تابستانی از همه جای کشور. این را می شود حتی ازچادرهایی که کنار پارک ها نصب شده فهمید . 

همدان در نگاه اول برای کسانی که تازه رویتش می کنند جذاب است. البته آن ها که چندباره شهر را دیده اند بدشان نمی آید سرکی بکشند به مقبره باباطاهر وبوعلی سینا و هگمتانه و غیره وذالک .

همه این ها یک طرف عبور از دنیای عجیب غریب غار علیصدر با همه جذابیتی که دارد چیز دیگری است . شلوغ بودن و توی صف ماندن و خلاصه سختی های مرسوم این زمانه مانع رفتنمان شد اما آنقدر با خنکای خاطرات قبلی همراهم که همین الان هم می توانم چشم بسته زیبایی هایش را دید بزنم وکلی کیف کنم...

امسال سراغ امام زاده محسن ملقب به امام زاده کوه هم رفتم جای دنجی است برای خودش. همدان هم از شهرهایی است که بسیار امام زاده داردولی متاسفانه همراه باشلوغی های بی ربط به محیط معنوی که گاهی بدجور حرصت رادرمی آورد بدون آن که کاری ازدستت برآید. انگار که دردنیای امروز باید بگردی تا آرامش رخ نشاط دهد حتی در صحن اماکن زیارتی! با همه این ها به طاق دل من و همراهان چسبید.غیر از کنبد و ساختار قدیمی امام زاده رشد عجیب یک درخت پیر هم وسط حیاط نگاهمان را به خودش می کشاند. به خاطر حضور بسیار کیپ سفره های پهن شده در سنگفرش حیاط امام زاده نشد که عکس بگیریم . اما حتی عکس اینترنتیش هم دیدن دارد! 

اشاره آخر هم مال صحنه ای است که توی کتابخانه یکی از بستگان توجهم را جلب کرد. قران معمولا در ردیف قفسه های اول کتابخانه گذاشته می شود . گذاشته شده بود ولی در چینش این کتابخانه کم حجم،کتابی چسبیده بود که اصلا هم خوانی نداشت و آدم بادیدنش به فکر می افتاد که بالاخره تکلیف چیست ؟ برای این یکی به تصویرش قناعت می کنم و بس!

همدان به هرحال قسمتی از خاک این سرزمین است با قدمت فرهنگی خیلی زیاد که ای کاش هم گردانندگان امورات شهر راه حفظ فرهنگش را می دانستند و هم مسافرانی که دورازجان مسافران فهیم، از سفر چیزی جز خوردن و پاشیدن و .... نمی دانند . بقیه اش بماند که گفتنی نیست!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ مرداد ۹۴ ، ۱۰:۵۳
رهگذر

وقتی در محیط کار می خوری به خنسی عدم همکاری ردیف و بچسب، چاره ای برایت نمی ماند جز برداشتن باز به تنهایی.این برداشتن گرچه به نتیجه کاری خوب منتهی می شود اما تعداد بیشتری از آجرهای عمر را برمی دارد. حتی اگر طرف معامله درکار،خداباشد باز هم مجبوری ازتونل نقد منطقی و غیرمنطقی بندگان خدابگذری واین وسط گاهی ممکن است دچار یاس فلسفی هم بشوی که بالاخره ادامه بدهی یا تمامش کنی!!!

چندروز پیش در چنین موقعتی گیرکرده بودم . حالتی که واردارم می کرد به مسکّن نوشتن پناه بیاورم و حرف هایم را بی هیچ سانسوری بزنم. اما انگار راحت حرف زدن فقط بیخ گوش خداست ولاغیر.

از جماعت آدم ها همین بس که مدام افتان و خیزان با آن هادر حال تعاملی و اگر توقف کنی باد پوچی تو را باخود می برد درآن صورت نه خدا راضی است و نه حتی خودت که به گمانم این یعنی بدبختی عظمی . تلخ و شیرین دنیا هم که حکایت خودش را داردانگار فرورفتن آب خوش از گلو به اندازه دقایقی ما را بس. نیش و نوش باهمند و متن زندگی و حاشیه های آن پر ازاین نیش ونوش ها .

پیش بینی قرآن موید این نگاره است که ان مع العسر یسرا. بَعدِ هم نیستند، باهمند همیشه!

حاصل تلاش در رقم خوردن نشریه برای خودم نوش بود و کاری هم به نیش های احتمالی ندارم چون معتقدم وقتی کاری درست انجام شود تحسین برانگیز است و ملاک درستی یعنی ادای دین .

می ماند وضع نابهنجار یک کمیته که معلوم نیست سرانجامش به کجا ختم می شود! این هم به عبارت یک نیش .

منتظر نوش می مانم...

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ مرداد ۹۴ ، ۱۷:۴۵
رهگذر

سرکلاس درس نشسته بودم با همان حس تکراری که چرا باید حرف های تکراری را بشنوم و باز هم کارهای خودم را تکرار کنم ؟!!

به شدت معتقدم نباید رفت و نباید شنید وقتی احساس جلوتر از عقل بساطش را پهن می کند و مدام موج منفی می فرستد . برای این که فکر می کنم به چه درد می خورد ؟! البته در مورد کلاسی که وصفش رامی کنم، اوضاع پیشروی احساس با موج های منفی نسبت به تعقل در موضوع، به این داغی هم نبود ولی به هرحال دچار همان آفت "چقدر می گوییم و می شنویم ودریغ از یک تکان خوردن ذره ای" شده بودم .

اما به ناگهان ودر وانفسای نبرد با چرت های یواشکی بعد از ظهر و همان داستان تکرار،چیزی شنیدم که مغزم میخکوب شد و بعد این فکر آمد توی سرم که چرا به اتفاقات کوچک شدنی فکر نمی کنیم و مدام دنبال یک تغییر بزرگیم؟!!

ماجرایی که استاد از آن حرف می زند اندر مقوله تکراری شکر بود و نکته جالبش این که داشت تذکر می داد دلمان به این عبارت خدایا شکرت خوش نباشد. چراکه ؛ به کاربردن نعمت در مسیر هدفی که به خاطر آن این نعمت را به ما بخشیده اند ملاک است و به وقت تعریف دیگران از کاری که به سرانجام مقصود رسیده باید بگوییم "کار من نیست کار منعم است "

این عبارت در انبوه توضیحات فلسفی و غیر فلسفی استاد شد یک عصرانه مغذّی برای روح . واقعا در هیچ حالتی کار از ما نیست از منعم است فقط یادمان می رود و جوگیر می شویم و متاسفانه کله پا!!

در کنار این عصرانه ، یک ناگهان دیگر هم رقم خورد و آن این که چشم من لای خطوط کج و ماوج هنرمندانه ای که بغل دستیم احتمالا از سر همان آفت تکرار در حاشیه کاغذ باطله اش می کشید گیر کرد . دلم به هیجانی واداشته شد که از مظلویمیت هنر این همکار دفاع کنم وقتی آرام زیر گوشش گفتم: چه هنرمندانه ! احتمالا دوست داری طراحی کنی ... با نگاهش و دو کلمه کوتاه به من فهماند از قربانیان راه هنر است و من تا تهش را خواندم که می خواسته ولی به هزار و یک علت نرفته دنبالش که اگر رفته بود الان یک هنرمند متعهد به جمع هنری کشور اضافه می شد و وااسفا از این طرزتفکر که مانع گرایش های هنری در زمان خودش می شویم !!

خلاصه به دلم یک لبیک جانانه گفتم و توی یک تکه کاغذ نا مرتب که دم دست بود، طراحی و حالت هنرمندانه اش را به وصف کشیدم . قیافه اش خیلی دیدن داشت وقتی چند خط توصیفی را گذاشتم جلوی رویش . اول این که برق بی حوصلگی رفت و بعد هم این که با یک شعف متفاوت شروع کرد به تشکر و ابراز علاقه به دست نوشته کوتاه من ، یکجوری که انگار نوبل دریافت کرده و من به دلم آفرین گفتم که حواسش بودبه موقع مکنوناتش را روی ذهن منرمند پیاده کند ...

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ مرداد ۹۴ ، ۱۰:۴۲
رهگذر

این تابلو در گوشه و کنار شهر ، خانه و حتی ذهن آدم ها پر است.

 گاهی خیلی چیزها حتی با این که خیلی مهمند از شدت نزدیکی دیده نمی شوند ...

"مرگ پایان نیست" ازآن جمله های کلیشه ای است که خیلی هابه راحتی آن را به زبان جاری می کنند. این خیلی ها هم عبارتند از آدم هایی که قصد تفسیر آن دنیا را برای خلایق دارند و هم آدم هایی که نیت کرده اند دل داغدار ناآرامی را در همین دنیا آرام کنند. حرف چه بزرگ چه کوچک چه سطحی و چه عمیق روی زبان می چرخد. یعنی بلد است وکاملا به صورت خودکار می چرخد. حداقل آن هایی که لال نیستند زبانشان به حرف گویاست. کاری نداریم به این که بعضی حرف های حساب ربطی به زده شدن و چرخش روی زبان ندارند و درعین سکوت وبه اندازه سرعت نور از دلی به دلی و یا از ذهنی به ذهنی منتقل می شوند !! 

توی زندگی واقعی خیلی وقت ها تابلوی "ایستادن ممنوع به مرگ نزدیک می شوید" را دیده ام

توی زندگی واقعی خیلی وقت ها تمام شدن فرصت آدم ها را دیده ام

توی زندگی واقعی بعضی وقت ها هشدار نزدیک شدن به این مقوله سرد را شنیده ام ...

اما در هیچکدامشان انگار باور مرگ معطل تصمیمی گیری های من نمی ماند عجب سیال است و تند رد می شود از محدوده ی تصمیم های بزرگ !

رد شدنی که جیب مرا خالی می گذارد و دستم را توی حنا تا وقتی که دوباره خبر رفتن یکی را می شنوم و دوباره این تابلو سرراهم سبز می شود که ایستادن ممنوع ! به مرگ نزدیک می شوید ... 

حکایت حرف هایی که از جنس کلیشه های این دنیایی است برای خودم سنگین بود ولی انگار باید می گفتم بیخ گوش داغ! که شاید مثل خود مرگ سرد شود و آرام بگیرد .

چقدر دوست دارم ایستادن برایم ممنوع شود 

و مدام بروم حتی بعد از ملاقات با مرگ ... 

درست مثل بعضی ها که می میرند اما همچنان هستند!

پ.ن:

اول به احترام امانتی خدا که در وجود من هم هست نوشتم و بعد به احترام یک دوست، شاید که ...

پ.ن2:

بلافاصله بعد از نوشتن این مطلب به سراغ چک کردن ایمیل ها رفتم . خواندن این ایمیل برای خودم درس داشت :

یک موقع یقین دارم که این جا آب هست، یقین دارم خدا هست،یقین دارم بهشت هست،
ولى این یقین در من اثرى نمى‏ گذارد،تنها یقین دارم.
 اما یک موقع یقین که هیچ، حتى احتمال مى‏ دهم اینجا آب باشد، 
ولى تشنه هستم، عطش دارم.
آنچه حتى احتمالات را بر انسان تأثیرگذار مى‏ کند،درک افتقار و احتیاج است، نیاز است،اضطرار است.
آدمى به اندازه افتقار و اضطرارش، به احتمالاتش ارزش می ‏دهد و به دنبال آن حرکت مى‏ کند. 
حتى ده کیلومتر به دنبال آبى مى‏ روم که احتمال مى‏ دهم هست؛ یعنى یقین هم ندارم

استاد علی حائری

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۱ تیر ۹۴ ، ۱۶:۰۱
رهگذر

قیافه ش اصلا شبیه آدم های حکیم نیست و حتی رفتارش اما گاهی یه چیزایی میگه که بخاطر باورش تو دل آدم میشینه .

معمولا کوتاه و پرمغز ...

شاید قبول کردن این نوع حرفا از کسی که اصلا شبیه آدمهای حکیم نیست متفاوت باشه ولی به هرحال حرفش حرفه 

تو جمع چند نفری که شرایطشون با آدمهای سالم فرق می کرد بدون این که ادااصولی درکارباشه گفت :

حواسمون به هم دیگه باشه . تویه چشم به هم زدن شاید ما جای دیگری باشیم !



۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۳۰ تیر ۹۴ ، ۱۸:۲۷
رهگذر