ذکرش به خیر باد !

اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم

ذکرش به خیر باد !

اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب

۱۴۳ مطلب با موضوع «نوشته جات» ثبت شده است

روایت شبای قدر و این که چراسه بار وچرایه خط درمیونه، روایت واضحیه و نیازی به توصیف و توضیح نداره.بیشتر شایدواسه اونی که بالاخره به هر بهانه ای خواب می مونه یا جامی مونه،واضح تر!

اینکه این قصه عجیب وفرصت ویژه رو خدا مقارن می کنه با شهادت بنده محبوبش هم اصلا نیازمند توصیف و توضیح نیست.بالاخره خدا،خدای مهربونیه ویه ایستگاه شارژ میذاره وسط راه یه سال تا بنده های از راه مونده یه نیرویی بگیرن و دوباره شروع کنن .شایدم واسه همینه که واسه هرشروعی ناخودآگاه یه یاعلی می گیم!

 اینم بماند که روایت غروب این خورشید تهی نداره جز بی غروبی یک غروب. تا دنیا دنیاست نام علی ارکان وجود اونایی که دلشون نرمه رو می لرزونه اوناییم که قفلن خودشون می دونن و خدا. خلاصه ش این که علی، بهترینِ خلقته و همیشه ماندگار.

اصل چیزی که می خواستم بنویسم این بودکه تواتصال شبای قدرو جاودانگی امیرمومنان ورمزعبوراز تقدیر یک ساله همه چی بستگی مستقیم داره به اندازه دوست داشتن مولا. آقای تهرانی که خدارحمتش کنه، به روایت حدیث می گفت"کسی که علی رادوست دارد دراین شب ها، هم آمرزیده می شود هم عبادتش را قبول می کنند وهم دعایش را مستجاب"

هرچندکه خوداین مطلب کلی شونه هاروسنگین ترمی کنه که جواب این همه عنایت و درِباز رحمت چی میشه؟! واین دقیقاازون سوالایی که میشه شب قدر بهش فکر کردویه یه جواب کاربردی با گارانتی یک ساله با ییمه دوبل امیرالمومنین رسید.یه دل شکسته می خواد و یه گردن کج و یه عالمه شرمندگی که یه همت درست و حسابی رو هم بهش اضافه کنی.اون سه تای اول رادستمونه اما این آخری متصل به یه جهاده و اگه نظرنکنن نمیشه که بشه. حکایت این همه تصمیم و لیزخوردن از سراشیبی تصمیم به سمت نشدن ها ازین جنسه که یعنی خدا بهمون رحم کنه. شاید بهترین تعبیر واسه عبور از شبی پرازدعا و نیایش همین باشه که

                                                                        جهان قعر خواب بدی رفته است !!

      به جای جهانم تو احیا بگیر

اللهم عجل لولیک الفرج ...


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ تیر ۹۴ ، ۱۲:۱۵
رهگذر

این عنوان به درد یک رمان پرسروسودا می خورد ولی برای این لحظه من حکایت حرف های مگوست که اتفاقا وبنابه دلایلی و دریک زمانی بالاخره مگو می شوند!!

ماجرا برمی گردد به پیغامی که اول صبح دریافت شد . خواب شیرینی دیده بود و با ذوق برای من می گفت. ریزاتفاقات خوابش رابه یاد نمی آورداما کلیتش باعث شده بود که خیلی ذوق کند. پابه پایش ذوق کردم فقط بعدفروکش کردن زبانه های خواب، به یادم افتادکه رویا برعکس کابوس حتی اگر از نوع صادقه اش هم نباشد امیدوارکننده است و هر چیزی که امید اتفاقات مورد نظر و دوست داشتنی درانسان را زنده نگهداردارزشی است.

از فکر گوینده وخوابی که دیده بود جدا شدم اما قدرت نداشتم از پرسه هایی که به استناد رویا در خیالاتم رقم خورده بود جداشوم. گاهی آدم ها اصرار دارند توی رویا بمانند انگار هوای رویا ابری است و تابش تند و تیز آفتاب را ندارد. خیال و رویا دو مقوله کاملا جدا هستند اما به گمان من ریشه هر دو در پرسه زدن هایی است که یا با اختیار و یا بی اختیار اتفاق می افتد. شیرینی رویای این بنده ی خدا ذهن مرا هم شیرین کرده بود و این یعنی قدرت لایزال خدایی که گاهی فقط به اعتبار پرسه درخیال و رویا حالت راخوب می کند و البته دوست دارد که واقع بین باشی.

با خودم فکر می کنم چاره ای نیست و زندگی را باید واقع بینانه نگاه کردفقط انگار این زنگ تفریح های رویایی لازمندکه باشندو بشوند،سوپاپی برای خاطرات بالای صددرجه جوش!

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ تیر ۹۴ ، ۰۹:۵۴
رهگذر

رفقای زیادی هستن که بسته به نوع ارتباطشون، تعیین کننده میشن تو خیلی از اتفاقات. خط فکری آدما رو بایداز دوستان شناخت. اینو من نمیگم. فرمایشه معصوم علیه السلامه.احنمالا حکمتش اینه که وقتی آدم ذاتا نمی تونه تنها بمونه ناخودآگاه دنبال کسایی می گرده و یا جذب کسایی میشه که دلش با بودن اونا آروم بشه و حس کنه تنها نیست! البته ای تنهایی هم گاهی خودش نعمتیه ولی به هرحال طولانی بودنش دل آزاه . 

یاد فرمایش مولا علیه اسلام افتادم که نگه داشتن دوست خوب سخت تره . این هنر آدمه که بتونه خوب ترین ها رو نگهداره و شاخص خوبی هم هیچی نیست جز گفتار و رفتار حکیمیانه. یه جوری که تو نشست و برخواستِ با طرف به قول حضرت عیسی علیه اسلام، یادخدا واست زنده بشه . یه رفیق این شکلی روزی زندگی منه که کلا استادیه واسه خودش . یه چیزی که تو با خیال راحت می تونی رفتار یک انسان ایده آل رو توش مجسم ببینی . نمیگم بی نقصه ولی من حیث المجموع از همون انواعیه که نوشتم . جای شکر داره و من شاکر خدا هم هستم که گذاشته من تو نور وجود رفقای خوب راهمو گم نکنم . یه ارسالی رسونده بود به دستم ، چون خودش خیلی به ارسالیش میومد و آدم ، فاصله ای نمی دید بین مطالب اون نوشتار ارسالی با مدل زندگی این بنده خدا، گذاشتم تو قدمگاه که هر کی ردشد بی نصیب نمونه. مطلب مال خودش نبود فقط فرق کار این جا بود که خیلی وقتا این نوع مطالب رو از خیلی کسا تو محیط مجازی دریافت می کنی که بهشون نمیاد و همون فاصله هه یه ذره دلچسبی مطلب رو می گیره . قبول دارم که باید تو دریافت مطالب به درد بخور "انظر ماقال" باشین نه "من قال" ولی بالاخره طرف که پای حرف باشه حرفش بیشتر به دل می شینه و اما :


 
 Three things in life that are never certain
  سه چیز در زندگی پایدار نیستند
Dreams
 رویاها
  
 
Success
 موفقیت ها
  
 
Fortune
 شانس

   
Three things in life that, once gone, never come back
  سه چیز در زندگی که وقتی از کف رفتند باز نمی گردند
 
 
Time
  زمان
 
 
Words
  گفتار
 
 
Opportunity
  موقعیت
 
 
Three things that destroy us
  سه چیز ما  را نابود می کنند
 
  
Arrogance
 تکبر
 
  
Greed
 زیاده طلبی
 
  
Anger
 عصبانیت
 
 
  
Three things that humans make
 سه چیز انسانها را می سازند
  
 
Hard Work
 کار سخت
  
 
Sincerity
 صمیمیت
 
 Commitment
 تعهد
 
   
Three things in life that are most valuable
  سه چیز بسیار ارزشمند در زندگی 
 
 
Love
  عشق
 
 
Self-Confidence
  اعتماد به نفس
 
 
Friends
  دوستان
 
  
Three things in life that may never be lost
  سه چیز در زندگی که هرگز نباید آنها را از دست داد
 
  
Peace
 آرامش
 
  
Hope
 امید
 
  
Honesty
 صداقت
 
   
Happiness in our lives has three primary principles
  خوشبختی زندگی ما بر سه اصل است
 
 
Experience Yesterday
  تجربه از دیروز
 
 
Use Today
  استفاده از امروز
 
 
Hope Tomorrow
  امید به فردا
 
Ruin our lives is the three principles
  تباهی زندگی ما نیز بر سه اصل است
 
 
Regret Yesterday
  حسرت دیروز
 
 
Waste Today
  اتلاف امروز
 
 
Fear of Tomorrow 
  ترس از فردا


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ تیر ۹۴ ، ۲۰:۳۰
رهگذر

هر چیزی زبان حالی دارد و با زبان حالش حرف می زند . البته که قرار نیست زبان حال همه را منِ بشر بفهمم اما گاهی با دقت کردن می شود شنید . توپ از آن کلماتی است که معانی مختلفی دارد. از همان ها که استادم می گفت برای تمرین در نوشتار به سراغشان بروم . علت توصیه ی استاد این بود که وقنی با یک کلمه و چند معنی مواجهی ، خودبخود دایره ی کلماتت زیاد می شود و بهتر می توانی در نوشته ها هدایتشان کنی . استادم می گفت زیبایی کار به همین است که از معانی مختلف یک کلمه یک بهره ی خوب برد و توپ از آن دست کلمات است که گاهی در محاوره ها پیدایش می شود و گاهی مستقلا بار یک شی یا یک مفهوم را به دوش می کشد .

از توپ های جنگی که کسی دل خوشی ندارد. کارشان فقط دریدن است !!

گرچه وقتی در موضع دفاع از این گونه توپ استفاده کنی و مجبور شوی صفت بی ملاحظه بودنش رابپذیری، کمی موضوع فرق می کند ولی کلا چیز خوبی نیست برای این که مقوله ی جنگ و متعلقاتش کلا چندشند !

گاهی استفاده ی معنایی توپ مال کسانی است که خواب سنگینی دارند و وقتی می خواهی اوج سنگینی خوابشان را بفهمی با این حرف مواجه می شوی که توپ هم بیدارش نمی کند!

 مطمئنا خواب داریم تا خواب و مطمئنا این سنگینی همه جا معنای یکسانی ندارد . وقتی پای توپ وسط است به همین خواب های کاملا عادی برمی گردد که فقط سنگینند و کاری به کار خواب هایی که بوی دغل می دهند و اثری از صداقت در آن ها نیست ندارد .

از توپ های تزئینی با مدل های مختلف رنگی و سیاه و سفید که معمولا به درد طراحی صحنه می خورد هم بگذریم و حتی از توپ های کوچک و بزرگ و پلاستیکی و پارچه ای در دست کودک و خردسال .

کاری هم با توپ های زنگ ورزش مدرسه ها فعلا نداریم مگر این که همین توپ زدن ها سرازجاهای خوب درآورد . اصل مطلبی که از غوغای یک توپ پرده برمی دارد به آن هایی برمی گردد که از توپ حماسه می سازند. توپ فی نفسه ممکن است حرفی برای گفتن داشته باشد اما معمولا غوغایی ندارد . 

مردم کشور من، ولی غوغای توپی راکه مثل یک توپ خیری ترکید و چشم همه را جیران خود کرد، خوب شنیدند اصلا اینقدر غوغا داشت که دیگران خارج از گود هم شنیدند!! حتی آن هایی که خودشان را به خواب می زنند مجبور شدند با این توپ بیدار شوند.حالا بماند که سنگ پای قزوین روی بعضی از این حضرات چقدر است و تا کی بی خیال غوغای توپ می شوند!

والیبال،به عنوان یک رشته ی ورزشی شیرین است ولی توپش وقتی غوغا کرد که حریف قدراز میدان به در شد!

از هیجان پشت این غوغا بگذریم حتی از این که چقدر فنی بودن این ورزش جذاب در کشور نیاز به تشویق و حمایت داردهم بگذریم. با این که دراوج مشکلات موجود،مردانه تن به آب می زنند و از همه ی موانع می گذرند هم کاری نداشته باشم فقط بچسبیم به این که انصافا این پیروزی عجیب نبود ؟!

توپ غوغایی داشت که باید آن را شنید ...

دست قدرتمند والیبالیست ها هم درد نکند که باعث شدند غوغای توپ شنیده شود،خدا قوت

و دست همه ی مردمی که موج شدند تا حریف قدر تن لرزه بگیرد هم بی بلا . 

اصلا تا بوده مردم بودند و عقایدشان و خدا برکت دهد به این همه حواس جمع .

وقتی پشت یک کاری اعتقاد و اراده باشد همه ی گزینه ها روی میز می آید ...


۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ تیر ۹۴ ، ۱۰:۵۴
رهگذر

داشتم به خلاصه ی قسمتی که باید از یه کتاب واسه رفقابگم فکر می کردم . کتابش به موضوع فکر کردن اختصاص داره . چیزی که کم و بیش یا ناخودآگاه اتفاق میفته و ما خیلی حوصله نداریم خودآگاهش کنیم ویا اصلا اتفاق نمیفته که در این گونه موارد پناه برخدا.

واسه مرور قسمتای قبلی یه داستان به ذهنم رسید . اسمش هرچی که باشه مهم نیست ولی گمونم مختصر و مفیده . تو دفترم نوشتم :

یکی بود و یکی همچنان هست و خواهد بود .

اون یکی یه موجودی رو آفرید که با همه متفاوت بود . بهش یه نیرویی داد که متفاوتش می کرد . کلا قرار شد آدم وقتی می خواد یه کاری بکنه حسابی بهش فکر کنه و وقتیم خواست به نتیجه ی بهتری برسه به فکرای قبلیش بازم فکر کنه . خلاصه این که با این گوهر قیمتی غریبه نباشه. 

بعد این آدم به رسم سرنوشت میره میون جمعی که همه به هم میگن همکار . قرار میشه اونو و چند نفر دیگه که مثل اون بلدن فکر کنن و تمرینشون ظاهرا از بقیه بیشتره دور هم جمع بشن و یه اتاقی تشکیل بدن .

اون اتاق نیازمند یه ساختاره . یعنی همینطوری رو هوا نیست و نباید باشه . ساختارش هم نرم افزاری باید باشه یعنی نظریه و محتوا داشته باشه و هم سخت افزاری باشه که یعنی فقط در حد حرف نمونه و بره واسه اجرایی شدن .

تو این مرحله کم و بیش به اون اتاقه میگن بالغ شده حالا وقت این می رسه که اعضای اون اتاق شروع کنن به فکر ستانی بعد برسن به بررسی فکرایی که جمع کردن اونا رو ورز بدن و واکاوی کنن یعنی هم فکر ورزی داشته باشن هم فکر پژوهی . دست آخرم برن واسه مرحله ی فکر سازی یعنی کم کم میشه که این مرحله جوونه بزنه و آدما بشن خلاق با تفکرای بنیادین و تفکر بنیادین یه چیزی اونور تفکر خرده فکر و کاربردیه . به این مرحله که می رسن دیگه باید حسابی مراقب باشن که آسیبی بهشون نرسه یعنی فکراشون از شر آسیب در امان بمونه .

و البته یه عالمه آسیب متصوره که دیگه تو این داستان جا نمی گرفت و من فقط حس کردم بی هیچ برنامه ی قبلی بازم باید به خودم بگم مهم ترین مرکز کنترل و مبارزه با آسیب ، ایمان و اعتقاد و تعهده و لاغیر !

این بود داستان ما و اصلنم به سر نرسیده و هیچوقتم از کلاغی که به خونه ش نرسید خبری نداره !!

پ ن : 

قطعا ربط این معنا به ذهن خودم من بیشتره تا ذهن کسی که اصلا جای من نیست . این قبول ولی خداوکیلی کلیتش اینه که یادآوری کنم به خودم و به بقیه :

اساسا چند نفر اهل مهارت تفکر می شناسیم و این که چند درصد از مراکز کاری کشور اتاق فکر دارند با همه ی ویژگی هایش ؟!



۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ خرداد ۹۴ ، ۱۶:۳۶
رهگذر

یه سوالایی هست که یا جواب نداره و یا خیلی خیلی سخته . مثلا همین که جناب مولانا هم میگه :

از کجا آمده ام آمدنم بهر چه بود ؟! 

البته قسمت اولش که معلومه اما قسمت دوم سوال جناب مولانا ، الله اعلم .

اگر سر کلاس انشا به من می گفتن با این موضوع انشا بنویس یه عالمه واژه ردیف می کردم و یه بیست اساسی می گرفتم درست مثل وقتی به یه سخنران ( چیزی شبیه بعضی از سخنران های امروزی ) بگن در باره ی این موضوع حرف بزن و اون یه بند حرف می زنه و کلی کولاک می کنه !

ولی ... آخ امان ازین ولی که سر دراز دارد !

این روزا مشغول انجام یه ماموریت تو حوزه ی نوشتاریم . یه چیزایی تو مایه ی یکی از آرزوهام . تو کمرکش کار که مجبورم با انواع و اقسام تفکرات دست و پنجه نرم کنم و از تو دل این قصه ، حرفای خوب خوب بکشم بیرون بیشتر می رسم به این سوال . حس این که من اومدم که مفید باشم حس خوبیه اما خداییش ارضای این حس کار آسونی نیست. گاهی آدم فقط تو تخیلاتش گمون می کنه تنور تلاشش داغه و نون همتش به راه . اما وقتی با واقعیت نه چندان ساده ی زندگی آدما روبرو میشی و به عینه می بینی که چقدر تو در توئن ، وضع فرق می کنه.

حالا یعنی این آمدنم بهر چه بود رو اگه هر کی از خودش بپرسه و فقط و فقط تو دل خودش جواب درستی داشته باشه همه چی میره سرجاش !

حتی حرفایی که فقط حرفن !! وخیلی قابلیت عملیاتی شدن رو دارن هم ، میره سرجاش . ( و یقینا الان خیای چیزا سرجاشون نیستن )

نکنه این "مرغ باغ ملکوتم نیم از عالم خاک "، رو زبون استاد ادبیات ایران واسه این چرخیده که یکی مثه من با خودش به نتیجه برسه که

بابا اومدی این جا یه جوری بی ادعا زندگی کنی که با سلام و صلوات ببرنت ؟! 

اگه جناب مولانا این سوال منو بشنوه میگه : واسه همینه که گفتم "چند روزی قفسی ساخته اند از بدنم !" 

و القصه ... حکایت همچنان باقی ست 


۶ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۹ خرداد ۹۴ ، ۱۷:۱۳
رهگذر

مشغول تورق وب سایت مذکور بودم که این مطلب میخ فکرم را به زمین کوبید ... هرچند که خیلی امیدوار نیستم این تکانه ها بمانند گوشه ی ذهن برای وقت مبادا . چیزی که هست مطمئنم باید خودم را به خدا بسپارم که اگر چنین نباشد معلوم نیست سرانجام  " او خشنود باشد و من رستگار "


یک روز وقتی کارمندان به اداره رسیدند،اطلاعیه ی بزرگی را در تابلوی اعلانات دیدند که روی آن نوشته شده بود:دیروز فردی که مانع پیشرفت شما در این اداره بود در گذشت.شما را به شرکت در مراسم تشییع جنازه که ساعت 10در سالن اجتماعات برگزار می شود
 دعوت می کنیمابتدا،همه از دریافت خبر مرگ یکی از همکاران شان ناراحت شدند،پس از مدتی ،کنجکاو بودند بدانند کسی که مانع پیشرفت آن ها در اداره می شده که بوده است.
این کنجکاوی تقریبا تمام کارمندان را ساعت 10به سالن کشاند.رفته رفته که جمعیت زیاد می شد،هیجان هم بالا می رفت.همه پیش خود فکر می کردند:
«این فرد چه کسی بود که مانع پیشرفت ما در اداره بود؟به هر حال خوب شد که مرد
کارمندان در صف وبه نوبت ،یکی یکی به تابوت نزدیک می شدند ووقتی به درون آن نگاه می کردند ،خشک شان می زد وزبا ن شان بند می آمدآینه ای درون تابوت قرار داشت که هرکس به درون آن نگاه می کرد،تصویر خود را می دید.
نوشته ای نیز بدین مضمون در کنار آینه بود:
«تنها یک نفر وجود دارد که می تواند مانع رشد شما شود واو هم کسی نیست جز
خود شما.شما تنها کسی هستید که می توانید زندگی تان را متحول کنید .شما تنها کسی هستید که می توانید بر روی شادی ها،تصورات وموفقیت های تان اثر گذار باشی. شما تنها کسی هستید که می توانید به خودتان کمک کنید.
زندگی شما وقتی که رئیس تان ،دوستان تان، والدین تان شریک زندگی تان یا محل کارتان تغییر می کند ،دستخوش تغییر نمی شود.زندگی شما تنها وقتی تغییر می کند که شما تغییر کنید،باور های محدود کننده ی خود را کنار بگذارید وباور کنید که شما تنها کسی هستید که مسئول زندگی تان هستید


۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۷ خرداد ۹۴ ، ۱۶:۰۹
رهگذر

بله قطعا گریزی از تکرار نیست . همه چیز مثل شبانه روز در رفت و آمدند و تکرار ، خمیر مایه ی حرکاتشان . آدم ها هم اگر بی انگیزه تن به این تکرار دهند که واویلا و اگر ...

داشتم در این چرخه ی تکراری به تابستان و کلاس های اجباری و غیر اجباریش فکر می کردم . این که خیلی از مراکز آموزشی از حالا خیز گرفته اند که جماعت دانش آموزی را گرفتار این سلسه ی چرخان و گردان کنند یک طرف ، حواس پرت بزرگترهایی که برای فرار از بی مسوولیتی ها ، مدرسه و انواع کلاس را بهانه می کنند هم یک طرف . 

یک دور کوتاه در خاطرات مدرسه ای از حال گرفتن های کشدار تابستانی و گفت و شنید هایی که تنها مرهم این تحمل بودند نشان می دهد که این سابقه بسی طولانی است . شاید تفاوت نوع نیاز بچه ها کمی تغییر در این چرخه را یدگ بکشد و گرنه کلاس تابستانی در پایگاه های تابستانی همان است که همیشه هست . 

برای بچه های امروز که یک فرق اساسی با بچه های دیروز دارند ، اوقات فراغت معنای دیگری دارد . آن وقت ها واقعا میان طیف کار و علافی زمان هایی هم پیدا می شدند که به اسم اوقات فراغت خرج حودمان بکنیم و دانسته و ندانسته برویم دنبال یاد گرفتن یک چیز نو . امروزی ها را نمی دانم که با وجود این همه تنوع در سبک زندگی واقعا جذب کلاس های تابستانی می شوند و اگر بشوند چقدر سرشان را گرم می کند ؟

احنمالا سوالم یک استفهام انکاری است !!

بمباران اطلاعات بی آن که عمقی داشته باشد شیوه ی مرسوم ماست . دنیای امروز هم حسابی همین آتش را الو می دهد . من یکی مانده ام این عمق را کی باید به بچه ها یاد داد ؟!

این همه نوشتم که بنویسم بچه های رنج ، گنج می شوند . امروزی ها کمتر بلدند گنج و رنج هر دو یک بخش دارند اما با یک دنیا تفاوت . 

بهانه ی نوشتنم دیدن جوان ماسیده در ناز و نعمتی بود که می خواست به مهم ترین فصل زندگیش یک بله بگوید . اندر خم کوچه ی من چه کنم ماند طفلک ، فقط از آن بابت که احتمالا فقط درس خوانده و از پله های مدرک بالا رفته و بدتر این که خانواده ذوقش را کرده اند فراوان تا آن جا که توهم زده بود چقدر اهل کمالات است !!

کاش برسیم به این که سبک زندگی در چرخه تکراری شبانه روز سیاق متعادلی باید داشته باشد . ما اساسش را نشانه می رویم ، خرابش می کنیم و بعد هم خوشحال از این که چقدر واردیم به انواع سبک های زندگی !

کلاس تابستانی هم از همین الان رو به تمام شدن است ، خدا کند چیزی ازین همه تکرار به جان این بچه های دست خالی بی نوا بماسد که هی سردرگم نمانند در این چرخه ی تکرار ...

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۸ ارديبهشت ۹۴ ، ۱۵:۵۱
رهگذر

تعبیر نویی بود برام . مخصوصا تو وانفسای جو گیری های مرسوم که یهو یه چیزی باب میشه و صغیر و کبیر در باره ش نظر میدن . مثلا همین سواد رسانه !

بی سوادی سفید اونقد واسم نو بود که دلم خواست مقاله شو بخونم . خوندم . لذت هم بردم . بیشتر ازین که چقدر بعضیا بی هیچ ادعایی صاف و ساده حرفشونو می زنن . حالا حرف این بی سوادی سفید چی بود ؟!

قبلش اینو بنویسم که نویسنده ی نه آشنا ! یه تعدادی از آدمای جامعه رو که بعضا تریپ روشنفکری برمیدارن بدون اونکه بدونن اصلا روشن فکری چی هست ، کرده بود سیبل حرفاش . آخر حرفش می شد خوب فهمید که دو زار واسه این جماعت ارزش قائل نیست و ابن بود که واسه من شد عامل جذب به یک حرف حساب .

واما بی سوادی سفید یعنی این که پیچیده ترین روابط اجتماعی مربوط به آدماییه که کلی نیمکت نشینی کردن و مدرک گرفتن اما فقط خیال می کنن سواد ارتباطی دارن !یعنی ندارن نه سواد ارتباطی دارن نه سواد رسانه ، منتها وقنی میان تو جمع ، کلی قپی میان و سر از ناکجا آباد در میارن و فک می کنن همه چی ردیفه . در حالی که عین کرم شب تاب تابلوئن بین جماعت نور !

نویسنده با یه کم توضیح اینو جا انداخته بود که اساسا آدما با وجود تحصیلات فراوون مدرک گرا الزاما بلد نیستن درست زندگی کنن و در واقع مبتلا هستن به بی سوادی سفید . یه همچین آدمایی حتی سواد عاطفی هم ندارن و خودشونم نمی دونن که ندارن . یه جورایی جهل مرکب گرفتتشون  . خلاصه آخر این نوشتار اومده بود که ما آدما سواد زندگی نداریم که هی تو پیچ و خم کارامون فکر می کنیم بلدیم و کسی هستیم ، در حالی که بلد نیستیم و از خودمون چیزی نداریم واسه عرض اندام .

بعد خوندن با خودم فک کردم اونی که بلد نیست فرصت یادگرفتن داره اگه بخواد ، ولی تکلیف اونی که خیال می کنه بلده چیه ؟!

و واسفا که اصلنم کم نیستن !! درد این جاست که اگه خدا یادمون نمی رفت به این همه بی سوادی سفید و سیاه تن نمی دادیم ...




۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ ارديبهشت ۹۴ ، ۱۸:۲۸
رهگذر

وقتی چیزی می افتد سر زبان ها ، به یاد خیلی از چیزهایی می افتی که قبلا کمتر می افتادی و یا اصلا متوجهش نمی شدی ...

نمی دانم چرا ، این روزها که روز پدر به رسم هر ساله روی زبان ها افتاده هیچ احد الناسی از این رسانه ای ها که به هر شکل ممکن پدر را جلوی چشم مردم می گذارند حرفی از تنها پدر دنیا نمی زنند ؟!

کاش اولین و آخرین چیزی که لابلای شلوغ بازار حضور هنرپیشه ها و پدران مثل خودشان و یا حتی شخصیت های برجسته و غیره ذلک ، پیدایش می کردیم ، ذکر خیر همین تنها پدر بود !

کی خیالمان از بابت آن چه که داریم راحت می شود و می رویم سراغ چیزهایی که نداریم ؟


توی این کل کل بی نتیجه که عده ای تشویق می کردند ، عده ای هم می گفتند هر چیزی به جای خودش !! یکی گفت ، رسانه با عوام طرف است و باید چیزی بگوید در فهم عوام !!!

حرفش بیش از آن که فکرش را بکند سطحی بود . نیازی نداشت به جواب . راست می گفت اکثر مشتری های رسانه عوامند ، قبول . فقط یکی بگوید این عوام کی و کجا باید یاد بگیرند تا کم کم بشوند خواص ؟

بی چاره جامعه ای که روی خط فقر مانده است !

از میان این همه بی رنگی رنگ یک غزل شیرین ، سفید بود ...

آقای برقعی هم شعرهایش را آورده بود به صحن رسانه . قبلا بارها شنیده بودم . نمی دانم چرا همان حرف های تکراری دلم را تنگ کرد ...

تنگ تنها پدر 

می رود قصهء ما سوی سرانجام آرام
دفتر قصه ، ورق می خورد آرام آرام

می نویسم که "شب تار سحر می گردد"
یک نفر مانده ازین قوم که برمی گردد

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ ارديبهشت ۹۴ ، ۱۰:۰۸
رهگذر