ذکرش به خیر باد !

اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم

ذکرش به خیر باد !

اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب

چند ساعتی از گذاشتن پست قبلیم نگذشته بود که بابت دلتنگی گفتم چرخی بزنم توی وب دوستان . چه کنیم دنیای ما همین شده که رفع دلتنگی هایش با سرزدن به وب معناشود!!!!

رفتم ...  خجالت کشیدم ... برگشتم .

راستش دیگر حالی نماند که نوشته هایش را بخوانم وقتی که با یک اعتماد به دل قوی از آدم هایی شکایت می کرد که اعتماد به دل ندارند!

ماجرا برمی گشت به حضور در سینما و جسارت فرستادن صلوات حتی به قواره دو نفر ... داشتم می خواندم مطلبش را یادم آمد این که نشستم با آب و تاب از کار فرهنگی آقای مجیدی و اعوان و انصار تعریف کردم جای خود و بسیار هم عالی، ولی من هم اعتماد به دل نداشتم یقینا!

مزه کردن طعم تلخ خجالت مال وقتی است که نه تنها با بردن نام مبارک محمد توسط جناب عبدالمطلب جواز صلوات توی دل صادر نمی شود که یکهو پایان فیلم به خودت می آیی که داری دست می زنی !! به همان وجود نازنینش ، توی تاریکی سینما از ذهنم گذشت که چرا این همه جمعیت صلوات نمی فرستند اما دست را راحت به دستشان می کوبند؟ الان توی تاریکی ذهنم دنبال دلیل موجه می گردم که چرا خودم نفرستادم و فقط غصه جمع را خوردم؟! دلیل مجهی وجود نداردمتاسفانه.

یا رسول الله ... ببخشید

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۸ شهریور ۹۴ ، ۱۰:۴۳
رهگذر

سنگ تمام گذاشته بودند به اندازه توان جمع . یک چیزی شده بود که قبل هر واکنشی دلت می خواست سرت را تا جایی که می شود بالا بگیری و یک نفس راحت بکشی که آخیش! یکی پیدا شد و گلی زد به جمال دنیای درب و داغان سینما.

حس فضای روحانی و بسی عاطفی حاکم برفیلم ، دقت در فهم لایه های تاریخی و گذران لحظه هایی که به مدد جادوی سینما تو را تا اعماق تصورات شفاف از ندیده هایت می کشاند خیلی قابل وصف بود . مهم تر این که وقتی ساعت دوازده و نیم شب سالن را ترک می کنی جماعتی را می بینی که غیر از سکوت معناگرای بعد دیدن فیلم محمدصلی الله علیه وآله، به شدت ثابت می کنند به دست اندرکاران گیج سینمای یاران که، فیلم خوب بسازید مردم راه گیشه را خوب بلدند و این که نیازی به شکوه و شکایت نیست ازین که صندلی های سینما مشتری ندارد!!

اتفاق متبرک دیگر این بود که به محض خروج از سالن و خارج شدن از هیبت جامانده از فیلم در روح و روانت، ناخودآگاه می گشتی دنیال نقطه های کوری که می خواستی بیشترفهمت شود. توی جمع ما و در مسیر برگشت، سوال و جواب ها جذاب بود و هرکسی نظرش را تند تند و بعضا شاخه به شاخه می گفت و البته تحت تاثیر فیلم . نکته که فت و فراوان داشت بالاخره وقتی بخواهی از 63 سال برکت گوشه ای را به تصویر بکشی، کم می آوری و راه چاره ای برایش نداری. از بین همه تفسیرهایی که به سرعت برق، کارشناسی می شد یک مورد حالم را خوب ترکرد:

- چرا فضای حاکم فیلم ربطی به شیعیان و امیرمومنان نداشت؟ 

-برای این این که مختص جهان اسلام ساخته شده و قرار نیست فراتر از مشترکات حرفی بزند .

- دوست و دشمن را ولی خوب نشان داده بود. 

- همین که فیلم روی دوش ابوطالب می چرخید یعنی ارادت به علی علیه اسلام 

- اتفاقا ته هوشمندی زیرکانه بود! فیلم خیلی ظریف با یک برش چند ثانیه ای از حضور علی علیه السلام شروع شد و بعد سه ساعت با صدایی که عظمت پنهان مولا را با خود یدک می کشید به پایان رسد و این یعنی کارهدفمند در دنیای بی هدف امروز!

خلاصه اش این که،میان هاله های شیرین بحث منطقی بعد از فیلم، غرق شدن در احساس ناشی از فیلم هم برایم شیرین بود. دلم غنج می رفت برای کودکی که با همه کودکان عالم فرق داشت . برکتی که هرجا می رفت می جوشید و زمین و زمان را سبز می کرد.

از اشک های یواشکی که در تداعی مظلومیت ناتمام پیامبر روزی تاریک سینما بود حرفی نمی زنم. وقتی در دنیایی زندگی می کنی که هنوز هم خیلی شیک و مدرن پیامبرت را در مظلومیت توام با قدرتش نگه می دارد حرفی نمی ماند که بزنی فقط ...

اللهم العن اول ظالم ظلم حق محمد وآل محمد

خلاصه دست مریزاد داشت و کلی دعای خیر، بعد از این که من محمد را دیدم!

۳ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۸ شهریور ۹۴ ، ۰۸:۱۱
رهگذر

دنیا ازین راهنماهای کوچکی که خدا بی بهانه و با بهانه برای آدم شدن انسانیت از دست رفته لازم میداند زیاد به خود دیده و نفهمی بشر این که گور خودش رادر این جهالت می کند قبل از آن که نقشه شومش به هدف اجابت بخورد . 

کودک سوری آخرین راهنمای کوچک در زمان حال است!!! شایدغیرت ،بیدار شود!!







۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۴ شهریور ۹۴ ، ۱۷:۱۸
رهگذر

راست میگه ها !

۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۱ شهریور ۹۴ ، ۱۷:۱۱
رهگذر

جدی جدی اگه قرار بود خدا به حرف تک تک آدما گوش بده چی می شد ؟ یک دنیای جذاب !!! فقط اشکالش اینه که معلوم نیست خودت با خودت ، خودت با دیگری و دیگری با خودت ، چند چنده؟!

امروز صبح بدجوری شبیه ساز پاییز بود! ماه پایانی هر فصل دوگانه سوزه . مثلا همین شهریور به شدت بوی مهر میده درست مثل اسفند که بوی بهار میده و بقیه موارد . ارتباط این دو حرف یعنی تفسیر "هر کسی از ظن خود شد یار من!" حس منی که کلی سال معلم و مربی بودم از دریافت یک صبح پاییزی زودرس با حس جوونی که خیلیم از مدرسه فاصله پیدا نکرده متفاوته در حد تیم ملی!

من دارم لذت این هوا رو می برم و منتظر اومدن پاییز و اون ...

به نظرمن پاییز ته نظم و سر و سامان به کار و زندگیه و به نظر اون ...

دل من هوای مدرسه و صبحای زودش رو کرده و دل اون ...

تو همین یه موردی که این همه اختلاف سلیقه وجودداره خدا حرف کیو گوش بده؟ پاییز بیاد یا نیاد؟

خدا رو شکر که خدا فقط به حرف خودش گوش میده ... 

حالا می مونه این که ، تو این عالم به این منظمی جای من کجاست؟

این هم به احترام پاییزی که می خواد بیاد:

خداییش جعبه مداد رنگیه ها !

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۰ شهریور ۹۴ ، ۰۷:۱۵
رهگذر

خیلی وقتا پیش میادکه نمی تونی اون حس خوابیده تو کنج دلت رو بیاری روی صحنه . نشدنش بخاطر دلایل مختلفیه اما بعضا قافیه س که تنگ میشه و نمی ذاره توصیفی اتفاق بیفته. اونم توصیفی که خیالتو راحت کنه از هرچی که باید بگی.

شب تولدشما دل ناقابل من یه حالیه... قافیه هاش خیلی تنگه... اونقده تنگ که مونده بلاتکلیف و دلخوشیش اینه که خود شما می دونیدومی بینید ولی توش عین کوره می سوزه که چراهر وقت اینقده آدم هوایی میشه، نمیشه که بشه؟!

تازگیه تا می خوام بخاطر قافیه تنگ دلم بگم که چرا قسمت نمیشه یاداونایی میفتم که اصن از بس ندیدن باور لمس حرم واسشون غیر ممکنه!

با این حال وقتی دل من به قافیه های تنگش نگاه می کنه یادخنکای آب سقاخونه میفته که تشنه باشی و نباشی می خوای قلپ قلپ بخوری و کلا حواست هست که با احتیاط بخوریش تا بشینه ته جیگرت.

یاد اون ایوون قشنگی که آدم وقتی زیرش وایمیسه حس می کنه جنس وجودش از طلاس

یاد اون نقاره خونه ای که خیلی بالاس اما هیچوقت گردنت بابت نگاه کردن بهش خسته نمیشه

یاد اون حوض تو صحن آزادی که انگار همه صفای آب رو تو خودش ذخیره کرده

یاد جشن بال کبوترا که هی میرن و میان و واسه خودشون عالمی دارن

یاد نم نم اشکای یواشکی زائرا که کلا نه حواسشون هس به بقیه نه اصلا واسشون مهمه که حرم شلوغه یاخلوت

یاد اون پالتوهای بلندمشکی رنگی که فقط بوی احترام و ادب میدن 

یاد اون رنگ به رنگی لباس خادما از فرش بیندازای حرم بگیر تا کفش داری و حمل و نقل زوار

یاد اون بوی خورش کرفسی که نمی دونم چرا با همه خورش کرفسای عالم فرق می کنه و از صبح علی الطلوع می پیچه تو صحن انقلاب 

یاد اون حیاطای عریض و طویلی که هیچ سلطانی تو هیچ کجای عالم نداره 

یاد لیز بازی بچه ها تو کف مرمری اون زیرزمینی که نمی دونم از قشنگی مثل و مانندیم داره یا نه ؟

یاد اون دیواری که روش نوشتن این جا نزدیک ترین جا به بدن مطهره 

یاد اون ضریحی که از دست این جماعت دیگه تبرکّش شده یه آرزو

یاد نماز جماعتای صحن انقلاب که وقتی رو به قبله میشینی تو صف، چشم تو چشم گنبدی و گوش به گوش آسمون

یاد طلوع، یاد غروب اصلا یاد همه لحظه هایی که میشه تو حرم شما گذروند و زندگی کرد

دیدی آقا جان این همه که گفتم تازه یه گوشه ازون قاب تنگ قافیه نیستا ... آخه کی می تونه حال دلتنگی واسه حرم شما رو توصیف کنه که من بتونم . آخرش می مونه یه دلخوشی اونم این که هوای دل ما رو هم داشته باشید یاامام الرئوف میشه منم بُر بخورم میون کبوترای حرمت مولا ؟!

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۳ شهریور ۹۴ ، ۱۸:۱۴
رهگذر
جوان سری بلندکرد و گفت : دلم قدیم می خواد!!!
تعجب کردم که مگه چه تصوری از قدیم داره؟
خیلی طول نکشید که ادامه داد: مگه چند سال از بچگی من می گذره که همه چی این قده تغییر کرده؟!!
تو دلم می فهمیدمش. حتی دلم می خواست باهاش همزبونی کنم ولی حرفم نمیومد انگاردلم نمی خواست بلند بگم چی تو کله م می گذره...
راست می گفت ولی. تو فاصله ده بیست سال گذشته خیلی چیزا باسرعت سرسام آوری عوض شدن. این که یه جوون امروزی دلش بگیره و بخاطر از دست رفتن فرصتای درست و حسابی تو زندگی یادقدیمو پیش بکشه نشونه خوبی نیست. شاید واسه بعضیا ته خوشی اینه که برن به عنوان وسیله جابجایی مراسم عروسیشون،هلیکوپترکرایه کنن( به روایت بخش خبری 26 مرداد) !!!! ولی روشدن این همه تفاوت بین یه قدیم نه چندان دور با امروزی که اصلا به دل نمی چسبه، دردناکه. 
آدم داریم تا آدم البته. نمی دونم اصل این همه گیرو گور کجاست که دیوار فطرت تا ثریا کج شده و رفته پی کارش.
امروزصبح که تو ساختمون بوی پختن رب پیچیده بود هم دلم حیاط خونه مامان بزرگ و مراسم مفصل رب پزون رو خواست و هم یاد حرف اون جوون افتادم. منم یه دوتا نفس عمیق کشیدم تا نوستالوژی بوی رب در حال پختی که نمی دونم از کدوم آپارتمان بلند می شد، حالمو خوب کنه. بازم دم اونی که تو این روزگار هنوزم رب مصرفی رو از اجاق خونه ش بیرون می کشه گرم. بعد کشیدن یه نفس سرشار از رب منم گفتم : دلم قدیم می خواد!!!

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۷ مرداد ۹۴ ، ۱۸:۱۱
رهگذر

بعد چهارسال قسمت شد رفتیم شهر دوران کودکی ، همدان.نوستالژی خودش راداشت امابا وجود تغییر درهمه چیز، طعم گذشته را نداشت و فکر می کنم همچنان هم نخواهدداشت !

دوست داشتنی ترین نقطه همدان  برای منی که متولد این شهرم، سرکج جناب الوند است که به گمانم کلی دقت نظر می طلبد تا از کجی هایش ته نظم را بفهمی . کوهی بلند و خوش نقش با عنوان سرکرده قله های زاگرس که البته قله برفیش در سرمای زمستان همدان چیز دیگری است.

اطلسی های بزرگ و لطیف دومن گزاره طبیعت همدان است که مرا به خاطره هایم وصل می کند .اطلسی ها مرا تا حیاط آب پاشی شده مادر بزرگم می برد که حالا نه خودش در این دنیا هست نه عصرانه هایی که به مابعد آب پاشی اطلسی های باغچه می داد. خیلی چیزها در خاطرات آدم ها هست که ارزش دلتنگ شدن را دارند.

از فامیل و بستگان هم که بگذریم، گنجنامه می ماند با آبشاری که اصلا مثل قدیم ها پر شتاب و زیاد نیست اما زیبایی خودش را دارد و بعدِ گنجنامه همه اماکنی که سلائق مختلف توریستی را به خودش جلب می کند .

دوست داشتنی های من شامل حال صنعت سفال هم می شود و طعم دوغ های گازدار منطقه عباس آباد در کاسه های آبی سفالی که فقط هرکسی خورده با من در مرور طعمش حس مشترکی پیدا می کند . بماند که به جای دوغ های خوشمزه و طبیعت بکری که هوش از سرت می برد الان با کوه های بجا مانده ای طرف می شویم که تاحدودی به سبزی درخت های صنوبر و راجی مزین شده اند ! و بدتر این که دیگر از کاسه سفالی خبری نیست حالا باید در هوای پاک کوهستان که خودش تا ته ریه لیز می خورد و حالمان را خوب می کرد،گسی دود قلیان و مخلوط بلال و باقالی های دست فروشان را هم تحمل کنیم. از همه بدتر شاید ترافیک نافرم آدم و ماشین است که هیچ شباهتی به طبیعت نداردوآدم خیال می کند کلی اسباب تعجب درخت و آسمان و آب شده ایم جمیعا!

همدان یک شهر کاملا دایره ای است و ساختار جالبی دارد . نقطه مرکزیش می شود میدان بزرگی به اسم میدان امام با شش راه ورودی که کل انشعاب اصلی خیابان های شهر را پوشش می دهد. شهر کوچک نیست اما خیلی بزرگ هم نیست.کم و بیش به آفت ترافیک مبتلا شده ولی همچنان تابستانی دارد با هجوم مسافران تابستانی از همه جای کشور. این را می شود حتی ازچادرهایی که کنار پارک ها نصب شده فهمید . 

همدان در نگاه اول برای کسانی که تازه رویتش می کنند جذاب است. البته آن ها که چندباره شهر را دیده اند بدشان نمی آید سرکی بکشند به مقبره باباطاهر وبوعلی سینا و هگمتانه و غیره وذالک .

همه این ها یک طرف عبور از دنیای عجیب غریب غار علیصدر با همه جذابیتی که دارد چیز دیگری است . شلوغ بودن و توی صف ماندن و خلاصه سختی های مرسوم این زمانه مانع رفتنمان شد اما آنقدر با خنکای خاطرات قبلی همراهم که همین الان هم می توانم چشم بسته زیبایی هایش را دید بزنم وکلی کیف کنم...

امسال سراغ امام زاده محسن ملقب به امام زاده کوه هم رفتم جای دنجی است برای خودش. همدان هم از شهرهایی است که بسیار امام زاده داردولی متاسفانه همراه باشلوغی های بی ربط به محیط معنوی که گاهی بدجور حرصت رادرمی آورد بدون آن که کاری ازدستت برآید. انگار که دردنیای امروز باید بگردی تا آرامش رخ نشاط دهد حتی در صحن اماکن زیارتی! با همه این ها به طاق دل من و همراهان چسبید.غیر از کنبد و ساختار قدیمی امام زاده رشد عجیب یک درخت پیر هم وسط حیاط نگاهمان را به خودش می کشاند. به خاطر حضور بسیار کیپ سفره های پهن شده در سنگفرش حیاط امام زاده نشد که عکس بگیریم . اما حتی عکس اینترنتیش هم دیدن دارد! 

اشاره آخر هم مال صحنه ای است که توی کتابخانه یکی از بستگان توجهم را جلب کرد. قران معمولا در ردیف قفسه های اول کتابخانه گذاشته می شود . گذاشته شده بود ولی در چینش این کتابخانه کم حجم،کتابی چسبیده بود که اصلا هم خوانی نداشت و آدم بادیدنش به فکر می افتاد که بالاخره تکلیف چیست ؟ برای این یکی به تصویرش قناعت می کنم و بس!

همدان به هرحال قسمتی از خاک این سرزمین است با قدمت فرهنگی خیلی زیاد که ای کاش هم گردانندگان امورات شهر راه حفظ فرهنگش را می دانستند و هم مسافرانی که دورازجان مسافران فهیم، از سفر چیزی جز خوردن و پاشیدن و .... نمی دانند . بقیه اش بماند که گفتنی نیست!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ مرداد ۹۴ ، ۱۰:۵۳
رهگذر

وقتی در محیط کار می خوری به خنسی عدم همکاری ردیف و بچسب، چاره ای برایت نمی ماند جز برداشتن باز به تنهایی.این برداشتن گرچه به نتیجه کاری خوب منتهی می شود اما تعداد بیشتری از آجرهای عمر را برمی دارد. حتی اگر طرف معامله درکار،خداباشد باز هم مجبوری ازتونل نقد منطقی و غیرمنطقی بندگان خدابگذری واین وسط گاهی ممکن است دچار یاس فلسفی هم بشوی که بالاخره ادامه بدهی یا تمامش کنی!!!

چندروز پیش در چنین موقعتی گیرکرده بودم . حالتی که واردارم می کرد به مسکّن نوشتن پناه بیاورم و حرف هایم را بی هیچ سانسوری بزنم. اما انگار راحت حرف زدن فقط بیخ گوش خداست ولاغیر.

از جماعت آدم ها همین بس که مدام افتان و خیزان با آن هادر حال تعاملی و اگر توقف کنی باد پوچی تو را باخود می برد درآن صورت نه خدا راضی است و نه حتی خودت که به گمانم این یعنی بدبختی عظمی . تلخ و شیرین دنیا هم که حکایت خودش را داردانگار فرورفتن آب خوش از گلو به اندازه دقایقی ما را بس. نیش و نوش باهمند و متن زندگی و حاشیه های آن پر ازاین نیش ونوش ها .

پیش بینی قرآن موید این نگاره است که ان مع العسر یسرا. بَعدِ هم نیستند، باهمند همیشه!

حاصل تلاش در رقم خوردن نشریه برای خودم نوش بود و کاری هم به نیش های احتمالی ندارم چون معتقدم وقتی کاری درست انجام شود تحسین برانگیز است و ملاک درستی یعنی ادای دین .

می ماند وضع نابهنجار یک کمیته که معلوم نیست سرانجامش به کجا ختم می شود! این هم به عبارت یک نیش .

منتظر نوش می مانم...

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ مرداد ۹۴ ، ۱۷:۴۵
رهگذر

ظاهرا اصلا گشاد نبود! خیلی هم خوشگل و شاد نشسته بود سرش. داشتیم می رفتیم گردش دورهمی. یکی از جوونای تو جمع که حواسش بخاطر تو باغ بودن خیلی جمعه، یهویی گفت اینا چیه رو لبه کلاه! حواسم جمع حواس جمعش شد. اونوقت بود که آه از نهادم برآمد به دلیل خریدهای الکی دولکی و کاملا بی دقت. 

البته روی دیگر این کلاه نقشه های عجیب غریبه که آدم باورش نمیشه از یه کلاه کودکانه هم بشه اون گلی رو که اونا می خوان به سر بگیریم . دشمن دشمنه و اتفاقا خیلی پرکار. دلم سوخت که بدون هیچ توجهی خریده میشه وبعد هم کلاه گشاد میشینه رو سرمون ویکی به نفع اونا!

نکته ش این جا بود که این بچه کلاس پنجمی بعد توضیحات کلی و خیلی کوتاه من از علائم گوناگون فراماسون ها روی کلاهش  آگاه شد، رفت تو فکر و خیلی آروم بعد چند دقیقه گفت حالا چه کار کنم ؟! بهش گفتم اینارو با ماژیک مشکی قلم بگیر ازین به بعدم وقتی به چیز خوشگل می بینی و دوس داری که بخریش تمرین کن که همین جوری یهویی نخری.

نیت من یکی این بود ک بمونه تو ذهن کودکانه ش و حداقلش انتقال جمع و جور تبرّی . با اون سوال کمی خیالم راحت شد. سوالی که خیلی از بزرگترا حتی بعد رفتن کلاه گشاد بی بصیرتی رو سرشون اصلا نمی پرسن چه برسه به این که بخوان تصمیمی بگیرن ...

با همه ی اینا اونروز فهمیدم خیلی نمی دونیم و آرزوکردم بدونیم، بفهمیم و عامل باشیم ... خدایا مددی

اینم شاهد ماجرا:

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ مرداد ۹۴ ، ۱۱:۵۲
رهگذر