ذکرش به خیر باد !

اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم

ذکرش به خیر باد !

اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب

۱۴۳ مطلب با موضوع «نوشته جات» ثبت شده است

ته داستان با این که ایرانی بازی توش موج می زد اما قشنگ بود. حالا با قشنگیش کار ندارما. بیشتر سوزن فکر و خیالم رو این گیر کرده بود که واقعا میشه یه ژیگول بی خیال باشی اما بعدش یه کاری بکنی که همه انگشت به دهن بمونن؟!

اگه دستم به نویسنده می رسید حتما از ش می پرسیدم که وقتی داستانشو می نوشته چطوری شده که قهرمان قصه ش بالا پریده و از لیست بدها اومده تو لیست خوب ها؟! اونم با جنجالی ترین موهبت دنیا یعنی پول زبون بسته که هم کلی کار راه اندازه هم حاشیه ساز!

شاید اگه من به جاش باشم و یکی این سوالو ازم بپرسم همه چیزو بندازم گردن معجزه ای به نام عشق! که اگه رو دیوار دل آدم بساط کنه دیگه نمیشه جلوی قدرتشو گرفت اونوقته که تو از یه دنیا پول می گذری 

واسه این که ثروتمند بشی 

واسه این که چشمای اشکی و خیس آدما بخنده 

آخر داستان فقط به این فک می کردم که کاش می شد پولدار بود و ثروتمند موند... خرجش فقط عاشقی کردنه و بس ...

یعنی تو دنیای امروز عاشقی کردنم سخته؟!!!

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ فروردين ۹۵ ، ۱۷:۱۷
رهگذر

از حرف هایی که ماسیده بود روی دلش می گفت. نیتش این بود که با دل گپه سبک شود...

از زمانه ای می گفت که رفوگری است حرفه ای 

 و از این که دنیا به کسی وفا نمی کند.

همه را قبول دارم . حتی رفوگری زمان را ...

قفط نمی دانم چرا این زمانه حرفه ای گهگاهی عاجزانه پا پس می کشد و توی رفوگریش نابلدی عرضه می کند...

شاید برای همین است که باورم شده بعضی چیزها رفو نمی شوند...

و بعضی دل دردها به دل گپه آرام نمی گیرند

الدنیا لعب و لهو ؟!!!


۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ فروردين ۹۵ ، ۰۷:۴۹
رهگذر

بارها به چشم نشسته اند... گاهی حظش را بردیه ایم و گاهی هم بی تفاوت رد شده ایم.

امروز رفته بودم قدمگاه! همین حوالی ... دو دقیقه مانده به بهار

ردپایش از همان جنس تکراری های بی تکرار وسط زمین و اسمان دیدنی بود. دیدم و خواستم هر کسی که دوست دارد توی قدمگاه زائر شود.

یک حرف مشترک پشت صحنه همه این تصاویری بود که دلبری می کردند. این که

بهار تلاشش را می کند. بهار قدم هایش را برمی دارد. بهار زندگی را می فهماند ...

حالا منم و برداشت های آزادی که دوباره از این تکراری های بی تکرار در می یابم ...

و این داستان همچنان ادامه دارد...


۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ اسفند ۹۴ ، ۱۲:۱۳
رهگذر

تهران - اتوبان نیایش - 7 صبح یازدهمین روز از اسفند ماه

روی خط تلاقی آسمان و زمین، درست از جایی که خورشید سلام می کند تا کمی بالاتر، یکی از زیباترین پدیده های نقاشی خلقت هویداست. دلت می خواهد حتی این ساختمان ها هم نباشند تا بیشتر غرق این نقش های آسمانی شوی.

آسمان، همیشه نمایشگاه نقاشی های خداست ...

تجهیزات تصویر برداری نداشتم . این یک عکس هم صدقه سر گوشی همراه. قاب بسته ای دارد اما مزاحم رویت نقاشی نیست ...

دلتنگ طبیعتیم در این زمانه شلوغ!

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ اسفند ۹۴ ، ۱۱:۱۳
رهگذر

گفت پیغامبر با اصحاب کبار                  تن مــپوشــانیــد از باد بهــار

آنچه با برگ درختان می کند                 با تن و جان شما آن می کند ...

بابت تایید حرف جناب مولانا و البته استفاده از باد بهار زدم به دل پارک این حوالی. کلی چسبید به طاق دل بابت حسرت نداشتن هوای پاک. هم هوا را درسته خوردم و هم ذهنم را یک جاروی اساسی کشیدم تا باد ذهنیت های زمخت را با خودش ببرد. در مسیر برگشت یک آن حواسم به گونه نادری جلب شده که بین درختان سر کشیده بود!!!

پدیده جالبی است . احتمالا زمانی که این دکل های برق از زمین رسته اند، خبری از درختان اطراف نبوده و حالا دیدن این زندگی مسالمت آمیز!!! یکی از افتخارات آدم هایی است که می زنند به دل پارک این حوالی

از کنار این همزیستی مسالمت آمیز یواشکی گذشتم اما وقتی نگاهم به سمت تپه های محله که منتهی می شدند به منطقه کوهستانی افتاد با خودم گفتم بابت رویش بی وقفه این گونه نادر در مسیر کوهستان باید منتظر یک همزیستی مسالمت آمیز در حوالی قله هم باشیم .... 

کافی است روی تصویر زوم کنید . پیاده روی دکل ها در کلان شهر به سمت کوه مشخص است!!

عجب شهر عجیبی. عجب شهر غریبی



۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۰ اسفند ۹۴ ، ۱۲:۱۹
رهگذر

گاهی همه چیز را فیلم می پنداری

گاهی همه چیز فیلم هست

اما ...

گاهی موضوعات جاری فیلم ها را در واقعیت زندگی می بینی بی آن که فیلم باشند

در این گاهی ها، تازه به خاطر می آوری که مرغ همسایه همیشه هم غاز نیست!!

گاهی واقعیت سخت می پیچند به ساقه زندگی ...

آن وقت تازه می فهمی که باید حواست به دعای عاقبت بخیری باشد ...


۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ بهمن ۹۴ ، ۱۵:۰۷
رهگذر

سال هاست که ایستاده و به همه آن چه که در دایره بزرگ دور و برش اتفاق می افتد نگاه می کند. من یکی از حاشیه های این برج بلند بودم در تمام این سال ها. از وقتی که فیلم تظاهرات مردمی 57 از قاب دوربین ها بیرون می زد تا الان که دوربینهای هلی کوپتری سعی می کنند همه جمعیت را بگیرند.

برج، حرف های زیادی دارد ...

شاید این شاهد قدبلند تنها موجود بی جانی باشد که سی و هفت سال است به نقطه هدف مردم تهران می بالد ... سال هاست همه مسیرها به میدان آزادی ختم می شود ...

پی نوشت مهم :

یکی نیت به این آقای اسمشو نبر که باشروع افاضاتش جمعیت فهمیدند باید کم کم به خانه ها برگردند؛ بگوید؛ منتظر کدام آزادی هستی که مدام و به هربهانه داد می زنی و می گویی پیش به سوی ایران آزاد؟!!

پی نوشت دوم و مهم تر از اولی: به آقای اسمشو نبر باید این را هم گفت که از شعار مقدس "من انقلابیم" استفاده نکن؛ نه انقلابی ها باورت می کنند و نه تو قواره این حرف هایی ... بگذار تحملت کنیم تا تمام شوی!

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۳ بهمن ۹۴ ، ۱۰:۰۵
رهگذر

به نظر شما داره به چی فکر می کنه؟

چی تو قاب تنگ مردمکش نشسته؟

از دیدنی هاش چیزی سر درمیاره؟!

۶ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۳۰ دی ۹۴ ، ۱۹:۵۶
رهگذر

بی خبر از همه جا رفتم به پیش دبستانی که دعوتم کرده بود برای دیدن نمایش دست سازه ها. همه چیز رنگی و با احساس بود. اندازه کلاس ها اصلا به اندازه بچه ها نمی خورد. چند سایز گشاد بود! در و دیوار ها هم حسابی پر نقش و نگار. در نگاه اول همه چیز عادی به نظر می رسید. دست سازه های متنوع هم تو را به دنیای کودکی خیلی متفاوتت می بردند و هم یک ذوق موقتی را زیر پوست فکرت می نشاندند که یعنی عجب بچه های فعالی!!

کم کم دقیق که شدم به نظرم رسید خیلی از دست سازه ها با خروجی قابل انتظاز متفاوت است. کج و کولگی نداشتند همه چیز صاف و مرتب بود!

تا این جا خدا را شکر . عجب بچه های با مهارتی!

روی دیوار هر کلاس تابلوی سفیدی گذاشته بودند، که روی آن با باریکه های کاغذ پوشانده شده بود. توچهم که جلب شد، آب پاکی را ریختم روی کل بازدید!

بچه ها از آرزوهایشان گفته بودند و مربی ها تایپش کرده بودند تا من بازدید کننده بخوانم و به وجد بیایم...

به وجد نیامدم که هیچ، روحم درد گرفت!

میان آرزوها از زنجیر طلا و تبلت و همه اسباب بازی های دنیا و سفر خارج از کشور و رفتن به کیش و دریا موج می زد تا داشتن خواهر! هیچی برای گفتن نداشتم. یواشکی توی دلم رفتم زیر سوال که این بچه ها تربیت شده کدام بزرگتر عاقل و فهمیده ای هستند که در این قد و قوراه کوچک آن قدر بزرگ و تخیلی می پرند؟

تقصیر از ماست!

پاک یادمان رفته که واخد سختی های واقعی را میان برنامه درسی آن ها جابدهیم که کمی هم درد را بچشند طفلکی ها!

۴ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۲ دی ۹۴ ، ۱۷:۰۲
رهگذر

گاه و بی گاه پیش می آید که برخورد می کنیم به بعضی ها با یک ویژگی بزرگ. این ویژگی بزرگ که بدبختانه در حال انتشار هم هست این است که طرف ته دلبستگی به میز است بدون آن که روحش هم خبر داشته باشد، مبتلا شده به ویروس میز !!

در این گونه موارد هرچقدر هم تلاش می کنی بفهمد اشکال کار کجاست ؟ 

نمی فهمد که نمی فهمد! شاید هم صلاح نیست که بفهمد !!!

در برخورد با این آدم های به شدت مدعی خدمت به خلق، دلم می خواهد یک چیز را ولو به شرط نفهمیدن های معمول و مکرر، توی گوششان فریاد کنم و آن این که:

چقدر می گیری خدمتگزار نباشی ؟!!!!؟

پ ن 1: اصلا و ابدا منظور من به سطح کلان مدیران یک جامعه بزرگ نبود!

که ما اندر خم بچه مدیرهای به شدت خدمتگزار مبتلا به ویروس میز هم گیر گرده ایم!!

پ ن 2: کافی است وقت صرف شده برای فهمیدن این بچه مدیرها را در از دست دادن موقعیت های خوب و مناسب ضرب کنبم. آن چه به دست می آید، جاماندن های عظیم است از رسیدن به نقطه مطلوب

پ ن 3: نکته جالب این که در تعریف نقطه مطلوب شریک می شوند اما دلیلی برای شراکت جهت رسیدن که نه، نزدیک شدن به این نقطه، هیهات!!

راستی یکی نیست به من بگوید:

ما آزموده ایم در این شهر بخت خویش

بیرون کشیبد باید ازین ورطه رخت خویش ؟!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ دی ۹۴ ، ۱۲:۴۱
رهگذر