ذکرش به خیر باد !

اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم

ذکرش به خیر باد !

اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب

۱۴۳ مطلب با موضوع «نوشته جات» ثبت شده است

وقتی در بن بست من چه کنم ؟گیر می کنی ، هیچ چاره ی عاقلانه ای نداری جز برگشت به عقب .

تفاوتِ به نتایج متفاوت رسیدن ، به همبن اندازه و شکل عقب گرد بر می گردد و البته به نیتش که از روی "همه چیز تمام شد " ، برمی گردی و یا با یک اراده ی حسابی به نیت "از نو باید ساخت"

 حساب آن هایی که کار و بارشان پیش خدا سکه است که جایی در این مقال ندارد ، نه به خاطر این که قواره ی من نیست ، بیشتر به خاطر این که باز هم دچاز از یاد رفتگی شده ام و انگار بعضی چیزها برای روز مباداست . بهتر این که بروم سراغ مثل خودم . این جا که می رسم می فهمم اولا بن بست های من چه کنم ؟ از بی تدبیری است و اگر هم نباشد که مثلا با یک فکر هزار تو رسیده باشم به بن بست ، باز هم جای تامل دارد و من مثل وقتی که اصلا نمی خواهی به رویت بیاوری به رویم نمی آورم ...

باید برگشت و از نو ساخت و مگر نه این که این همه تلاطم برای بزرگ شدن است ؟! اقل شباهتم به آدم هایی که کار و بارشان پیش خدا سکه است همین که ، من هم دوست دارم بزرگ شوم ... پوست بیندازم و بروم بالا ، بالا و بالاتر ...


۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ ارديبهشت ۹۴ ، ۱۹:۰۴
رهگذر

بالاخره منو "اد" کردن .... هورا !

رفتم یه چرخی زدم تو این همه پیغام ، البته نه یه بار که چندین بار و البته نه که همشو بخونم که همینطوری یه سری زده باشم . به جون خودم با همین یه ذره سری که زدم حس می کنم سر خودم از بیخ زده شد !!!

آخه خلایق محترم ؛

شما که گروهای خفن تشکیل دادین و مدام با آنلاین بودنتون مشغول رد و بدل کردن آخرین اطلاعان مذهبی ، مهارتی ، هنری ، پزشکی ، سیاسی ، نظامی ، حقوقی ، تربیتی و گاهی هم بی تربیتی هستین ، کی وقت می کنین که به کار و بار منزل برسین ؟! و به امورات واجبه ی روزانه ؟ بکشین خودتونو از این برق مجاز ! برق گرفتگی فقط به سیخ شدن مو و سیاه شدن رو نیست که ، برق گرفتگی یعنی عبور مداوم از وایبر و واتس آپ و تلگرام و غیره و ذالک . یعنی هدر رفت عمر !

 بدیختی می دونی چیه ؟

بدبختی یعنی رومون نشه که بگیم ما به اینا وصل نیستیم که ! 

ما هنوزم دلمون به دنیای تر و تمیز آموختن کاملا واقعی ، خوشه !!

 جالب ترش می دونی کجاست ؟

این جاست که دفاعیه ی بعضی از چرخندگان در فضای مجازی از هر نوع ممکن به گوش می رسه :

کلی چیز خوب یاد می گیریم خوب !

حالا بمانده که این چیزی ، چیه ها ؟!

خلاصه ش این که با همین دو سه روز تجربه کردن چند دقیقه ای یه پوئن  خوب و کت و کلفت به خودم دادم که نشدم همرنگ این جماعت از ترس رسوایی !!!  این که هنوزم کتاب واسم یه چیز دیگه س ! این که اگه قراره یادگیری هدفمند اتفاق بیفته وقتم خرج کتابی میشه که هدفمند انتخابش کردم و این که مجبور نیستم از آشفته بازار مجازی دنبال واقعیت های زندگی بگردم !!!

به خدا جنبه هم خوب چیزیه !

و در پایان این نوای کتاب بی چاره س که می گه :

مرنجان دلم را که این مرغ وحشی   

 زبامی که برخواست ، مشکل نشیند !


۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ فروردين ۹۴ ، ۱۶:۴۲
رهگذر

خدا را شکر که سالی یک بار یادمان می اندازند که هستی و باید قدرت را بدانیم ...

خدا را شکر که دوست داشتن را خود تو یادم دادی و حالا که سال های عمر سپیدی موهایت را به رخ ما می کشد ، یاد گرفته ایم دوستت داشته باشیم به دور از همه ی شر و شور های کودکی و نوجوانی .

دوست داشتنی که پر از حقیقت است ، حتی بدون هیچ چشم داشتی . حالا فقط می خواهیم سلامت باشی و نگین حلقه ی خانواده باقی بمانی که زندگی بدون تو بی ستون می شود .

و چه انتخاب خوبی برای همین یادآوری سالیانه ...

مادری که همه ی عالم را زیر پایش فرش کرده اند می شود دختر آفتاب و هویت نور را با خودش به زمین می آورد . مادری که خلاصه ی همه ی خوبی هاست . مادری که لقب مادر را معنا بخشید ...

 تو را با همه ی آرزوهایت به مادر هستی می سپارم و دست هایت را می بوسم به نشانه همه ی عذر تقصیری که برای هدر رفت لحظه های بی تو بودن اتفاق افتادند ...

حالا و به بهانه شکر نعمت وجودت ،

دلم را می گذارم پای طاقچه هایی که عکس مادر را به قاب نشانده اند و خانه هایی که دیگر موهبت حضور مادر را ندارند .

خدا مهربان تر است از من و ما به همه ی آن هایی که داغ مادر دیده اند وحتما مسافرشان باید می رفته که رفته !

پای این طاقچه ، نشانه ی دیگری هست که دل آشوبم را به آن می سپارم و با خودم می گویم وقتی مادر عالم با مظلومیت تمام این دنیا را می بخشد به دنیا دوستان و می رود دیگر چه جایی برای همه ی آن هایی که مادرانه تلاش کردند تا گردی از دنیا بر دلشان نماند !

نگاهم به نام فاطمه می افتد که کنار عکس مهربان تو روی طاقچه نگاهم می کند ...

دلم را به این هر دو نگاه می سپارم ... جای خالیت هرگز پر نخواهد شد ای مهربان ...

خدا با بچه هاست ، حتی اگر بزرگ باشند .

مطمئنم که تنها نمی مانند ... خدا مهربان تر از این حرف هاست . چیزی فراتر از درک محدود من و ما !

خدایا ،

همه ی مادرانی که هستند ؛ به نام فاطمه طول عمر با عزت و سلامتی کامل عطا کن

و همه ی آن هایی که به نظر رحمانیت آسمانی شدند ؛ سر سفره اش ، میهمان ... 

دوستت دارم ، مادرم

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ فروردين ۹۴ ، ۱۶:۵۵
رهگذر

کار جالبی بود !

برگه رو گذاشته بود زیر دستش و گه گداری می نوشت . وقتایی که قلم رها بود و کار نوشتنش تعطیل می شد ، واسه خودش می رفت تو فکر . اینو از نگاه ماتش می فهمیدم . سر یه فرصت مناسب پرسیدم : چی مینویسی ؟

با آرامشی که مخصوص خودشه ، کوتاه گفت : برنامه ریزی امسال !

البته تازگی نداشت واسم چون از خیلیا میشنیدم و البته معمولنم یکی دو ماه جوگیری و بعدشم دوباره کار دقیقه ی نود . حرف این بنده خدا ولی به دلم نشست جالبی کارش به این بود که با شناخت قبلی می شد گفت ، این بنده ی خدا کجا و برنامه ریزی کجا ؟

نتونستم طاقت بیارم . نمی دونم چرا ؟ شاید به خاطر این که تو دو سه سال اخیر بدجوری تغییرات رفتاری و فکریشو به رخ همه کشیده بود . انگار با اون آدم قبلی تومنی میلیارد فرق داشت !! مخصوصا توضیح خواستم . خیلی روون و راحت توضیح داد :

هر چیو  که می خوام انجام بدم می نویسم . ریز به ریز . بعضی کارا اجبارین و ثابت و مشخص . بعضیای دیگه میدون دارن . یه جوری که میشه لابلای ترافیک کار ازشون استفاده کرد . لازمه واسه خودم خط و نشون بکشم ، واسه همینم مطابق با نیازم فرصت زمانی می زنم تنگش . بعدش می مونه حواس جمع که کار لیز نخوره از دستم . دست آخرم یکی یکی خطشون می زنم به شرط انجام . کم وکسری هم باشه که معمولا هست می ذارم تو نوبت برنامه ی مکمل . اینجوری می فهمم چه کارم !

یه کمی نگاش کردم و گفتم : یعنی مو به مو ؟!

گفت : سعی مهمه واسم که دارم تا تهش میرم . دیگه الله اعلم .

تعجبم خیلی بیشتر شد . اصلا بهش نمیومد اینجوری دو دو تا چهارتا بکنه . یه ذره ذوق خرج حرف بعدیم کردم :

با این حساب باید کارنامه ی پارسالت درومده باشه . نمره ت چند ؟!

خندید و گفت : خوب ها و بدهای هر کسی تو مشتشه . منم می نویسم چی شد ، چی نشد . نه که هر وقت پا بده . کلا هر وفتی که نیازه برم نفطه سر خط ، می نویسم .

دلم خواست واسه یه بارم که شده اداشو دربیارم .اگه اون تونسته منم می تونم . حرفاش بوی منم نمی داد . مثه آدم بزرگای موفق از تصمیماتش حرف می زد . هنرش این بود که با همه ی سرحالی و قبراقیش مصمم بود که حکیمانه رفتار کنه . به قول خودش اگه کار من بندگیه ، خوب باید بندگی کنم دیگه !! واقعا درومده بود ازون همه بطالت و بی نظمی .

خوب ها و بدها رو باید تو یه جایی یادداشت کرد که خودت ببینی و خدا . شاهدی ازون محکم تر وجود نداره . تو همین تعطیلات عید کلی خوب ها و بدها داشتم که باید روشون وایسم ، فک کنم و تصمیمای جدید بگیرم .

بازم یکی با بیست سال فاصله شده بود معلم من ...

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ فروردين ۹۴ ، ۱۶:۴۴
رهگذر

درسته که عالم روی یه نظم بی نظیر می چرخه .

اما کاش ما هم بلد بودیم منظم بچرخیم . تو زندگی هر چهار فصل موجوده و کاریشم نمیشه کرد .

شاید دیدن یه بهار دیگه کمک کنه به یه تصمیم دیگه ! هر چند تکراری ... هرچند نیمه کاره ... 

دیدن بهار برای گرفتن تصمیمای مهم خالی از یادمانه های مهم نیست . 

چیزی که بشه مشق شب ، تمرین روز ...

این بهار ، با ذکر فاطمه سلام الله علیها گره خورده و قرار امسال این که قد خودم تلاش کنم

تا از من راضی باشن ... مخصوصا به خاطر نوع زندگی که امام زمان بپسندن 

ان شاءالله ، تو همه ی کارایی که پیش میاد ...




۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ فروردين ۹۴ ، ۱۳:۰۸
رهگذر


همیشه صبح آخرین چهارشنبه ی سال پر از واگویه های دودی است .

عده ای خوش حال و مسرور انجام تمام و کمال رسوماتند !!

بعضی ها از هیجانات کاذبی که حسابی باورش کرده اند ، حرف می زنند !

بعضی ها هم از ترس و سختی گذران ساعات شب قبل می نالند !

و بعضی ها هم با چراهای بسیار درگیرند که بالاخره ته این هم خوشی ناخوش ، چه چیزی انتظار جوان و نوجوان را می کشد ؟

تازه فرض را بر این می گذاریم که بزرگتر های عاقل بسیارند و اصلا هم قاطی بچه گانه های چهارشنبه سوری نمی شوند !

با این حال ، حکایت این همه صدمه ی مالی و جانی و یا ایجاد وانفسای اقتصادی در واردات این همه اسباب منفجره و حتی تخریب خیابان و کوچه و هوای بی چاره ای که به اندازه ی کافی خفه شده ، جای خودش .

دیدن تصاویر این شادی عجیب غریب که بیشتر به همان توحش مدرن شبیه است ، حالم را بد می کند . کسی مخالف داشتن هیجان و فرصت ایجاد شادی نیست . فقط می ماند همان چراهایی که سال هاست بی جواب مانده و جز پدران و مادران دلسوز و عاقل کس دیگری جلودار ایجادشان نیست .

" همه این آفت ها مال نداشتن ذره ای عقل است "، این را همان شب از جوانی شنیدم که نیازی به این نوع هیجانات تهوع آور نداشت ، هر چند که دنبال راه صحیح بروز شادی و هیجان سالم می گشت . از نگاهش می شد فهمید که خیلی دلش می خواهد بداند ، بالاخره بزرگترها چه کاره اند ؟!

و من دوباره به یاد حرف امام افتادم که در اوج روزهای حماسه ی هشت ساله می گفت :

دعا کنید خدا در این نعمت را به روی شما نبندد ! حالا که فکرش را می کنم می فهمم نعمت یعنی :

زندگی جوانی که با سلامت تمام ایمان دارد و کاری را انجام می دهد که وجدان سالمش می گوید .

طفلکی بچه های این دوره زمانه ! ( البته با کسر بچه های معقول و معتقد به اصل حرام بودن مردم آزاری )




۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ اسفند ۹۳ ، ۱۱:۵۰
رهگذر

بالای یادداشت هایش نوشته بود که ،

من از "من" بی خبرم !

برایم جالب شد بخوانم . حرف هایش کم و بیش بوی کهنگی می داد ، اما کششی داشت که وادارم کند تا ته بروم . از همه ی آن چه که با چشم هایم قورت دادم ، حال و روز کسی را مجسم کردم که وابستگی های ریز و درشت در طول سال های رد شده از عمرش آزارش داده و او را اول دچار یک یاس فلسفی عجیب و عمیق کرده و بعد تر باعث شده تا با خودش کنار بیاید و کلا ختم به خیر شدن را تجربه کند !

خیلی نمی شد وارد احوالاتش شد . نه این که آدم پیچیده ای باشد ، بیشتر به خاطر این که خودم نمی خواستم شیرجه بزنم . اساسا کشفیات اینچنینی چه به درد من می خورد ؟! اصل مطلب مهم بود که دریافتمش .

با خواندن دست نوشته ها ، گذر از رنج به خوبی هویدا بود . خودش هم اذعان داشت که رنج لازمه ی زندگی است ، فقط شاکی بود که چرا از اول ( و البته من نمی دانم منظورش دقیقا از اول چه زمانی است ؟!! ) حواسش را جمع نکرده و نچسبیده به خدای احد و واحد ؟

جذابیت این نوشتار این بود که طرف با عینک تحلیل به زندگیش نگاه کرده بود و من که خیلی توفیق دیدار آدم های تحلیل کن و با منطق را ندارم کلی ذوق کردم که برای رسیدن به یک اصل لایتغیر ، کافی است بی رو دربایستی از خودمان سر و سراغی بگیریم . چیزی که متاسفانه روزمرگی های این دوره و زمانه ، آن را از ما گرفته است و شاید هم ما عادت کردیم پشت این روزمرگی مخفی شویم و بی خیال تحلیل و بررسی و اندکی فکر .

کتک های زندگی و این وصل شدن و بریدن های گاه و بی گاه حالش را جا آورده بود . دلش می خواست توی همین حال الانش بماند . برای این که حالا خدا را با همه ی وجود کنار خودش حس می کرد . باور هم داشت و ایمان آورده بود که کسی جز او نمی ماند پس کسی هم جز او شایسته ی وابسته شدن نیست !

من هم خواستم تحلیل کنم و از این ماجراهای بلند بالا به آسانی نگذرم . برای همین عنوان مطلبش را سوالی کردم و از خودم پرسیدم :

آیا من از من بی خبرم ؟!!

یاد جمله ای افتادم که می توانست به سوالم تا حدودی پاسخ دهد . جمله را چند بار مرور کردم تا خیالم راحت شود :

آن ها که گذشته را به یاد نمی آورند محکوم به تکرار آن هستند !


حسبی الله لااله الا هو


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ اسفند ۹۳ ، ۱۰:۵۶
رهگذر

بعضی چیزها را اصلا نباید گفت !

بعضی چیزها را باید نصفه نیمه گفت !

بعضی چیزها را هم باید گفت !! کامل و تمام هم گفت . یک طوری که کلمه ای جا نماند .

حالا این که فریاد بزنی یا با سکوتت بگویی نقل دیگری است .

اینطور وقت ها دلت سبک می شود و اثری از هیچ تکه استخوانی در گلوی روحت نخواهد بود ...

برعکس وقتی می خواهی بگویی و نمی توانی که بگویی . مصلحت اندیشی هایت ایجاب می کند که قورت بدهی تند تند .

هم حرف هایت را ، هم احساس خوب و بدت را و هم فکرهای غار تنهاییت را . 

در این صورت استخان در گلوی جسم و روح گیر می کند !

حالا بماند که گاهی هیچ راه نفسی نیست اما ،

شاید بشود دلخوش کرد به این که این یک اتفاق جمعی است و هرازگاهی باید بیفتد لابد !

استخوان در گلو یک فشار مضاعف است . مرگ بر سانسور !


۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ اسفند ۹۳ ، ۱۰:۳۶
رهگذر

تو داستان فضیل عیاض که دزد قهاری بوده ، گفتن یه بار واسه دزدی از بالای دیوار خانه ای میره بالا که اون وسط می شنوه صابخونه داره قرآن می خونه :

الم یعلم بان الله یری ؟!

بعدش انگار فضیل از همون بالای دیوار می ره تو خلوتی که بهش نیاز داشته بعد هم میشه یه عارف تمام عیار ...

اصلا کاری به صحت و سقم این روایت ندارم ولی ازونجایی که به ما یاد دادن که

 به جای توجه به گوینده به حرفی که می زنه فکر کینم ، فکر می کنم که دور و بر ما پر از تکانه های فکریه ! پس چرا عادت کردیم بخونیم و بشنویم و حتی بنویسیم و بعدشم همونی باشیم که هستیم !

دم این جناب عیاض گرم که بعد یک تکانه ی فکری کلا منفجر شد و از تو قالب قبلیش درومد !

تو روزگار ما سر همه گرمه به این همه نرم افزار جور واجور . اونایی که خیلی مثبت بینن و نمی خوان فرصت قهرمانانه در فضای مجازی رو از دست بدن ، می گن باید بمونیم تا دشمن بفهمه ما هستیم !

و من دلم می خواد از شون بپرسم تو این موندن دشمن میخ کن ! تا حالا چند تا تکانه ی فکری رد کردی و هیچی به هیچی .

کارمون شده ارسال متن و عکس جالب به دیگران و در یافتش از دیگران . فوق فوقش کمی هم متعجب بشیم یا ذوق کنیم یا بریم تو فکر . بعدش چی ؟!

خداییش ، کم منبع فکری دور و برمون هست ؟ که باید روش متمرکز بشیم و کلی حرف از توش دربیاریم و بعدشم بریم سراغ عمل به خوب ترین هاش !

من الان دارم تو فضای مجازی پیغام می ذارم . باهاش بیگانه نیستم اصلا عصای دسته تو این دوره و زمونه ، همه ی اینا قبول اما یادمون باشه فقط نشیم یه مشتری ساده !! گاهی وقتا این وقته که داره میره با کلی رد و بدل حرفای خوب !!

زیر نویس :

و فرض بر این است که ما که اصلا تو انتقال جفنگیات تلاشی نمی کنیم ! هرگز مباد !!


بعدِ زیر نویس :

تو عالم ادبیات فصیح و بی کرانه ، همینطوری برخورد کردم به کلمات متقابل . کلماتی که شبیه هم نوشته میشن یا تفاوت یه حرف ، استفاده ی روزانه هم دارن اما دنیاشون خیلی متفاوته از هم .

داشتم فکر می کردم مطالعه و واکاوی تو دنیای واقعی هنوزم یه چیز دیگه س . اقلش این که یه چیزی می ماسه به وقتی که گذاشتیم . یه دقیقه فکر به این سه تا متقابل ، شاید بشه فرصتی واسه تامل و تدبر . شاید ...

وابسته و وارسته ، شناگر و شناور ، جهان بین و دهان بین 

ازینا که زیاده . من می خوام ماهی خودمو از آب بگیرم که موضوع واسه فکرِ تبدیل شونده به عمل بسیار است . 

خدایا مددی .

و مساله این است ، بودن یا نبودن !

آیا این تصویر ؟

و یا آیا این تصویر ؟


۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ بهمن ۹۳ ، ۱۲:۲۲
رهگذر

امروز به روایت تقویم 21 بهمن ماهه و من در دنیای خاطراتم یاد روزی میفتم که متفاوت بود از همه ی روزهای عمرم .

این که در دیرترین ساعات شب سعی می کردم مواد اولیه ساخت کوکتل مولوتف ( بمب دست ساز ) را برسونم به دست انقلابی های سر کوچه ، هم عجیب ترین اتفاق زندگیم شد و هم حس خوب انقلابی بودن را برام حفظ کرد . البته که هر کسی به قواره ی خودش بیست و یک بهمن رو دید و باهاش زندگی کرد ، اما چون محله ی ما کنار پادگان نیروی هوایی بود ، حمله ی گارد شاهنشاهی به همافرای انقلابی برای هیچکس قابل تحمل نبود حتی برای منی که تو دوره ی راهنمایی خیلی هم نمی فهمیدم عمق مبارزه یعنی چی ؟! 

 اصلا شب بیست و دوی بهمن انگار هیچکس نخوابید !!! و حتما همین بیداری بود که طومار شاهنشاهی رو پیچید به هم . خوب یادمه که حکومت نظامی شده بود از چهار بعد از ظهر . فرمان امام که بابت شکستن حکومت نظامی رسید ، ملت ریختن بیرون و بعد چند ساعت مقاومت ، سلسله ی خائن پهلوی که از سال 42 ترک خورده بود تو سال 57 از هم پاشید و هزار تیکه شد . اونقد ریز که هنوزم بعد سی و شش سال داغ چسبوندن تیکه هاش به دل خاندان سلطنتی !!!! و اعوان و انصارش مونده و ازین به بعد هم می مونه .

غرض این که این قطار ، همچنان داره می ره . مقصدشم معلومه . مهم اینه کی پیاده میشه کی ادامه میده ؟

 دیدن برنامه های مستند از بازداشتگاه های زمان شاه ، تو روزایی که به بهانه ی دهه ی فجر تلبار مرزو خاطراته ، از وحشتناک ترین مستندای پخش شده س . وقتی آدم تو بعضی از مستندای بخش خبر ،سیر پیشرفت ایران رو می بینه دلش حال میاد . اما با دیدن مستندایی که حال و هوای تلخ آزار و اذیت رو به رخ می کشن حس بدی می خزه تو جون آدم . حسی مخلوط از ترس و غیرت . 


مستند آقای عزت اله مطهری ازون برنامه ها بود . باورش سخته یه نفر اینقده شکنجه بشه و بازم به اراده ی خدا زنده بمونه . تعاریف هم رزماش از کمیته ی ضدخرابکاری خیلی دلهره آور بود اونقد که به عنوان یه شهروند که بد جوری مدیون این همه تلاش و صبر همه ی مبارزینه فکر کردم یعنی اگه من تو اون شرایط بودم ، تحمل می کردم ؟ وا نمی دادم ؟ کم نمی آوردم ؟

اون روزای سخت و سیاه گذشت ، شکر خدا . روزایی که روایتشونو دارم تو فیلما می بینم یا از این و اون می شنوم . حالا ما موندیم و یه قطاری که هنوزم داره می ره ...

بعد سی و شش سال ، محکم تر از همیشه به خودم می گم :

حواست باشه کاری نکنی که از قطار پیاده بشی یا پیاده ت بکنن ! چون وقتی قطار  برسه به ایستگاه ظهور ، دیگه فرصت جبرانی نداری  . 

اونوقت خیلی بد میشه !! خیلی خیلی بد میشه ...


اللهم اجعل عواقب امورنا خیرا

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ بهمن ۹۳ ، ۱۱:۲۷
رهگذر