ذکرش به خیر باد !

اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم

ذکرش به خیر باد !

اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب

۳۸ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «زندگی» ثبت شده است

با ذوق تمام از پیداشدن سر و کله یک گمشده دور می گفت و من مطمئن بودم چقدر پر از خیال حرف می زند. گاهگاهی می رفت توی این لاک . 

می گفت فراموش می کنم که کجا ایستاده ام؟ 

با حرف هایش هرچند پر از خیال ازگذشته آشنایی که اتفاقا سرو کله یک گمشده دوست داشتنی در آن خیلی واقعی گمشده بود ؛ عبور کردم. حالش را نداشتم بمانم جز چند دقیقه ای شاید به حرمت تخیل!!

خلاصه این که خیلی زود جل و پلاسم را جمع کردم تا به هوای حرف های پر از خیالی که می شنوم یکهو خیالات برم ندارد !!

این جا بود که از خدا پرسیدم: آخدا ... نمی شد از همان اول اول، یکجوری با من و ما تا می کردی که شیرفهممان می شد تصمیم گیرنده تویی و ما حتی نباید نق بزنیم چه خیالی چه واقعی؟

و خدا دوباره گذاشت تا خودم به جواب برسم!!!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ مرداد ۹۵ ، ۰۹:۵۲
رهگذر

به بهانه دومین روز مهمانی...

با هر کس و ناکسی نشستی جز من

زیبایی "منحصر به جمعی" داری!

                                                                                                                                 

خدایا تو منحصر به فردم کن ...


۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ خرداد ۹۵ ، ۱۱:۳۶
رهگذر

ماتی نگاهش را که دنبال می کردی به خط کج و کوله روی دیوار آجری ختم می شد. بین این نگاه مات و آن دیوار آجری زانو زدم و دست روی شانه های خسته اش گذاشتم و گفتم:

-          بی خیال ... اینم می گذره ...

نگاه ماتش را به چشم های من قرض داد و از ته دلش، چنان آه سردی کشید که سردیش به جانم آتش زد.

-          همیشه همونی نمیشه که می خوایم!!

سکوت کردم چون دلم می خواست حرفش را تمام کند.

-          می دونی چیه؟! تو بگو یه ساعت؟ تف به این ترس و بی غیرتی که نمیذاره آدم مال خودش باشه!

آهسته و زیر لب گفتم:

-          مگه کلا آدم مال خودشم هست؟!!

لبخند تلخی تحویلم داد و دستش را گذاشت روی زانو های خسته تر از خودش. به زور از جایش بلند شد. لباس خاکیش را تکاند. نگاهی به دور و برش انداخت و گفت:

-          وقتی قراره زیر یوغ این و اون باشی دیگه فرقی نمی کنه مال کی هستی؟

گنگ نگاهش کردم . فهمید که نفهمیدم. سرش را آورد نزدیک و زیر گوشم گفت:

-          عاشق جماعت، نه اهل دروغن نه اهل ترس. اگه از مرگ نترسم میشه که مال خودم باشم. میشه که حتی به اندازه یه ساعت از ته این عمر فکسنی مال خودم باشم. میشه ...

جمله اش را تمام نکرد. رفت. من ماندم که بالاخره چه می خواست بگوید که من نه شنیدمش نه فهمیدمش. آخرین جمله اش را تکرار کردم . راست می گفت که اگر از مرگ و هر آن چه که هیبت مرگ را دارد، نمی ترسیدم می شد  مال خودم باشم... می شد !


۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ ارديبهشت ۹۵ ، ۰۹:۰۹
رهگذر

بعضی آدم ها خیلی عمیقند ... روحشان خیلی بزرگ است، برای همین است وقتی که آن ها را ببینیم حس می کنیم سال هاست می شناسیمشان. آدم های عمیق سرشار از آرامشند و وقتی دستشان را به نشان محبت روی سینه می گذارند و احوالت را می پرسند خیلی خیلی باور پذیر می شوند!

رفیقی را می شناختم که ازین دسته آدم های عمیق بود ... از همان ها که روح بزرگی دارند و محبتشان صادقانه و خالصانه است...

به رقم تقدیر، چند وقتی را با بیماری دست و پنجه نرم کرد. عاقبت بیماری برنده میدان شد و قرعه به نام رفیق درآمد و وقت رفتنش رسید...

رفت ... دل خیلی ها را سوزاند . آدم های که صادقانه محبت می کنند خالصانه هم توی دل دیگران جا می شوند. یادشان می ماند حتی بعد از پرکشیدن بدن از قفس تنگ دنیا ...

قصه رفتنش برای من فقط حکایت غصه نبود، روایت یک چرای بی جواب هم بود که چرا من رفتم و نرفتم؟!

روز میلاد مولا همه دلسوخته ها دعاگویش بودند. چمدان آخرتش پر بود ... خوش به حالش

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۹:۲۸
رهگذر

از حرف هایی که ماسیده بود روی دلش می گفت. نیتش این بود که با دل گپه سبک شود...

از زمانه ای می گفت که رفوگری است حرفه ای 

 و از این که دنیا به کسی وفا نمی کند.

همه را قبول دارم . حتی رفوگری زمان را ...

قفط نمی دانم چرا این زمانه حرفه ای گهگاهی عاجزانه پا پس می کشد و توی رفوگریش نابلدی عرضه می کند...

شاید برای همین است که باورم شده بعضی چیزها رفو نمی شوند...

و بعضی دل دردها به دل گپه آرام نمی گیرند

الدنیا لعب و لهو ؟!!!


۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ فروردين ۹۵ ، ۰۷:۴۹
رهگذر

تهران - اتوبان نیایش - 7 صبح یازدهمین روز از اسفند ماه

روی خط تلاقی آسمان و زمین، درست از جایی که خورشید سلام می کند تا کمی بالاتر، یکی از زیباترین پدیده های نقاشی خلقت هویداست. دلت می خواهد حتی این ساختمان ها هم نباشند تا بیشتر غرق این نقش های آسمانی شوی.

آسمان، همیشه نمایشگاه نقاشی های خداست ...

تجهیزات تصویر برداری نداشتم . این یک عکس هم صدقه سر گوشی همراه. قاب بسته ای دارد اما مزاحم رویت نقاشی نیست ...

دلتنگ طبیعتیم در این زمانه شلوغ!

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ اسفند ۹۴ ، ۱۱:۱۳
رهگذر

گاهی همه چیز را فیلم می پنداری

گاهی همه چیز فیلم هست

اما ...

گاهی موضوعات جاری فیلم ها را در واقعیت زندگی می بینی بی آن که فیلم باشند

در این گاهی ها، تازه به خاطر می آوری که مرغ همسایه همیشه هم غاز نیست!!

گاهی واقعیت سخت می پیچند به ساقه زندگی ...

آن وقت تازه می فهمی که باید حواست به دعای عاقبت بخیری باشد ...


۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ بهمن ۹۴ ، ۱۵:۰۷
رهگذر

برای اولین بار بود که می دیدم ...

این جا کسی گم نمی شود ...

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۹ بهمن ۹۴ ، ۲۰:۱۶
رهگذر

بی خبر از همه جا رفتم به پیش دبستانی که دعوتم کرده بود برای دیدن نمایش دست سازه ها. همه چیز رنگی و با احساس بود. اندازه کلاس ها اصلا به اندازه بچه ها نمی خورد. چند سایز گشاد بود! در و دیوار ها هم حسابی پر نقش و نگار. در نگاه اول همه چیز عادی به نظر می رسید. دست سازه های متنوع هم تو را به دنیای کودکی خیلی متفاوتت می بردند و هم یک ذوق موقتی را زیر پوست فکرت می نشاندند که یعنی عجب بچه های فعالی!!

کم کم دقیق که شدم به نظرم رسید خیلی از دست سازه ها با خروجی قابل انتظاز متفاوت است. کج و کولگی نداشتند همه چیز صاف و مرتب بود!

تا این جا خدا را شکر . عجب بچه های با مهارتی!

روی دیوار هر کلاس تابلوی سفیدی گذاشته بودند، که روی آن با باریکه های کاغذ پوشانده شده بود. توچهم که جلب شد، آب پاکی را ریختم روی کل بازدید!

بچه ها از آرزوهایشان گفته بودند و مربی ها تایپش کرده بودند تا من بازدید کننده بخوانم و به وجد بیایم...

به وجد نیامدم که هیچ، روحم درد گرفت!

میان آرزوها از زنجیر طلا و تبلت و همه اسباب بازی های دنیا و سفر خارج از کشور و رفتن به کیش و دریا موج می زد تا داشتن خواهر! هیچی برای گفتن نداشتم. یواشکی توی دلم رفتم زیر سوال که این بچه ها تربیت شده کدام بزرگتر عاقل و فهمیده ای هستند که در این قد و قوراه کوچک آن قدر بزرگ و تخیلی می پرند؟

تقصیر از ماست!

پاک یادمان رفته که واخد سختی های واقعی را میان برنامه درسی آن ها جابدهیم که کمی هم درد را بچشند طفلکی ها!

۴ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۲ دی ۹۴ ، ۱۷:۰۲
رهگذر

گاه و بی گاه پیش می آید که برخورد می کنیم به بعضی ها با یک ویژگی بزرگ. این ویژگی بزرگ که بدبختانه در حال انتشار هم هست این است که طرف ته دلبستگی به میز است بدون آن که روحش هم خبر داشته باشد، مبتلا شده به ویروس میز !!

در این گونه موارد هرچقدر هم تلاش می کنی بفهمد اشکال کار کجاست ؟ 

نمی فهمد که نمی فهمد! شاید هم صلاح نیست که بفهمد !!!

در برخورد با این آدم های به شدت مدعی خدمت به خلق، دلم می خواهد یک چیز را ولو به شرط نفهمیدن های معمول و مکرر، توی گوششان فریاد کنم و آن این که:

چقدر می گیری خدمتگزار نباشی ؟!!!!؟

پ ن 1: اصلا و ابدا منظور من به سطح کلان مدیران یک جامعه بزرگ نبود!

که ما اندر خم بچه مدیرهای به شدت خدمتگزار مبتلا به ویروس میز هم گیر گرده ایم!!

پ ن 2: کافی است وقت صرف شده برای فهمیدن این بچه مدیرها را در از دست دادن موقعیت های خوب و مناسب ضرب کنبم. آن چه به دست می آید، جاماندن های عظیم است از رسیدن به نقطه مطلوب

پ ن 3: نکته جالب این که در تعریف نقطه مطلوب شریک می شوند اما دلیلی برای شراکت جهت رسیدن که نه، نزدیک شدن به این نقطه، هیهات!!

راستی یکی نیست به من بگوید:

ما آزموده ایم در این شهر بخت خویش

بیرون کشیبد باید ازین ورطه رخت خویش ؟!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ دی ۹۴ ، ۱۲:۴۱
رهگذر