این روزا خیلی دجار احساسات متضاد میشم!
وقتی پیغام و پسغام مسافرا می رسه،دلم هری می ریزه پایین . قضیه فقط به سوختگی دل بابت نرفتن مربوط نمی شه . الحمدلله یه حس خوب دارم بابت پیوستن عزیزی که داره باهام خدافظی می کنه و قراره به لطف خدا متصل بشه به تجمع بزرگ اربعین و یه حس ناخوب هم دارم که چرا من جاموندم دوباره!؟
امسال اما بوی جاموندن مثل همیشه به بوی اون سوختگی دل نزدیک نیست . امسال یه جوره دیگه س . فکری میشم یعنی اگه حضور به موقع تو این تجمع بی نظیر مساوی باشه با حاضر زدنم تو کلاس انتظار ، اونوقت تکلیف بدبختی که گریبان جامونده ها رو می گیره چی میشه؟!
می دونم که مشت نمونه خرواره ولی مگه اون مشت نباید از خروار درست بشه؟!
دلم شور می زند ...
دلی که وابسته به حسین است و پنجه در ضریح ارادتش دارد
ضریحی که شش گوشه نیست
ضریحی که مثل آسمان بی کرانه است
دلم شور می زند زیر سقف آسمان نباشم
لایقنطوا را بلند می خوانم ... آن قدر بلند که آسمان بالای سرم بشنود
آسمانی که پر از حسین است حتما می شنود ...
دلم قطره قطره آب می شود!
ارباب مهربانم ... ببخش
داشتیم از ته یه فرعی می رفتیم به سمت اتوبان شیخ فضل الله . سرعت ماشین کم بود و من تومحله آشنای سال ها پیش یهو چشمم روی تصویر این آقا مات موند !
می شناختمش فقط اون قد بلند سال های پیش خمیده شده بود و خبری از وایسادن های همیشگیشم نبود . بسته زیرپوش های فروشی رو که اونوقتا می گرفت تو دستاشو راه می رفت تا مشتریشو پیدا کنه، گذاشته بود رو پاهاش. انگار دیگه نه حالی واسه راه رفتن بود و نه جونی واسه نگهداشتن بسته زیرپوش مردونه!
به یاد قدیما رفتیم سراغش. خرید هم کردیم اما نه بخاطر نیاز خودمون و یا حتی نیاز اون بنده خدا. بلکه فقط به خاطر این که بتونیم چند لحظه زمان رو متوقف کنیم شاید تو این چند لحظه بشه سرعت گذرش رو بگیریم تو دست و یه کوچولو تو خاطراتمون بگردیم دنبال گم شده ها
پیرمرد هنوزم کار می کرد. سرحال و قبراق همون جای همیشگیش و البته با ظاهری متفاوت از سال های پیش. شاید کفشای پاره ای که تو پاهاش زار می زد، واسه من دردناک تر از هر چیز دیگه ای به چشم میومد و منو دچار اون دلسوزیای مقطعی می کرد. اما فهمیدن این نکته رو هم با خودش داشت که:
واقعا دنیا به بعضیا رو نمی کنه ولی خوشم میاد اون بعضیا هم روی دنیا رو کم می کنن! خوش به حال اونایی که بلدن از آب دنیا کره بگیرن!!
جدی جدی اگه قرار بود خدا به حرف تک تک آدما گوش بده چی می شد ؟ یک دنیای جذاب !!! فقط اشکالش اینه که معلوم نیست خودت با خودت ، خودت با دیگری و دیگری با خودت ، چند چنده؟!
امروز صبح بدجوری شبیه ساز پاییز بود! ماه پایانی هر فصل دوگانه سوزه . مثلا همین شهریور به شدت بوی مهر میده درست مثل اسفند که بوی بهار میده و بقیه موارد . ارتباط این دو حرف یعنی تفسیر "هر کسی از ظن خود شد یار من!" حس منی که کلی سال معلم و مربی بودم از دریافت یک صبح پاییزی زودرس با حس جوونی که خیلیم از مدرسه فاصله پیدا نکرده متفاوته در حد تیم ملی!
من دارم لذت این هوا رو می برم و منتظر اومدن پاییز و اون ...
به نظرمن پاییز ته نظم و سر و سامان به کار و زندگیه و به نظر اون ...
دل من هوای مدرسه و صبحای زودش رو کرده و دل اون ...
تو همین یه موردی که این همه اختلاف سلیقه وجودداره خدا حرف کیو گوش بده؟ پاییز بیاد یا نیاد؟
خدا رو شکر که خدا فقط به حرف خودش گوش میده ...
حالا می مونه این که ، تو این عالم به این منظمی جای من کجاست؟
این هم به احترام پاییزی که می خواد بیاد:
خداییش جعبه مداد رنگیه ها !
بعد چهارسال قسمت شد رفتیم شهر دوران کودکی ، همدان.نوستالژی خودش راداشت امابا وجود تغییر درهمه چیز، طعم گذشته را نداشت و فکر می کنم همچنان هم نخواهدداشت !
دوست داشتنی ترین نقطه همدان برای منی که متولد این شهرم، سرکج جناب الوند است که به گمانم کلی دقت نظر می طلبد تا از کجی هایش ته نظم را بفهمی . کوهی بلند و خوش نقش با عنوان سرکرده قله های زاگرس که البته قله برفیش در سرمای زمستان همدان چیز دیگری است.
اطلسی های بزرگ و لطیف دومن گزاره طبیعت همدان است که مرا به خاطره هایم وصل می کند .اطلسی ها مرا تا حیاط آب پاشی شده مادر بزرگم می برد که حالا نه خودش در این دنیا هست نه عصرانه هایی که به مابعد آب پاشی اطلسی های باغچه می داد. خیلی چیزها در خاطرات آدم ها هست که ارزش دلتنگ شدن را دارند.
از فامیل و بستگان هم که بگذریم، گنجنامه می ماند با آبشاری که اصلا مثل قدیم ها پر شتاب و زیاد نیست اما زیبایی خودش را دارد و بعدِ گنجنامه همه اماکنی که سلائق مختلف توریستی را به خودش جلب می کند .
دوست داشتنی های من شامل حال صنعت سفال هم می شود و طعم دوغ های گازدار منطقه عباس آباد در کاسه های آبی سفالی که فقط هرکسی خورده با من در مرور طعمش حس مشترکی پیدا می کند . بماند که به جای دوغ های خوشمزه و طبیعت بکری که هوش از سرت می برد الان با کوه های بجا مانده ای طرف می شویم که تاحدودی به سبزی درخت های صنوبر و راجی مزین شده اند ! و بدتر این که دیگر از کاسه سفالی خبری نیست حالا باید در هوای پاک کوهستان که خودش تا ته ریه لیز می خورد و حالمان را خوب می کرد،گسی دود قلیان و مخلوط بلال و باقالی های دست فروشان را هم تحمل کنیم. از همه بدتر شاید ترافیک نافرم آدم و ماشین است که هیچ شباهتی به طبیعت نداردوآدم خیال می کند کلی اسباب تعجب درخت و آسمان و آب شده ایم جمیعا!
همدان یک شهر کاملا دایره ای است و ساختار جالبی دارد . نقطه مرکزیش می شود میدان بزرگی به اسم میدان امام با شش راه ورودی که کل انشعاب اصلی خیابان های شهر را پوشش می دهد. شهر کوچک نیست اما خیلی بزرگ هم نیست.کم و بیش به آفت ترافیک مبتلا شده ولی همچنان تابستانی دارد با هجوم مسافران تابستانی از همه جای کشور. این را می شود حتی ازچادرهایی که کنار پارک ها نصب شده فهمید .
همدان در نگاه اول برای کسانی که تازه رویتش می کنند جذاب است. البته آن ها که چندباره شهر را دیده اند بدشان نمی آید سرکی بکشند به مقبره باباطاهر وبوعلی سینا و هگمتانه و غیره وذالک .
همه این ها یک طرف عبور از دنیای عجیب غریب غار علیصدر با همه جذابیتی که دارد چیز دیگری است . شلوغ بودن و توی صف ماندن و خلاصه سختی های مرسوم این زمانه مانع رفتنمان شد اما آنقدر با خنکای خاطرات قبلی همراهم که همین الان هم می توانم چشم بسته زیبایی هایش را دید بزنم وکلی کیف کنم...
امسال سراغ امام زاده محسن ملقب به امام زاده کوه هم رفتم جای دنجی است برای خودش. همدان هم از شهرهایی است که بسیار امام زاده داردولی متاسفانه همراه باشلوغی های بی ربط به محیط معنوی که گاهی بدجور حرصت رادرمی آورد بدون آن که کاری ازدستت برآید. انگار که دردنیای امروز باید بگردی تا آرامش رخ نشاط دهد حتی در صحن اماکن زیارتی! با همه این ها به طاق دل من و همراهان چسبید.غیر از کنبد و ساختار قدیمی امام زاده رشد عجیب یک درخت پیر هم وسط حیاط نگاهمان را به خودش می کشاند. به خاطر حضور بسیار کیپ سفره های پهن شده در سنگفرش حیاط امام زاده نشد که عکس بگیریم . اما حتی عکس اینترنتیش هم دیدن دارد!
اشاره آخر هم مال صحنه ای است که توی کتابخانه یکی از بستگان توجهم را جلب کرد. قران معمولا در ردیف قفسه های اول کتابخانه گذاشته می شود . گذاشته شده بود ولی در چینش این کتابخانه کم حجم،کتابی چسبیده بود که اصلا هم خوانی نداشت و آدم بادیدنش به فکر می افتاد که بالاخره تکلیف چیست ؟ برای این یکی به تصویرش قناعت می کنم و بس!
همدان به هرحال قسمتی از خاک این سرزمین است با قدمت فرهنگی خیلی زیاد که ای کاش هم گردانندگان امورات شهر راه حفظ فرهنگش را می دانستند و هم مسافرانی که دورازجان مسافران فهیم، از سفر چیزی جز خوردن و پاشیدن و .... نمی دانند . بقیه اش بماند که گفتنی نیست!
وقتی در محیط کار می خوری به خنسی عدم همکاری ردیف و بچسب، چاره ای برایت نمی ماند جز برداشتن باز به تنهایی.این برداشتن گرچه به نتیجه کاری خوب منتهی می شود اما تعداد بیشتری از آجرهای عمر را برمی دارد. حتی اگر طرف معامله درکار،خداباشد باز هم مجبوری ازتونل نقد منطقی و غیرمنطقی بندگان خدابگذری واین وسط گاهی ممکن است دچار یاس فلسفی هم بشوی که بالاخره ادامه بدهی یا تمامش کنی!!!
چندروز پیش در چنین موقعتی گیرکرده بودم . حالتی که واردارم می کرد به مسکّن نوشتن پناه بیاورم و حرف هایم را بی هیچ سانسوری بزنم. اما انگار راحت حرف زدن فقط بیخ گوش خداست ولاغیر.
از جماعت آدم ها همین بس که مدام افتان و خیزان با آن هادر حال تعاملی و اگر توقف کنی باد پوچی تو را باخود می برد درآن صورت نه خدا راضی است و نه حتی خودت که به گمانم این یعنی بدبختی عظمی . تلخ و شیرین دنیا هم که حکایت خودش را داردانگار فرورفتن آب خوش از گلو به اندازه دقایقی ما را بس. نیش و نوش باهمند و متن زندگی و حاشیه های آن پر ازاین نیش ونوش ها .
پیش بینی قرآن موید این نگاره است که ان مع العسر یسرا. بَعدِ هم نیستند، باهمند همیشه!
حاصل تلاش در رقم خوردن نشریه برای خودم نوش بود و کاری هم به نیش های احتمالی ندارم چون معتقدم وقتی کاری درست انجام شود تحسین برانگیز است و ملاک درستی یعنی ادای دین .
می ماند وضع نابهنجار یک کمیته که معلوم نیست سرانجامش به کجا ختم می شود! این هم به عبارت یک نیش .
منتظر نوش می مانم...
این تابلو در گوشه و کنار شهر ، خانه و حتی ذهن آدم ها پر است.
گاهی خیلی چیزها حتی با این که خیلی مهمند از شدت نزدیکی دیده نمی شوند ...
"مرگ پایان نیست" ازآن جمله های کلیشه ای است که خیلی هابه راحتی آن را به زبان جاری می کنند. این خیلی ها هم عبارتند از آدم هایی که قصد تفسیر آن دنیا را برای خلایق دارند و هم آدم هایی که نیت کرده اند دل داغدار ناآرامی را در همین دنیا آرام کنند. حرف چه بزرگ چه کوچک چه سطحی و چه عمیق روی زبان می چرخد. یعنی بلد است وکاملا به صورت خودکار می چرخد. حداقل آن هایی که لال نیستند زبانشان به حرف گویاست. کاری نداریم به این که بعضی حرف های حساب ربطی به زده شدن و چرخش روی زبان ندارند و درعین سکوت وبه اندازه سرعت نور از دلی به دلی و یا از ذهنی به ذهنی منتقل می شوند !!
توی زندگی واقعی خیلی وقت ها تابلوی "ایستادن ممنوع به مرگ نزدیک می شوید" را دیده ام
توی زندگی واقعی خیلی وقت ها تمام شدن فرصت آدم ها را دیده ام
توی زندگی واقعی بعضی وقت ها هشدار نزدیک شدن به این مقوله سرد را شنیده ام ...
اما در هیچکدامشان انگار باور مرگ معطل تصمیمی گیری های من نمی ماند عجب سیال است و تند رد می شود از محدوده ی تصمیم های بزرگ !
رد شدنی که جیب مرا خالی می گذارد و دستم را توی حنا تا وقتی که دوباره خبر رفتن یکی را می شنوم و دوباره این تابلو سرراهم سبز می شود که ایستادن ممنوع ! به مرگ نزدیک می شوید ...
حکایت حرف هایی که از جنس کلیشه های این دنیایی است برای خودم سنگین بود ولی انگار باید می گفتم بیخ گوش داغ! که شاید مثل خود مرگ سرد شود و آرام بگیرد .
چقدر دوست دارم ایستادن برایم ممنوع شود
و مدام بروم حتی بعد از ملاقات با مرگ ...
درست مثل بعضی ها که می میرند اما همچنان هستند!
پ.ن:
اول به احترام امانتی خدا که در وجود من هم هست نوشتم و بعد به احترام یک دوست، شاید که ...
پ.ن2:
بلافاصله بعد از نوشتن این مطلب به سراغ چک کردن ایمیل ها رفتم . خواندن این ایمیل برای خودم درس داشت :
یک موقع یقین دارم که این جا آب هست، یقین دارم خدا هست،یقین دارم بهشت هست،
ولى این یقین در من اثرى نمى گذارد،تنها یقین دارم.
اما یک موقع یقین که هیچ، حتى احتمال مى دهم اینجا آب باشد،
ولى تشنه هستم، عطش دارم.
آنچه حتى احتمالات را بر انسان تأثیرگذار مى کند،درک افتقار و احتیاج است، نیاز است،اضطرار است.
آدمى به اندازه افتقار و اضطرارش، به احتمالاتش ارزش می دهد و به دنبال آن حرکت مى کند.
حتى ده کیلومتر به دنبال آبى مى روم که احتمال مى دهم هست؛ یعنى یقین هم ندارم
استاد علی حائری
رفقای زیادی هستن که بسته به نوع ارتباطشون، تعیین کننده میشن تو خیلی از اتفاقات. خط فکری آدما رو بایداز دوستان شناخت. اینو من نمیگم. فرمایشه معصوم علیه السلامه.احنمالا حکمتش اینه که وقتی آدم ذاتا نمی تونه تنها بمونه ناخودآگاه دنبال کسایی می گرده و یا جذب کسایی میشه که دلش با بودن اونا آروم بشه و حس کنه تنها نیست! البته ای تنهایی هم گاهی خودش نعمتیه ولی به هرحال طولانی بودنش دل آزاه .
یاد فرمایش مولا علیه اسلام افتادم که نگه داشتن دوست خوب سخت تره . این هنر آدمه که بتونه خوب ترین ها رو نگهداره و شاخص خوبی هم هیچی نیست جز گفتار و رفتار حکیمیانه. یه جوری که تو نشست و برخواستِ با طرف به قول حضرت عیسی علیه اسلام، یادخدا واست زنده بشه . یه رفیق این شکلی روزی زندگی منه که کلا استادیه واسه خودش . یه چیزی که تو با خیال راحت می تونی رفتار یک انسان ایده آل رو توش مجسم ببینی . نمیگم بی نقصه ولی من حیث المجموع از همون انواعیه که نوشتم . جای شکر داره و من شاکر خدا هم هستم که گذاشته من تو نور وجود رفقای خوب راهمو گم نکنم . یه ارسالی رسونده بود به دستم ، چون خودش خیلی به ارسالیش میومد و آدم ، فاصله ای نمی دید بین مطالب اون نوشتار ارسالی با مدل زندگی این بنده خدا، گذاشتم تو قدمگاه که هر کی ردشد بی نصیب نمونه. مطلب مال خودش نبود فقط فرق کار این جا بود که خیلی وقتا این نوع مطالب رو از خیلی کسا تو محیط مجازی دریافت می کنی که بهشون نمیاد و همون فاصله هه یه ذره دلچسبی مطلب رو می گیره . قبول دارم که باید تو دریافت مطالب به درد بخور "انظر ماقال" باشین نه "من قال" ولی بالاخره طرف که پای حرف باشه حرفش بیشتر به دل می شینه و اما :
Three things in life that are never certain |
یه سوالایی هست که یا جواب نداره و یا خیلی خیلی سخته . مثلا همین که جناب مولانا هم میگه :
از کجا آمده ام آمدنم بهر چه بود ؟!
البته قسمت اولش که معلومه اما قسمت دوم سوال جناب مولانا ، الله اعلم .
اگر سر کلاس انشا به من می گفتن با این موضوع انشا بنویس یه عالمه واژه ردیف می کردم و یه بیست اساسی می گرفتم درست مثل وقتی به یه سخنران ( چیزی شبیه بعضی از سخنران های امروزی ) بگن در باره ی این موضوع حرف بزن و اون یه بند حرف می زنه و کلی کولاک می کنه !
ولی ... آخ امان ازین ولی که سر دراز دارد !
این روزا مشغول انجام یه ماموریت تو حوزه ی نوشتاریم . یه چیزایی تو مایه ی یکی از آرزوهام . تو کمرکش کار که مجبورم با انواع و اقسام تفکرات دست و پنجه نرم کنم و از تو دل این قصه ، حرفای خوب خوب بکشم بیرون بیشتر می رسم به این سوال . حس این که من اومدم که مفید باشم حس خوبیه اما خداییش ارضای این حس کار آسونی نیست. گاهی آدم فقط تو تخیلاتش گمون می کنه تنور تلاشش داغه و نون همتش به راه . اما وقتی با واقعیت نه چندان ساده ی زندگی آدما روبرو میشی و به عینه می بینی که چقدر تو در توئن ، وضع فرق می کنه.
حالا یعنی این آمدنم بهر چه بود رو اگه هر کی از خودش بپرسه و فقط و فقط تو دل خودش جواب درستی داشته باشه همه چی میره سرجاش !
حتی حرفایی که فقط حرفن !! وخیلی قابلیت عملیاتی شدن رو دارن هم ، میره سرجاش . ( و یقینا الان خیای چیزا سرجاشون نیستن )
نکنه این "مرغ باغ ملکوتم نیم از عالم خاک "، رو زبون استاد ادبیات ایران واسه این چرخیده که یکی مثه من با خودش به نتیجه برسه که
بابا اومدی این جا یه جوری بی ادعا زندگی کنی که با سلام و صلوات ببرنت ؟!
اگه جناب مولانا این سوال منو بشنوه میگه : واسه همینه که گفتم "چند روزی قفسی ساخته اند از بدنم !"
و القصه ... حکایت همچنان باقی ست