ذکرش به خیر باد !

اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم

ذکرش به خیر باد !

اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب

داشتم به خلاصه ی قسمتی که باید از یه کتاب واسه رفقابگم فکر می کردم . کتابش به موضوع فکر کردن اختصاص داره . چیزی که کم و بیش یا ناخودآگاه اتفاق میفته و ما خیلی حوصله نداریم خودآگاهش کنیم ویا اصلا اتفاق نمیفته که در این گونه موارد پناه برخدا.

واسه مرور قسمتای قبلی یه داستان به ذهنم رسید . اسمش هرچی که باشه مهم نیست ولی گمونم مختصر و مفیده . تو دفترم نوشتم :

یکی بود و یکی همچنان هست و خواهد بود .

اون یکی یه موجودی رو آفرید که با همه متفاوت بود . بهش یه نیرویی داد که متفاوتش می کرد . کلا قرار شد آدم وقتی می خواد یه کاری بکنه حسابی بهش فکر کنه و وقتیم خواست به نتیجه ی بهتری برسه به فکرای قبلیش بازم فکر کنه . خلاصه این که با این گوهر قیمتی غریبه نباشه. 

بعد این آدم به رسم سرنوشت میره میون جمعی که همه به هم میگن همکار . قرار میشه اونو و چند نفر دیگه که مثل اون بلدن فکر کنن و تمرینشون ظاهرا از بقیه بیشتره دور هم جمع بشن و یه اتاقی تشکیل بدن .

اون اتاق نیازمند یه ساختاره . یعنی همینطوری رو هوا نیست و نباید باشه . ساختارش هم نرم افزاری باید باشه یعنی نظریه و محتوا داشته باشه و هم سخت افزاری باشه که یعنی فقط در حد حرف نمونه و بره واسه اجرایی شدن .

تو این مرحله کم و بیش به اون اتاقه میگن بالغ شده حالا وقت این می رسه که اعضای اون اتاق شروع کنن به فکر ستانی بعد برسن به بررسی فکرایی که جمع کردن اونا رو ورز بدن و واکاوی کنن یعنی هم فکر ورزی داشته باشن هم فکر پژوهی . دست آخرم برن واسه مرحله ی فکر سازی یعنی کم کم میشه که این مرحله جوونه بزنه و آدما بشن خلاق با تفکرای بنیادین و تفکر بنیادین یه چیزی اونور تفکر خرده فکر و کاربردیه . به این مرحله که می رسن دیگه باید حسابی مراقب باشن که آسیبی بهشون نرسه یعنی فکراشون از شر آسیب در امان بمونه .

و البته یه عالمه آسیب متصوره که دیگه تو این داستان جا نمی گرفت و من فقط حس کردم بی هیچ برنامه ی قبلی بازم باید به خودم بگم مهم ترین مرکز کنترل و مبارزه با آسیب ، ایمان و اعتقاد و تعهده و لاغیر !

این بود داستان ما و اصلنم به سر نرسیده و هیچوقتم از کلاغی که به خونه ش نرسید خبری نداره !!

پ ن : 

قطعا ربط این معنا به ذهن خودم من بیشتره تا ذهن کسی که اصلا جای من نیست . این قبول ولی خداوکیلی کلیتش اینه که یادآوری کنم به خودم و به بقیه :

اساسا چند نفر اهل مهارت تفکر می شناسیم و این که چند درصد از مراکز کاری کشور اتاق فکر دارند با همه ی ویژگی هایش ؟!



۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ خرداد ۹۴ ، ۱۶:۳۶
رهگذر

یه سوالایی هست که یا جواب نداره و یا خیلی خیلی سخته . مثلا همین که جناب مولانا هم میگه :

از کجا آمده ام آمدنم بهر چه بود ؟! 

البته قسمت اولش که معلومه اما قسمت دوم سوال جناب مولانا ، الله اعلم .

اگر سر کلاس انشا به من می گفتن با این موضوع انشا بنویس یه عالمه واژه ردیف می کردم و یه بیست اساسی می گرفتم درست مثل وقتی به یه سخنران ( چیزی شبیه بعضی از سخنران های امروزی ) بگن در باره ی این موضوع حرف بزن و اون یه بند حرف می زنه و کلی کولاک می کنه !

ولی ... آخ امان ازین ولی که سر دراز دارد !

این روزا مشغول انجام یه ماموریت تو حوزه ی نوشتاریم . یه چیزایی تو مایه ی یکی از آرزوهام . تو کمرکش کار که مجبورم با انواع و اقسام تفکرات دست و پنجه نرم کنم و از تو دل این قصه ، حرفای خوب خوب بکشم بیرون بیشتر می رسم به این سوال . حس این که من اومدم که مفید باشم حس خوبیه اما خداییش ارضای این حس کار آسونی نیست. گاهی آدم فقط تو تخیلاتش گمون می کنه تنور تلاشش داغه و نون همتش به راه . اما وقتی با واقعیت نه چندان ساده ی زندگی آدما روبرو میشی و به عینه می بینی که چقدر تو در توئن ، وضع فرق می کنه.

حالا یعنی این آمدنم بهر چه بود رو اگه هر کی از خودش بپرسه و فقط و فقط تو دل خودش جواب درستی داشته باشه همه چی میره سرجاش !

حتی حرفایی که فقط حرفن !! وخیلی قابلیت عملیاتی شدن رو دارن هم ، میره سرجاش . ( و یقینا الان خیای چیزا سرجاشون نیستن )

نکنه این "مرغ باغ ملکوتم نیم از عالم خاک "، رو زبون استاد ادبیات ایران واسه این چرخیده که یکی مثه من با خودش به نتیجه برسه که

بابا اومدی این جا یه جوری بی ادعا زندگی کنی که با سلام و صلوات ببرنت ؟! 

اگه جناب مولانا این سوال منو بشنوه میگه : واسه همینه که گفتم "چند روزی قفسی ساخته اند از بدنم !" 

و القصه ... حکایت همچنان باقی ست 


۶ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۹ خرداد ۹۴ ، ۱۷:۱۳
رهگذر

مشغول تورق وب سایت مذکور بودم که این مطلب میخ فکرم را به زمین کوبید ... هرچند که خیلی امیدوار نیستم این تکانه ها بمانند گوشه ی ذهن برای وقت مبادا . چیزی که هست مطمئنم باید خودم را به خدا بسپارم که اگر چنین نباشد معلوم نیست سرانجام  " او خشنود باشد و من رستگار "


یک روز وقتی کارمندان به اداره رسیدند،اطلاعیه ی بزرگی را در تابلوی اعلانات دیدند که روی آن نوشته شده بود:دیروز فردی که مانع پیشرفت شما در این اداره بود در گذشت.شما را به شرکت در مراسم تشییع جنازه که ساعت 10در سالن اجتماعات برگزار می شود
 دعوت می کنیمابتدا،همه از دریافت خبر مرگ یکی از همکاران شان ناراحت شدند،پس از مدتی ،کنجکاو بودند بدانند کسی که مانع پیشرفت آن ها در اداره می شده که بوده است.
این کنجکاوی تقریبا تمام کارمندان را ساعت 10به سالن کشاند.رفته رفته که جمعیت زیاد می شد،هیجان هم بالا می رفت.همه پیش خود فکر می کردند:
«این فرد چه کسی بود که مانع پیشرفت ما در اداره بود؟به هر حال خوب شد که مرد
کارمندان در صف وبه نوبت ،یکی یکی به تابوت نزدیک می شدند ووقتی به درون آن نگاه می کردند ،خشک شان می زد وزبا ن شان بند می آمدآینه ای درون تابوت قرار داشت که هرکس به درون آن نگاه می کرد،تصویر خود را می دید.
نوشته ای نیز بدین مضمون در کنار آینه بود:
«تنها یک نفر وجود دارد که می تواند مانع رشد شما شود واو هم کسی نیست جز
خود شما.شما تنها کسی هستید که می توانید زندگی تان را متحول کنید .شما تنها کسی هستید که می توانید بر روی شادی ها،تصورات وموفقیت های تان اثر گذار باشی. شما تنها کسی هستید که می توانید به خودتان کمک کنید.
زندگی شما وقتی که رئیس تان ،دوستان تان، والدین تان شریک زندگی تان یا محل کارتان تغییر می کند ،دستخوش تغییر نمی شود.زندگی شما تنها وقتی تغییر می کند که شما تغییر کنید،باور های محدود کننده ی خود را کنار بگذارید وباور کنید که شما تنها کسی هستید که مسئول زندگی تان هستید


۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۷ خرداد ۹۴ ، ۱۶:۰۹
رهگذر

امروز یادآور طعم گس رفتن امامم بود و البته شیرینی تک مصرعی که از همان بیست و شش سال پیش به جانم نشست که :

چون که گل رفت و گلستان شد خراب     بوی گل را از که جویم از گلاب 

و البته تکرار مکرر تاریخی که خدا آن را نوشته و می نویسد . این که هر راهبری یک جانشینی دارد که به وقت نبودنش انجام وظیفه می کند و راهش را ادامه می دهد بی کم و کاست !

بابت این که شکر ، اما خود چهارده خرداد هم روایت خودش را دارد . هم تلخ بود هم باشکوه . باور رفتنش برای همه غیرممکن می زد . اصلا آدمیزاد دوست ندارد که دوست داشته هایش را از دست بدهد ، اما خلقت به میل من و ما نمی چرخد . قصه ی رفتنش به کنار قصه ی مشایعتش هم توی تاریخ بی نظیر بود و کم نظیر ماند . یادم هست با ده میلیون نفر علاقمند و داغدار به دورکعت نماز میت متصل شدم  و هنوز هم این نماز دو رکعتی متفاوت ستاره دارد توی کارنامه ام . 

امروز دوباره وصف الخیر حضرتش بود . مروری به همه ی شجاعت وصف ناشدنی که در وجودش موج می زد . اصلا یک قانون بیشتر نداریم ! وقتی از هیچکسی جز خدا نترسی همه ی دنیا در مقابلت سر خم می کنند . 

درس بزرگ امامم هیهات من الذله بود . به شرط آن که دولتمردان امروز هم بفهمند که فقط باید از خدا ترسید و لا غیر .

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ خرداد ۹۴ ، ۲۲:۵۹
رهگذر

بله قطعا گریزی از تکرار نیست . همه چیز مثل شبانه روز در رفت و آمدند و تکرار ، خمیر مایه ی حرکاتشان . آدم ها هم اگر بی انگیزه تن به این تکرار دهند که واویلا و اگر ...

داشتم در این چرخه ی تکراری به تابستان و کلاس های اجباری و غیر اجباریش فکر می کردم . این که خیلی از مراکز آموزشی از حالا خیز گرفته اند که جماعت دانش آموزی را گرفتار این سلسه ی چرخان و گردان کنند یک طرف ، حواس پرت بزرگترهایی که برای فرار از بی مسوولیتی ها ، مدرسه و انواع کلاس را بهانه می کنند هم یک طرف . 

یک دور کوتاه در خاطرات مدرسه ای از حال گرفتن های کشدار تابستانی و گفت و شنید هایی که تنها مرهم این تحمل بودند نشان می دهد که این سابقه بسی طولانی است . شاید تفاوت نوع نیاز بچه ها کمی تغییر در این چرخه را یدگ بکشد و گرنه کلاس تابستانی در پایگاه های تابستانی همان است که همیشه هست . 

برای بچه های امروز که یک فرق اساسی با بچه های دیروز دارند ، اوقات فراغت معنای دیگری دارد . آن وقت ها واقعا میان طیف کار و علافی زمان هایی هم پیدا می شدند که به اسم اوقات فراغت خرج حودمان بکنیم و دانسته و ندانسته برویم دنبال یاد گرفتن یک چیز نو . امروزی ها را نمی دانم که با وجود این همه تنوع در سبک زندگی واقعا جذب کلاس های تابستانی می شوند و اگر بشوند چقدر سرشان را گرم می کند ؟

احنمالا سوالم یک استفهام انکاری است !!

بمباران اطلاعات بی آن که عمقی داشته باشد شیوه ی مرسوم ماست . دنیای امروز هم حسابی همین آتش را الو می دهد . من یکی مانده ام این عمق را کی باید به بچه ها یاد داد ؟!

این همه نوشتم که بنویسم بچه های رنج ، گنج می شوند . امروزی ها کمتر بلدند گنج و رنج هر دو یک بخش دارند اما با یک دنیا تفاوت . 

بهانه ی نوشتنم دیدن جوان ماسیده در ناز و نعمتی بود که می خواست به مهم ترین فصل زندگیش یک بله بگوید . اندر خم کوچه ی من چه کنم ماند طفلک ، فقط از آن بابت که احتمالا فقط درس خوانده و از پله های مدرک بالا رفته و بدتر این که خانواده ذوقش را کرده اند فراوان تا آن جا که توهم زده بود چقدر اهل کمالات است !!

کاش برسیم به این که سبک زندگی در چرخه تکراری شبانه روز سیاق متعادلی باید داشته باشد . ما اساسش را نشانه می رویم ، خرابش می کنیم و بعد هم خوشحال از این که چقدر واردیم به انواع سبک های زندگی !

کلاس تابستانی هم از همین الان رو به تمام شدن است ، خدا کند چیزی ازین همه تکرار به جان این بچه های دست خالی بی نوا بماسد که هی سردرگم نمانند در این چرخه ی تکرار ...

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۸ ارديبهشت ۹۴ ، ۱۵:۵۱
رهگذر

چند روز پیش برای اولین بار ، قسمت شد به زیارت مهمان های گمنامی بروم که اتفاقا از همه ی آدم های شهر آشناترند .

بالا که رسیدم چند تا پله بود تا نزدیک مزار خوشبخت ترین آدم های این سرزمین . قبل این که گذر پله های کوتاه را رد کنم و کنار بستر ارامش شهدا آرام بگیرم ، چیزی حواسم را پرت کرد . باد حسابی پاپیچ پرچم های دور و بر منطقه شده بود . برای لحظه ای احساس کردم در مسیر بادهای طلائیه ایستاده ام از همان نسیم های رحمتی که راویان جنوب می گویند کلی فایده دارند و تبرک شهدا را به جانمان می نشانند .

دلم به هوای طلائیه رفت . 


آهسته و با احترام از پله ها گذشتم و کنار پنج قبر مطهری که به موازات  هم خوابیده بودند زمین گیر شدم . اولین سنگ قبری که بهانه ی شروع زیارت بود باعث شد تا حال و هوای جزیره ی مجنون در ذهنم تقویت شود . روی سنگ نوشته بود 20 ساله ، محل شهادت عملیات خیبر ، جزیره ی مجنون 

واقعا طلائیه ی کوچکی بود که در منتها الیه غرب تهران ، دل های تنگ روزگار دفاع را به خود می خواند . میان هوهوی باد ، سکوت بود و حرف های ناگفته ای که انگار دوست داری سربسته بمانند . نعمت حضور این مهمان های همیشه آشنا در جای جای این خاک حرفی از همین جنس دارد . خدا را سپاس که حتی تکه استخوان ها هم وسیله می شوند تا ما استخوان سبک کنیم ... 

این جا کوهسار ... مزار شهدایی که غریبند اما سنگینی غربت در روزگار بی معرفتی ها را از شانه هایت می گیرند. چقدر خوب که هستند !

روحشان شاد 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ ارديبهشت ۹۴ ، ۱۸:۲۱
رهگذر

تعبیر نویی بود برام . مخصوصا تو وانفسای جو گیری های مرسوم که یهو یه چیزی باب میشه و صغیر و کبیر در باره ش نظر میدن . مثلا همین سواد رسانه !

بی سوادی سفید اونقد واسم نو بود که دلم خواست مقاله شو بخونم . خوندم . لذت هم بردم . بیشتر ازین که چقدر بعضیا بی هیچ ادعایی صاف و ساده حرفشونو می زنن . حالا حرف این بی سوادی سفید چی بود ؟!

قبلش اینو بنویسم که نویسنده ی نه آشنا ! یه تعدادی از آدمای جامعه رو که بعضا تریپ روشنفکری برمیدارن بدون اونکه بدونن اصلا روشن فکری چی هست ، کرده بود سیبل حرفاش . آخر حرفش می شد خوب فهمید که دو زار واسه این جماعت ارزش قائل نیست و ابن بود که واسه من شد عامل جذب به یک حرف حساب .

واما بی سوادی سفید یعنی این که پیچیده ترین روابط اجتماعی مربوط به آدماییه که کلی نیمکت نشینی کردن و مدرک گرفتن اما فقط خیال می کنن سواد ارتباطی دارن !یعنی ندارن نه سواد ارتباطی دارن نه سواد رسانه ، منتها وقنی میان تو جمع ، کلی قپی میان و سر از ناکجا آباد در میارن و فک می کنن همه چی ردیفه . در حالی که عین کرم شب تاب تابلوئن بین جماعت نور !

نویسنده با یه کم توضیح اینو جا انداخته بود که اساسا آدما با وجود تحصیلات فراوون مدرک گرا الزاما بلد نیستن درست زندگی کنن و در واقع مبتلا هستن به بی سوادی سفید . یه همچین آدمایی حتی سواد عاطفی هم ندارن و خودشونم نمی دونن که ندارن . یه جورایی جهل مرکب گرفتتشون  . خلاصه آخر این نوشتار اومده بود که ما آدما سواد زندگی نداریم که هی تو پیچ و خم کارامون فکر می کنیم بلدیم و کسی هستیم ، در حالی که بلد نیستیم و از خودمون چیزی نداریم واسه عرض اندام .

بعد خوندن با خودم فک کردم اونی که بلد نیست فرصت یادگرفتن داره اگه بخواد ، ولی تکلیف اونی که خیال می کنه بلده چیه ؟!

و واسفا که اصلنم کم نیستن !! درد این جاست که اگه خدا یادمون نمی رفت به این همه بی سوادی سفید و سیاه تن نمی دادیم ...




۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ ارديبهشت ۹۴ ، ۱۸:۲۸
رهگذر

با ایمیل رسید به دستم . سراینده ی خوش ذوقشو نمی شناسم . خوندنش اما بد نیست :


بنی آدم اعضای یک پیکرند

ولی عده ای قلب و برخی سرند
گروهی دوتایی چنان چشم و گوش
گروهی شبیه کبد، تک پرند
زبانند یک عده بی شمار
نگویند حرفی به غیر از چرند
گروهی چنان نبض یا مثل پا
به یک چشم برهم زدن می پرند
گروهی در این بین هستند دست
همان ها که نفت و طلا می برند
خواص گروهی مشخص نشد
شبیه آپاندیس از این منظرند
میان سران هیچ کس گوش نیست
از آنجا که آنها عموما کرند
گروهی شبیهند با شست دست
گروهی هم انگشت انگشترند
خدایا چرا عده ای پانکراس
ولی عده دیگری جیگرند؟
اگر جمله اعضای یک پیکرند
ولی عده ای را تو کردی سرند
تفاوت بود از زمین تا فلک
که هریک چه سهمی از آن می برند
گروهی لبانی پر از خنده اند
گروهی ولی چشم های ترند
چرا در میان همه مردمان
فقط عده ای شانس می آورند؟
گمانم چنین است حرف درست:
بنی آدم اعضای یکدیگرند

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ ارديبهشت ۹۴ ، ۱۰:۳۴
رهگذر

وقتی چیزی می افتد سر زبان ها ، به یاد خیلی از چیزهایی می افتی که قبلا کمتر می افتادی و یا اصلا متوجهش نمی شدی ...

نمی دانم چرا ، این روزها که روز پدر به رسم هر ساله روی زبان ها افتاده هیچ احد الناسی از این رسانه ای ها که به هر شکل ممکن پدر را جلوی چشم مردم می گذارند حرفی از تنها پدر دنیا نمی زنند ؟!

کاش اولین و آخرین چیزی که لابلای شلوغ بازار حضور هنرپیشه ها و پدران مثل خودشان و یا حتی شخصیت های برجسته و غیره ذلک ، پیدایش می کردیم ، ذکر خیر همین تنها پدر بود !

کی خیالمان از بابت آن چه که داریم راحت می شود و می رویم سراغ چیزهایی که نداریم ؟


توی این کل کل بی نتیجه که عده ای تشویق می کردند ، عده ای هم می گفتند هر چیزی به جای خودش !! یکی گفت ، رسانه با عوام طرف است و باید چیزی بگوید در فهم عوام !!!

حرفش بیش از آن که فکرش را بکند سطحی بود . نیازی نداشت به جواب . راست می گفت اکثر مشتری های رسانه عوامند ، قبول . فقط یکی بگوید این عوام کی و کجا باید یاد بگیرند تا کم کم بشوند خواص ؟

بی چاره جامعه ای که روی خط فقر مانده است !

از میان این همه بی رنگی رنگ یک غزل شیرین ، سفید بود ...

آقای برقعی هم شعرهایش را آورده بود به صحن رسانه . قبلا بارها شنیده بودم . نمی دانم چرا همان حرف های تکراری دلم را تنگ کرد ...

تنگ تنها پدر 

می رود قصهء ما سوی سرانجام آرام
دفتر قصه ، ورق می خورد آرام آرام

می نویسم که "شب تار سحر می گردد"
یک نفر مانده ازین قوم که برمی گردد

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ ارديبهشت ۹۴ ، ۱۰:۰۸
رهگذر

امروز روز پنجم است که در محاصره هستیم. آب را جـــیره بندی کرده ایم. نان را جیره بنــــــدی کرده ایم.

عطــش همه را هلاک کرده است، هـــمه را جز شهدا، که حالا کنارهم در انتــــــهای کانال خوابیده اند.

دیگر شــــهدا تشنه نیستند. فدای لب تشنه ات پسر فاطمه(س)


بارها و بارها این جملات را یا خوانده بودم و یا شنیده بودم . به محض دریافت هم ، غم سنگین یک مظلومیت جمعی توی دلم می نشست هربار ، حالا بماند که دوباره روزمرگی همه را از من می گرفت و گاهی فقط تبدیل می شد به یک قاب عکس که کنار عکس های دوست داشتنی دیگر رو ی دیوار دلم آویزان کرده ام ؛ ولی این بار خیلی فرق می کرد ...

کتاب راز کانل کمیل که سوغات جنوب بود برای چندمین بار این جملات را برایم زنده کرد . آن قدر با یک حس واقعی و از زبان یک جامانده به رشته ی تحریر درآمده بود که می توانستی برای لحظاتی تمام سختی کانال را حس کنی البته حس کردنی که هنوز با واقعیت درک بچه های مظلوم در کانال فاصله دارد .

با خودم فکر می کردم ، چه بر سر جوان آن روزها آمده بود که حاضر شده بود همه ی این سختی ها را شیرین ببیند ، به جان بخرد و برای آینده به یادگار بگذارد ... چقدر شبیه کربلا بود و مگر قرار نبوده که کربلا همه ی زمین باشد !

سوز دلم را می گذارم به حساب یک اتفاق پر خیر . تا می توانم در زیر این باران عنایت شهدا از شهداکمک می خواهم برای این که حداقل یادمان نرود که چگونه این خاک بی هیچ کم و کسری ماند برای نسل امروز ...

و بعد آرزو می کنم که همه ی بچه های این زمانه هم بخوانند و بدانند که محاصره ی کانال کمیل یعنی چی ؟

در کنار این سوغاتی عجیب ، کتاب سلام بر ابراهیم را هم خواندم . تک فرمانده ی دلاوری که تا آخرین لحظات برای حفظ کانال تلاش کرد و بعد به آرزوی دیرینه اش که برنگشتن بود رسید . فکه جنازه ی ابراهیم و خیلی های دیگر را در دل خود نگه داشت برای روزی روزگاری ...

نویسنده توی یک قسمت از کتاب ، جریان ملاقات شهید هادی با مرحوم آقای دولابی ، استاد بزرگ اخلاق را نوشته بود 


- آقا ابراهیم راه گم کردی چه عجب این طرفا ؟!

- شرمنده حاج آقا وقت نمی کنیم خدمت برسیم 

- آقا ابراهیم ما رو یه کم نصیحت کن .

_ حاج آقا شرمنده نکنید ، اینطوری حرف نزنید تو رو خدا !


وقتی توی بهت خواندن کتاب گیر کرده بودم و در نفهمی خودم از این آقا ابراهیم داستان دفاع مقدس دست و پا می زدم ، فکر می کردم چقدر باید زحمت کشید تا اهل جزیره ی مجنون شد ... کتاب را که می خواندی بیشتر می فهمیدی زحمت کشیدن برای آدم بودن ، درست زندگی کردن و نهایتا درست پریدن یعنی چی ؟

کاش این باران روی سر همه می ریخت ... 

باران که می بارد بی هیچ حصری ... 

کاش آدم ها نه زیر سقف پنهان می شدند و نه زیر چتر !!


۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ ارديبهشت ۹۴ ، ۱۱:۱۱
رهگذر