ذکرش به خیر باد !

اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم

ذکرش به خیر باد !

اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب

توی این دنیای بزرگ کوچک ، هرچیزی بهانه ی سپاس است به شرط حواس جمع !

و شاید یکی از مهم ترین هایی که کمتر حواسمان را به خود جلب می کند، رفت و برگشت های آدم هاست ...

قصه ی رفتن البته آشنا تر است . در هرلحظه ، چندین نفر غزل خوان می شوند و بار سفر می بندند  ، گرچه باز هم شرط حواس جمع ، رفتن دیگران را از قالب "مرغ همسایه غاز است "در می آورد و عینی تر از همیشه جلوی چشم به تصویر می کشد ... با این حال چقدر این زود از یاد رفتن ها مانع این می شود که کجا ایستاده ایم ؟ و رو به کدام مقصد باید حرکت کنیم 

حکایت برگشت که به آن رفت ها اضافه می شود ، قصه عجیب تر هم می شود ، خدا که کار خودش را می کند و البته حکمت های خودش را برای اراده به برگشت بنده هایش دارد . فهمش سخت است ، شاید فقط باید هوای لحظه ها را داشت تا بیشتر از این زیانی دامن زندگی موقت این دنیا را نگیرد و من همیشه دلخوش به این دعای کوچک بزرگم که اللهم اجعل عواقب امورنا خیرا

آن هایی که دستشان را توی دست خدا می گذارند دلشان قرص است . این ساده ترین مشقی است که باید تمرین کنم ...


۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۷ آبان ۹۳ ، ۱۵:۵۱
رهگذر

دومین روز محرم قرار بود که برای رفع و رجوع اشکالات اجرایی برم تو جلسه ی بزرگان . خدا رو بابت این فرصت های طلایی سپاس . چون نقد اگه اصولی و درست باشه بزرگترین کمک برای رسیدن به هدف یک برنامه س . چیزی که معمولا تو ایران خیلی رو روال نیست. قبل رفتن کلی توسل کردم که خدایا تو می دونی سعیمو کردم اگه نشده به من قدرت بده تا بتونم ریشه های نشدن رو ترسیم کنم . اتفاق خوبی بود ، حداقل بخاطر نو بودنش قابل تامل بود و البته امیدوارم خیرات و برکاتش بیاد بیرون و بشه عصای دست . اینو نوشتم که در ادامه بنویسم خدا یه روزی صبحگاهی واسم فرستاد که کلی باعث رفع عطش شد . بابت یادداشت دومین روز محرم برای من و هر کی ازین پست رد میشه همین بس که اینطوری به اتفاقات جاری نگاه کنه ... اینطوری که حضرت آقا نگاه می کنه ....

اینم حکایت اون روزی صبحگاهی . گوارای وجود هر کی که می خواد تو این محرم دوباره بین خودش و ارباب قرار بذاره که یه دل محرمی حتما ولایتمداریشو تمرین می کنه . جدی جدی حسین امیری و نعم الامیر 

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ آبان ۹۳ ، ۲۱:۱۷
رهگذر

وارد مدرسه که میشی ، در و دیوار تو رو هوایی می کنه ، درست مثل بیرق های سیاه تو کوچه و خیابون شهر که خبر از داغی داغ عاشورایی میده ، حال و هوای مدرسه هم از امروز مساوی بود با عزاداری از نوع دانش آموزیش . خدا رو شکر بابت این بساطی که با همه ی بزرگیش ، آسون چیده میشه و با همه ی عظمتش منظم و مرتب به اجرا درمیاد .

خداییش سال هاست که با چشام می بینم واسه هر کار بزرگ و کوچیک مدرسه ای که رنگی از اجرا داشته باشه باید کلی بدویی و برنامه ریزی خرد و کلان ردیف کنی ، که آخرشم معلوم نیست چی میشه چی نمیشه ؟! اما برنامه ی محرم یه چیز دیگه س . انگاری هر کی به ارباب یه یا علی بگه ، کاراش ردیف میشه . انگاری نه ... یقینا اینطوریه .

خلاصه ش این که از اول وقت کاری رفتم مهمونی تو عزاخونه های مقاطع . البته فرصت سرزدن به سه تا مقطع بیشتر پیش نیومد . اول صبح با برنامه ی جمع و جود راهنمایی دلمو گره زدم به کربلاش ، بعدشم تو خلوص نیت پیش دبستانی هایی که به اندازه ی چند دقیقه ی کوتاه ، کوچه درست کردن و سینه زدن با همون مدل خودشون  ،کلی صفا کردم و دست آخر هم مهمون کوتاه یه برنامه ی دیگه که این آخری کم و بیش شد خوراک فکری اطاق فکر مظلوم !!!!

بماند که خیلی چیزا نه نوشتن داره نه گفتن و این که باید واسه اثبات "کی بود کی بود من نبودم "ناخودآگاه خط خطی بشی و من نمی خواستم که بشم . ارباب لطف کرد و گذشت اما ترکشاش مونده یه جورایی که بالاخره تو این دفتر و دستک چرا هنوزم یه وری فکر می کنیم یا اصلا چرا فکر نمی کنیم ؟!! سختی کار این جاست که فکر می کنیم که اهل فکریم . اما پر واضحه که فکر داریم تا فکر !

واسه دلخوشی خودمم که شده بود سعی کردم مرور کنم . خوبی کار اینه که رئیس روسا غافل نیستن . پس باید به جمع اونا لبیک گفت فقط ... فقط این وسط می مونه حکایت قضاوت و برداشت های زود گذر و بعضا کم عمق 

خداوکیلی همه می خوان فرهنگی باشن اما فرهنگی بودن به جون خودم آداب داره ... یا خدا مددی 

حرف دلم این که : ارباب دوست داشتنیم ... حسین ؛ مرا به قواره ی تنهایی هایم رها مکن که دست ما کوتاه و خرما بر نخیل 

پی نوشت : هر که باید بفهمد می فهمد و هرکه هم نفهمید لابد نباید که می فهمید !!!

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۴ آبان ۹۳ ، ۲۰:۲۴
رهگذر

دست ولایتت را روی سینه ام بگذار تا لیاقت این رخت سیاه به جان بخرم

و اشک هایم را نذر روز واقعه ای کنم که تو را و همه ی خوبی ها ، بزرگی هایت را روایت می کند ...

بگذار به همان آتش همیشه روشنی که پیامبر اکرم فرمود نشان ایمان است بسوزم و

و شعله های عشق و ارادت خالصانه به ساحت تو و اصحاب بی نظیرت را به رخ عالم و آدم بکشم ...

   من تشنه ی محرمم و این عطش به هیچ قطره ی آب نابی سیراب نمی شود مگر به عنایتت ؛ یا حضرت ارباب 

 امشب واژه ها کمر خم می کنند اگر قرار است سینه چاک درگاه عباس باشند و راوی صبر زینب ، سلام الله علیهما 

 هرگز لحظه ای مباد خالی از شمیم عطر تو ای والا تبار 

  برای من ، محرم فصل سرمشق است 

سرمشق امسالم را روی  لوح دل حک کن تا با همه ی شکستگی واژه ها تا ابد ، 

نام مقدس و زیبای تو را بنویسم ... هزاران هزار بار 



در زلف چون کمندش، ای دل مپیچ کان‌جا

سرها بریده بینی، بی‌جرم و بی‌جنایت

در این شب سیاهم، گم گشت راه مقصود

از گوشه‌ای برون آی! ای کوکب هدایت

از هر طرف که رفتم، جز وحشتم نیفزود

زنهار از این بیابان، وین راه بی‌نهایت...

آجرک الله فی مصیبت جدک الغریب

یا صاحب الزمان


۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۳ آبان ۹۳ ، ۱۸:۵۵
رهگذر

خبر رحلتش که آمد عزیزی به من گفت : 

"زندگی دوم آیه الله مهدوی کنی شروع شد "

منظورش دقیقا به شروع در همین دنیا بود نه دنیای بعد مرگ . می گفت ازین به بعد صدا و سیما ، تند تند تکه های سخنرانیش را می گذارد !

راست می گفت . گرچه نشانی از قدرناشناسی آدم ها هم توی حرفش بود که ما تا از دست ندهیم قدر نمی دانیم ، ولی بیشتر به این برمی گشت که انگار ماموریت علما دو قسمت است : قبل مرگ که روایت خودش را دارد و بعد مرگ با داستانی متفاوت . جسم را خاک می کنند اما برای بزرگداشتش مدام افکارش را رواج می دهند . این یعنی ماموریت از نوع جدید . جالب تر این که از عزیز دیگری هم شنیدم که :

"قبل تر ها حوصله ی شنیدن نداشتم اما حالا که پخش می کند می خواهم گوش کنم !"

این روز ها ،  عالم وارسته ی ولایتمداری که اسمش خیلی روی زبان ها بود پاداش خودش را دریافت کرده و من برای چندمین بار به این باور می رسم که ، جدی جدی هرطور که زندگی کنیم همانطور می میریم .

حاج آقا مهدوی کنی که خدایش رحمت کند ، با ولایت زندگی کرد و پاداشش این که با دعای ولی از خاک تا افلاک بدرقه شد .

درس بزرگ این که حواسم به زندگی کردن درست باشد ، مرگ خودش خیلی درست رقم می خورد . 

اللهم وفقنا لما تحب و ترضی

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۱ آبان ۹۳ ، ۲۰:۰۶
رهگذر

 همه اش تقصیر همین چشم دل است که سر ناسازگاری دارد با چشم سر !

 که اگر نداشت لااقل من بی نوا تکلیفم را می دانستم به حداقل باور ... توی شلوغی های روز و آرامش نصفه نیمه ی شب ، جریان داشتن نفسی  که تلاشی برایش نمی کنم خیلی عادی است . خدا نیاورد وقتی را که یک ذره ی ناقابل از ممنوعات بخواهد روی این نفس را کم کند و مسیرش را  عوض !! وقتی بند بند وجودم به تلاطم می افتد تا به هر ضرب و زوری نفسی گیر بیاورم و حسابی و از ته سینه ی زخمی آن را بکشم ، تازه می  فهمم زندگی سیری چند ؟

 حالا بگذریم که روی همین فهم هم می شود کلی بحث کرد که بالاخره عمقی دارد یا پوسته ای بیش نیست ، اما بنا را می گذارم بر این که مثلا  می فهمم . در وانفسای این فهمیدنِ تفاوت نفس کشیدن و نکشیدن ، هیچ عقل سلیمی سراغ چیزهایی که دلمشغولی چشم سر است را نمی  گیرد ! و این جاست که چشم دل با همه نابلدی من وارد گود می شود و به خودم خوب می فهماند اگر تمرین کنم .و بیینم حتی در اوج تلاطم نفس  نکشیدن هم حالم ، حال دیگری می شود !

 بی خیال فلسفه بافی ... خواستم به خودم بگویم اگر بلد بودم با چشم دل ببینم اینقدر مجبور نمی شدم در مبارزه ی تن به تن با انواع ناامیدی ها  تمام سرمایه را از جیب خرج کنم و به خودم بقبولانم که اصلا انسان منفی بافی نیستم ! همین و همین 

 انسان منفی باف نمی فهمد که 

 چشم دل باز کن که جان بینی یعنی چه ؟! 

 چه رسد به این که بخواهد فکر کند به معنای

 آن چه نادیدنی است آن بینی 


  زیر نویس خودم برای خودم :

  اگر می خواهی چشم دلت تقویت شود ، به قول حضرت امیر علیه السلام ، 

چشم سرت را روی خار و خاشاک ببند !

  مگر نه این که باران ماموریت دارد به روی همه ببارد و زندگی را به همه هدیه کند ؟! 

منفی فکر کردن با بارانی بودن منافات دارد ... خیلی زیاد 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ مهر ۹۳ ، ۱۸:۴۷
رهگذر

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ مهر ۹۳ ، ۲۲:۳۳
رهگذر

اول ؛

باده بده ساقیا ولی ز خم غدیر ...



آخر ؛

هر چه می خواهی بگیر اما ولایت را نگیر ...

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ مهر ۹۳ ، ۲۱:۳۲
رهگذر
از علائم کنار راه کم کم می فهمم که به تونل نزدیک می شویم . لابد راننده حواسش هست که چراغ روشن برود و من برای لحظاتی فکر می کنم به اندازه زمانی که توی دالان تونل حرکت می کنیم هیچ فرصتی برای رویت آسمان نخواهم داشت !!! چراغ های سقفی می آیند به کمک راننده هایی که خیلی عجله ای ندارند . انگار مسیر باریک و تاریکی نصفه نیمه حواسشان را جلب موضوع کرده که با احتیاط برانند به نفع خودشان است . هنوز چند متری از ورود سواری ها نمی گذرد که ترکش انواع جیغ های مادون بنفش از نوع بچه گانه ، زنانه و حتی مردانه می خورد به طاقی سقف کوتاه تونل و برمی گردد به دالان گوش های بی گناه ! و این انگار که یک عادت لازم الاطاعه است .
هوای سنگین می شود دلیلی برای این که پنجره ها هم بسته شوند . عبور از تونل بی دردسر نیست ، کمی جلوتر دو خودرو از خجالت هم در آمده اند و نتیجه این که باید بمانی و از همان هوای بسته ی ماشین تغذیه کنی . بدترین قسمت ماجرا این است که در انتظار آمدن کمک های لازم از جنس پلیس و آمبولانس ، انتظار نفس کشیدن و رویت آسمان خیلی سخت تر می شود . هر آن حس می کنی دوست داری پرنده باشی تا یکجوری زود خلاص شدنت تضمین شود . چاره ای نیست جز صبر کردن . توی دلت رخت می شورند که سر و ته قضیه هم بیاید و بروی دنبال کارت . هیچ چیز اما به دست من نیست . یکی از اهل ماشین به تلاطم درونم نهیب می زند که صبور باش ... وقتی توی هچل افتاده ای باید صبور باشی تا راه باز شود !
بعضی ها پیاده شده اند و من توی دلم جسارت قورت دادن خروار خروار هوای بسته و دودآلود تونل را تحسین می کنم !!! دقیقه ها می شوند ساعت و ساعت ها کند کند  می گذرد . بالاخره ماجرا به ته می رسد . مشکل باز شدن راه بسته حل شده  ، به طرفه العینی ماشین ها به تمام همتی که برای سنگین تر شدن هوای تونل معطوف کرده اند به سرفه می افتند . کاروان مانده در راه ، راهش را می کشد و می رود .
توی تونل ماندن را اصلا دوست ندارم . این که راه به جایی نداشته باشی و انتظاری را به جان بخری که نمی دانی چگونه تمام می شود حس گسی است که طعمش به دل نمی نشیند . این که از دیدن آسمان محروم شوی و گوش به جیغ های گوش خراش بسپاری هم به دل نمی نشیند .
فکرش را که می کنم ، گاهی می شود که با ماشین یا بی ماشین توی تونل های همین روزمرگی های زندگی گیر می کنم . توی تونل ماندن را دوست ندارم ، مخصوصوا وقتی که برای حل مساله رهایی از تونل باید به کمک دیگران چشم بدوزم و صبوری را خرج کنم بی آن که قیمتش را بدانم ...


۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ مهر ۹۳ ، ۲۲:۵۹
رهگذر

چند شبی میشه که می خوام ازون واژه های ته دلی ردیف کنم با یک مهر تایید احترام و ادب و دعای خیر برای کسی که جدی جدی تنهای تنها زده به دل یک لشگر !

 شاید این روزا وصف حالش بیشتر بود و بهانه ی این عرض ارادت مهیا تر . اما واقعا باور خودم اینه که این مرد مردستان هنر تو اوج بی هنری آدمایی که اسم خودشونو گذاشتن هنرمند ! هنرمندانه جنگیده و منتظر هیچ دستت دردنکنه ای هم نبوده . البته که بارون جایزه هاش کلی افتخاره واسه سرزمین پر آرمان من و صد البته که کور شود هر آن که نتواد دید ، ولی با همه ی اینا هنوز بوی سوختگی دلش صحن و سرای هر دلی که به اسم انقلاب و امام و شهدا می تپه رو برداشته !

 بابت این همه حماسه های تصویری ناب ، تشکر من یکی به هیچ کجا نمی رسه الا به نظر و عنایت خدای همیشه ناظر . پس اول از همه یه دعای ته دلی حواله ی استاد هنرمند که خدا حفظت کنه جوانمرد ...

 

دلم می خواد خاطره ی خود استاد رو بنویسم که به نظرم رمز موفقیتشه .

یه بار ، خیلی سال پیش ازش شنیدم که تو سنگر، شاهد شهادت هم رزمش بوده و وقتی می خواد بیاد بیرون حس می کنه مچ دست اون بنده خدا روی مچ پای آقای حاتمی کیا گره می خوره . می گفت اون دستی که پای منو سفت گرفته بود واسم پیام داشت که حواست باشه حرف شهدا رو زمین نمونه ! البته آب و تاب ماجرا خیلی بیشتر بود و من خواستم اینو بنویسم که کار واسه شهدا هم حساب کتاب خودشو داره و هم هر چی خلوصش بیشتر باشه تاثیر و موندگاریشم بیشتره .


 واسه همینه که حاج کاظم آژانس شیشه ای می مونه و موندگاریش ، هم میشه نقل مظلومیت بچه های جنگ و هم نقل نامردیایی سینمایی و غیر سینمایی تو این وانفسایی که خیلیا معنی هنر رو تو قاب گیشه و فروش فیلم و چشم و ابروی هنرپیشه ها می دونن .

ازین که بگذریم یه سریم به اراجیف یه مثلا کارگردانی که اونور آب ، خوشی زده زیر دلشو و بغض چند ساله ش از نظام باز شده و حرفای نامربوط زده بزنم و به کیارستمی و امثالهم بگم :

جنگ اگه از نظر شما ها جنگ بی معنایی بوده حکایت معنا و مفهوم این همه عظمت گم نمیشه . برین دلتونو با خدا و اعتقادات نداشتتون  صاف کنین تا بفهمین جنگ با معنا و جنگ بی معنا چه فرقایی دارن !

هر چند امیدی به این جماعتی که خودشونو به خواب می زنن نیست ولی صدای آقای حاتمی کیا رو تو اختتامیه جشنواره ی مقاومت امسال نمیشه نشنیده گرفت که از رئیس جمهور محترم و اون وزیر نالایق ارشاد و معاونین ریز و درشتش خواست تا موضعشونو در مقابل حرف بی ربط کیارستمی تو انجمن دانشجویان اونور آب مشخص کنند.

 گرچه باید از درد ، سرمونو بذاریم بمیریم که قحط الرجاله و انگار نیست آدمی که به قواره ی وزیر ارشاد این مملکت بخوره اما خدا وکیلی یکی به این علی جنتی بگه سرتو مثل کبک نکن زیر برف ! هوا کاملا آفتابیه . ببین و بفهم ، آقای نفهم ! بابا جان قدر و قیمتی نداره مثل مهاجرانی ملعون بودن !

 آخر شم میرم سراغ چند جمله از درددلای استاد ، تو یه برنامه ی تلویزیونی همین چند روز گذشته که از مشت گذشته و خود خود خرواره :

من فیلم ساز با این اوضاع فاصله گرفتم از جامعه و می خوام رو به آسمان فریاد بزنم که

 ما اقلیتیم چون آرمانی حساب می شیم !

 صندلیای خالی  سینما گمراهمون نکنه نسل فیلم سازی که جنگ رو دیده باید حرف بزنه 

خدا به ما مقاومت بده که کوتاه نیایم !!!!

و دل من مچاله میشه که بعد سی و پنج سال یکی که این همه کاربلده باید اینطوری فریاد بزنه ... وای از جوابی که می خوایم بدیم 

با همه ی اینا ، دوباره به یاد چمران فیلم چ می نویسم "تا وقتی صدای اذان از ماذنه های شهر بلنده ناامیدی حرامه "

پس واسه انجام هر کاری که از دستمون برمیاد ، یا علی

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ مهر ۹۳ ، ۲۰:۱۲
رهگذر