ذکرش به خیر باد !

اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم

ذکرش به خیر باد !

اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب

۱۴۳ مطلب با موضوع «نوشته جات» ثبت شده است

یکی می گفت طول زندگی مهم نیست مهم عرض آن است ! نمی دانم دریافتم از این حرف چقدر به درد طول و عرض زندگیم خورده اما مطمئنم همه ی  آدم ها به شرط دوبار زندگی کردن ، به سراغ تکرار زندگی قبلی نمی رفتند . به گمانم این خصلت تنها ازآن آدم هایی است که عرض زندگیشان چند بانده بوده و هست !!

این روزها چیزی از ته دلم مرا به سمت خودش می کشد به قول آقای زمانی :

به این عکس ها خیره شو ، خیره شو      به این عکس های پر از خاطره ...


نگاهم را به عکس ها چفت می کنم . خاطره هایم صف می کشند و برای مدتی خودم را جزء همان آدم هایی حس می کنم که اگر یک بار دیگر فرصت زندگی پیدا می کردند دقیقا همین خاطره ها را ثبت می کردند . چیزی حدود شانزده سال از زندگیم را با افتخار ، وقف نگاه کردن به عکس هایی کردم که ارزش دیدن را دارند . شانزده سال تمام همت کاریم صرف شد تا به تعدادی از بچه های این مرز و بوم ، خیره شدن به این عکس های ارزشی را یاد بدهم . فرقش این جا بود که من قبل از این که عکس ها عکس شوند اصل ماجرا را هم دیده بودم و به بچه ها حق می دادم که دیدنشان از جنس دیدن من نباشد . برای همین الباقی خدمتگزاری به این اتفاق بزرگ قرن را گذاشتم برای کار انقلاب و کار برای انقلاب .

یکی از جذاب ترین خاطرات انقلابیم محصور در این آهنگ شیرین بهمن خونین جاویدان است . به خاطر دارم ، اوایل انقلاب چند سرود جذاب و دوست داشتنی درست شد . از همان ها که با نیت درست می شود و حسابی می گیرد . هنوز هم دهه ی فجر با همین آهنگ های اول انقلاب تازه می شود هم برای من و هم برای همه . فجر هر سال بهانه ای دستم می داد تا این سرود ساده ولی پر مفهوم را حتما در قسمتی از برنامه ریزی هایم جا بدهم .

آمده موسم فتح ایمان    شعله زد بر افق نور قرآن 

در دل بهمن سرد تاریک     لاله سر زد ز خون شهیدان

لاله ها قامت سرخ عشقند      سرنوشت تو با خون سرشتند 

بهمن خونین جاویدان     تا ابد زنده یاد شهیدان


 

واقعا ذکرش به خیر باد ...

دهه ی فجر از اصلی ترین کلید واژه های مدرسه بود . یکی دو ماه مانده به تاریخ ، خیز می گرفتم و حواسم را جمع این می کردم که در طراحی برنامه های رنگارنگ ، نقش اول خود بچه ها باشند . البته که گاهی برای هم نوایی و تاثیر گذاری ، بزرگترهای مدرسه هم می شدند بازیگر بازسازی صحنه های تلخ و شیرین انقلاب .

خدا را شاکرم که حداقل در این مسیر ، حرفم را به قد توان ، تمام و کمال زدم و امید وارم قبول شهدا و امام  باشد .

برایم خیلی مهم بود که بزرگداشت دهه ی فجر هر سال فقط در قالب مرور خاطره ها نگنجد . همیشه تلاش می کردم بچه ها را با ادامه ی تلاش امام و شهدا بکشانم به زمان خودشان . به نظرم بزرگترین رسالت ما که از نسل انقلابیم ، قصه گویی انفلاب و فتح الفتوحش نیست ؛ که غیر این، اتصال ادای دین و وظیفه ی دیروز و امروز است . امروز را درنیابیم ، فردایمان می رود پس معرکه !!

 دلم می گیرد وقتی کار برای دهه ی فجر می شود چند قالب زورکی برای گذر از این اتفاق مبارک ! بچه های امروز به شنیدن داستان دیروز نیاز دارند منتها نه با قطع ارتباط این دوره و آن دوره .

از بین خاطرات بسیار،کار کردن روی یکی از نمایشنامه ی ویژه بیشتر توی قاب خاطرات کاریم نشسته . اسمش را گذاشته بودم داستان یک حقیقت! نمایش را در سه صحنه نوشتم ، دیروز و روزهای تاریک قبل انقلاب ، امروز و روزهای انقلاب و نهایتا فردا و روزهایی که انقلاب در پیش دارد . بچه ها نقش های خودشان را خوب از آب درآوردند . اصلا کار برای شهدا خیلی روان و راحت به سمت مقصد می رود . آن قدر که به جرات بعد گذشت سال های کاری می نویسم کاری اگر بود کار من نبود . کار، کار شهدا و امام بود . هنوز هم اگر کسی نیت کند همین قانون لایتغیر دستش را می گیرد بی هیچ شکی !

خلاصه این که ، ته ماجرای نمایشنامه  رسید به دست آوردهای انقلاب و یک جوری به "حالا ما چه کنیم "ختم شد . برای من جمله ی دو کلمه ای ما می توانیم امام ، بزرگترین معجزه ی انقلاب است . جمله ای که توان فراموش شده ی  ایرانی جماعت را به کالبدش برگرداند . آخر نمایش رفته بودم سراغ این ، ما می توانیم و ربطش به نسل امروز . برای جا افتادن مطلب غیر از شگردهای بازیگری بچه ها و منِ مربی ، از کلیپ تازه به دنیا آمده ی دیروز امروز فردا هم استفاده کردم . کلیپی که تقریبا داغ داغ رسیده بود به دستم . این ترانه را گذاشتم آخر کار پخش شود که با حرف هایش یک بار دیگر همه چیز را مرور کند . قبل پخش به عنوان آخرین جملات ، با همه ی باورم در کنار بچه های بازیگر خیلی محکم گفتم : 

ولی ایستادن فقط کار ماست            ما که قصه مون قصه ی خواب نیست 

بیا دل به دریا بزن شک مکن        سرانجام این رود مرداب نیست 

خاطرات من و همه ی آدم هایی که طول و عرض زندگیشان با انقلاب اسلامی گره خورد هرگز نم نمی کشد .

 خاطرات ما تا همیشه آبی می ماند 

و لو کره الکافرون !




۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ بهمن ۹۳ ، ۱۵:۰۱
رهگذر

درست همون روزی که حضرت آقا با ارسال پیامشون به جماعت جوان های اروپا و آمریکای شمالی ، هم اهالی فضای مجازی و هم اهالی دنیای حقیقی و واقعی رو غافلگیر کردن ، یه مهمون داشتم از جماعت اساتید دانشگاه . آدم زحمتکش و انصافا باسوادیه . ازون اساتید نادر با پشتکار و خیلی جدی در فعالیت های پژوهشی که متاسفانه اونور آب بیشتر طالبشن تا این ور آب !

این بنده ی خدا به دلیل زخم های بسیاری که ازین بی توجهی ها خورده خیلی با مسوولین نظام موافق نیست البته پای کار امام و شهدا سفت وایساده و خودش از بازمانده های جنگه و حتی کمی تا قسمتی جانباز شیمیایی .

 نشسته بودیم تو یه گپ عمومی که یهو بی هیچ مقدمه ای گفت خامنه ای ! ( ببخشید نقل قوله وگرنه هرگز از اسم شریفشون بدون لقب استفاده نمی کردم ) خوب دنیای غرب رو آچمز کرد !!!

برای لحظاتی هنگ بودم از این اظهار نظر و وقتی ادامه داد که حرکت عجیب و بسیار هوشمندانه ای داشته ، دلم کلی گرم شد و همون لحظه با خودم گفتم دم این آقای هوشمند گرم که یه تنه زده به دل دشمن که ای کاش تو بین مسوولین کشور تعداد زیادی بودن که از این مرد بزرگ تبعیت می کردن و حیف که .......

جمله ی سومش برای من تیر خلاص بود که این حرکت ازون حرکتای امام زمانیه !! حالا بماند که جایی واسه تایید من نبود اما بیشتر رفته بودم تو این فکر که اقرار حاگم بودن نگاه امام زمان بر رفتار و گفتار حضرت آقا دیگه چیزی نیست که به چشم نیاد و شاید هم همین صحنه های خانگی خبر از یک خبر یزرگ میده . هیچی نباشه اینا یه آمادگی خزنده و زیر پوستی که هست . خلاصه هم ذوق مرگ شدم هم مبهوت ، هم شاکر و هم دعاگو .

حالا این به کنار . یه سوال یواشکی از خودم !

اگه الان دنیا رسیده به جایی که حضرت آقا واسه خنثی کردن اهانت به پیامبر رحمت به جوونای اونور آب می گن برین ته اسلام رو از قرآن دربیارین و بشناسین ، من که این ور آبم و کلی تو نعمتای خدا از جمله سایه سری مثل حضرت آقا غلت می زنم ، ته اسلام رو از تو قرآن شناختم ؟؟!!!! 


۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ بهمن ۹۳ ، ۰۸:۰۵
رهگذر

طاقتش طاق شده بود . حق داشت .

نمی تونستم جلوی شکایتشو بگیرم . هر چند با وجود هوای ابری دلشو و آسمون بارونی چشمای خسته ش مرتب می گفت من ناشکر نیستم و نمی خوام باشم ولی حال و روزش می شد بغض یه سوال بی جواب تو کنج دل من . واقعا گذشته متهم ردیف اوله ؟!

لابلای حرفام که سعی می کردم نپره وسط احوالاتش و نخوره تو ذوقش ، می خواستم بهش بفهمونم تو گذشته موندن یه خاصیت داره اونم سنگین تر شدن باره . 

انتظار نداشتم حرفمو قبول کنه . از وقتی میشناسمش همین بوده و البته با کلی امتحان سخت که به خاطر یه گذشته ی کج و کوله معمولا تو امتحاناش زمین گیر میشه . 

یه حق دیگه هم داشت . این که فکر کنه من نمی فهممش و صدام از جای گرم درمیاد .

البته که در نمیاد چون هیچکس توی کره ی خاکی بی غصه نیست . بهش گفتم اگه یه ذره به اونایی فک کنی که تو این لحظه ، حال و روزشون از تو به مراتب بدتره ، ناخودآگاه آروم می گیری . نمی دونم بعد رفتنش تو خلوت بین خودش و گذشته و امروز و آینده به چه نتیجه ای برسه ؟ خدا کنه حالش خوب بشه . مشکل ، همیشه هست . عین چشمه می جوشه . گاهی کم و زیاد داره وگرنه تعطیل بردار نیست . اینم که نشونه ی خوبیه . نشونی این که خدا هنوزم ما رو دوس داره . هنوزم ما رو به حال خودمون رها نکرده ...

فقط حیف که به وقت کلافگی از ذهنمون می پره دوس داشتنای خدا !

گذشته ، متهم ردیف اول نیست . گیر کار تو جاهای دیگه س که معمولا دیده نمیشه ! یعنی نمی خوایم که ببینیم . مطمئنم که هیچوقت این نوشته رو نمی بینه به هزار و یک دلیل . ولی من دلم می خواست بایت تموم کردن حجت واسه خودمو و تک تک آدمای دور و برم ته این نوشته یه تصویر ناب بذارم که هر کی نگاش کرد تو خلوت خودش نتیجه بگیره . 

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ دی ۹۳ ، ۱۹:۴۵
رهگذر

اصلا ربطی به فامیل دور خانواده ی محترم کلاه قرمزی ندارد !

منظورم دقیقا به فامیل نزدیکی است که خیلی دور شده اند ...

شاید سادگی و شیرین زبانی فامیل دور خانواده ی کلاه قرمزی به دل بنشیند که می نشیند و انگار دوست داری حماقت ها و نفهمیدن هایش را به مهربانی هایش عوض کنی و نپذیری که چقدر از آدم ها دور است ، اما در مورد عزیزانی که فامیل نزدیکند ولی از دور نگاهت می کنند هیچ میلی به بودن و نبودنشان نداری . آن قدر عتیقه شده اند که دیگر با هیچ چیزی قابل عوض کردن نیستند . بی چاره دل که تند تند می سوزد از این همه فاصله با آسمان ، برای آدم هایی که بازی های زمینی را جدی گرفته اند . خیلی جدی تر از جدی ! اصلا به کل یادشان رفته که 

وَمَا هَذِهِ الْحَیَاةُ الدُّنْیَا إِلَّا لَهْوٌ وَلَعِبٌ وَإِنَّ الدَّارَ الْآخِرَةَ لَهِیَ الْحَیَوَانُ لَوْ کَانُوا یَعْلَمُونَ
چقدر حیف که جذبه های توخالی دنیا یک فامیل را اینقدر دور می کند ، تا جایی که یک محفل هم نشینی ساده آن هم بعد از نود و بوقی می شود مایه ی دق ! آن قدر که دوست داری سرعت زمان زیادتر شود و زود بزنی بیرون از این همه صله ی رحم !!!

چند وقت پیش ما هم ، فامیل نزدیک بودیم و حالا فامیل دور با یک دنیا فاصله !

احتمالا یک بدشانسی عظیم است که قسمت بعضی ها شده و گرنه خوش به حال فامیل های دوری که اتفاقا خیلی هم نزدیکند . فرقش این جاست که نقل محفل این دسته از فامیل های دور و نزدیک ، مرور سریال های در پیت ماهواره ای یا بررسی آخرین آمار مد و برند در هر کالای مصرفی ، نیست . آن ها اصلا کاری ندارند به کار عبور از فضاهای اجتماعی این دوره و زمانه که مجازند نه حقیقت  . آن ها با هم حرف می زنند و در باره همان هایی که هستند نظر می دهند . حرف حساب از هر نوعش می شود خوراک مراوداتشان و خانه ها یشان با تمام سادگی بوی خدا می دهد ... خوش به حالشان .



۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ دی ۹۳ ، ۱۶:۵۳
رهگذر

حوالی ساعت ده صبح بود که وارد پارک کوچک محله شدم . به قصد پیاده روی های روزانه که در انبوه آلاینده های هوای تهران غنیمتی است . رفتم که نفسی تازه کنم بی خیال جماعتی که به نمایندگی از آدم های جورواجور شهر ، پارک را برای دقایقی انتخاب می کنند و هر کدامشان دلیل موجهی برای استفاده از این فضای مشارکتی دارند .

خدا بیامرزد دوست پدرم را که به پارک می گفت قبرستان اول ! همیشه وقتی پیرمردها و پیرزن های پناهنده به صندلی های پارک را می بینم یادش می کنم ... اللهم اجعل عوافب امورنا خیرا



قدم هایم را کمی تند کردم و به حال و هوای خودم دل مشغول بودم که با شنیدن صدای قیل و قال ، حواسم جمع آن طرف حوض گرد وسط پارک شد . چند جوان احتمالا علاف که معلوم نیست به کدامین دلیل و بهانه درست وسط روز کاری ولو شدن را به عنوان حرفه ی شریف خود انتخاب کردند مشغول به نظاره ی یک مشاجره بودند .

وقتی وارد پارک شدم صدای بلند بلند حرف زدن هایی که نشان از بی هویتی آدم هاست و فقط به نیت جلب توجه و بازار گرمی اتفاق می افتد کمی ذهنم را مشغول کرد ، مخصوصا این که حضور یک دختر بی ربط بین گله ی مذکرها ، خودش به اندازه ی کافی حواس پرت کن بود . داستان مشاجره را نمی دانستم اما حدس زدنش کار سختی نبود . وقتی یکی از جوان ها پیشانی به پیشانی مرد میان سال گذاشته بود و مثلا با قپی درآورن کاپشن ، می خواست زهر چشم بگیرد ، فکری شدم که چقدر پیشرفت کرده این اخلاق اجتماعی ما ؟!

نمی خواستم سرعتم را کم کنم و شاهد صحنه ای که خوشایند نیست باشم ، اما برایم جالب بود که غیر از من دیگران هم انگار نه انگار . یکی دیگر از اعضای گروه پرید بین این دو نفر ولی تلاشش ناکام ماند ! احتمالا تذکر ساده ی مرد میانسال مساوی شده بود با برخوردن به تریش قبای علافان محترم و لابد یکی از میان جمع که سری از دیگران سوا دارد و تنش برای هارت و پورت کردن می خارد ، عهده دار مسوولیت سنگین دفاع شده و بقیه هم که روی لژ تماشاچی ها منتظر تا ببینند جنگ با کدام طرف مغلوبه می شود .

توی دور دور کردن بعدی اثری از مرد میانسال نبود اما صدای عربده هایی که معلوم نیست چرا اینقدر برای بعضی ها جذاب است می آمد . جالب تر این که گله ی مذکرها هنوز دختر بی ربط را همراهی می کردند !!

یک طرف دیگر پارک در عبور چند باره نشانم داد که دختر و پسر زیر بیست ساله ای هم به آلودگی های این فضای عمومی دامن می زنند . نوجوان بودنشان دست و دلم را لرزاند و فقط به این فکر می کردم که غیر از دعا چه باید کرد واقعا ؟!!

گرچه اینجور وقت ها به اعتراف می افتم که خدایا کار از دست آدمیزاد در آمده ، تو صاحب زمین و آسمان را برسان ، اما ته دلم هم بدجوری ابری می شود که واقعا با خدا بودن اینقدر سخت است که جلوی نگاه نافذش دست توی دست شیطان رجیم می گذاریم ؟ 

پارک برای این وعده ی قدمگاهی مجازی بهانه بود . به قول یکی از دوستان ، وبلاگ حیاط خلوت آدم هاست . بی تفاوتی ما و و گستاخی بعضی ها کار دستمان داده بدون آن که کاری از دستمان برآید !

کاش غیر از این تابلوی ثبت آلاینده های هوا ، تابلویی هم پیدا می شد که گوشه کنار شهر اعلام آلودگی های دیگر را به عهده می گرفت . اینطوری شاید چاره ای به ذهن می رسید . هرچند "ما را به تو امیدی نیست ، شر مرسان !"

اصلا دنبال دلخوشی الکی نیستم ولی دیدن جوانی که در منتها الیه پارک مشغول طناب بازی بود و یا بچه هایی که دور از همه ی این جنجال ها روی سرسره های سرد پارک سر می خوردند و حتی آدم هایی که پارک برایشان میان بر عبوری محسوب می شد و راه مقصد را برایشان کوتاه می کرد دلیلی باشدبرای این که همه را به یک چوب نزنم . به قول دکتر حسن عباسی ؛ چک پول قیمیتی است و بی صدا ، پول خرد اما پر سر و صداست و بی فایده ! حالا پیدا کنید چک پول ها را ...

دلمان آسمان می خواهد ...

آسمان این شهر به زمین چرک چسبیده ، عمق ندارد !

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ دی ۹۳ ، ۰۸:۰۱
رهگذر


امروز توی برنامه ی سمت خدا از حاج آقای ماندگاری شنیدم که نقل می کرد از حضرت صاحب روحی فدا ...

دردناک بود ولی واقعیت داشت ! کافیه هر کسی از خودش بپرسه . اونوقت فهمیدنش سخت نیست .

فرمودند :

اگر شیعیان ما به اندازه ی یک لیوان آب تشنه ی ما بودند ظهور محقق می شد !!! 

آغاز یک سال دیگه از این امامت صبورانه ، برای من چه پیامی داره ؟ اصلا دوست ندارم جزء دسته ای باشم که دل مشغول شعر و متن ادبین ! حتی نمی خوام هرگز دعای سلامتی و یا دعای فرج رو بی تمرکز بخونم ... به خدا خیلی هم سخت نیست ...



با این همه فلسفه ی انتظار یعنی امید ... منتظر بودن رو بلد نیستم ، قبول ! ولی به خدا قسم امیدوارم

واجعلنا من اعوانه و انصاره ...


۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۰ دی ۹۳ ، ۱۹:۰۳
رهگذر

بعضی حرفا دلنشینن .اصلنم نیاز به توضیح و تفسیر ندارن . حداقل وقتی واسه اولین بار میشنوی یا می خونیشون دلت می خواد همونطوری بشی و اگه روزمرگیا بذاره واقعا تصمیم جدی می گیری که خودتو امتحان کنی ...

تازه اونوقته که می فهمی دنیا پیچیده نیست و بعد ! یه سوال جست می زنه رو مخ که پس چرا ما آدما گاهی بی خودی می پیچیم و یادمون میره که 

ای هیچ بر هیچ مپیچ !

نوشته ی این زیر مال من نیست ولی ازون دسته نوشته هاییه که جلوش کم میاری و دربست قبولش می کنی . حداقل به یه بار خودندش که می ارزه !!!




ساده که میشوی
همه چیز خوب میشود
 
خودت
غمت
مشکلت
غصه ات
هوای شهرت
آدمهای اطرافت
حتی دشمنت
 
یک آدم ساده که باشی
برایت فرقی نمیکند که تجمل چیست
که قیمت تویوتا لندکروز چند است
فلان بنز آخرین مدل ، چند ایربگ دارد
 
مهم نیست
نیاوران کجاست
شریعتی و پاسداران و فرشته و الهیه
کدام حوالی اند
رستوران چینی ها
گرانترین غذایش چیست
 
 
ساده که باشی
همیشه در جیبت شکلات پیدا میشود
همیشه لبخند بر لب داری
بر روی جدولهای کنار خیابان راه میروی
زیر باران ، دهانت را باز میکنی و قطره قطره مینوشی
 
آدم برفی که درست میکنی
شال گردنت را به او میبخشی
 
 
ساده که باشی
همین که بدانی بربری و لواش چند است
کفایت میکند
نیازی به غذای چینی نیست
آبگوشت هم خوب است
آدمهای ساده را دوست دارم
بوی ناب آدم میدهند
 
ساده که می‌شوی
فرمول نمی‌خواهی
ایکس تو همیشه مساوی ایگرگ توست


ساده که می‌شوی
درگیر رادیکال، انتگرال و مشتق و ریاضت‌ها نیستی
هرجایی به راحتی محاسبه می‌شی


ساده که می‌شوی
حجم نداری، جایی نمی‌گیری
زود به‌یاد میایی و دیر از خاطر میروی


ساده که می‌شوی
کوچک می‌شوی
توی دل هر کسی جا می‌شوی



۵ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۶ دی ۹۳ ، ۱۱:۵۱
رهگذر

از بچگی هر وقت ته محرم صفر می شد و بیست و هشتم میومد بوی حلیم نذری بی بی می پیچید تو مشامم . نذری که درست می کرد مهربون تر از همیشه بود . بعد شهادتش این خرج شد سهم حاج آقا . شرط و قراری بینشون نبود اما نذر ، نذر دیگه . مهم اینه که ادا بشه . دست بی بی از دنیا کوتاه شده بود با این حال از زمان جنگ تا حالا هنوزم که هنوزه حلیم صبح زود بیست و هشت سفر واسه من یعنی خاطره ی یه نوعی از عزاداری و ابراز اردات .

اصلا نمی دونم داستان نذرش چیه ؟ شایدم حاج آقا تعریف کرده و من یادم نیست . مزه ی نذر یه چیز دیگه س . اینه که مونده تو خاطراتم وگرنه حلیم حلیمه دیگه !

حالا بعد این همه سال بازم بیست هشتم  ماه صفره که بوی خدافظی از یه سفر دلی رو روایت می کنه . سفری که یه عالمه صفای عزاخونه ی امام حسین  رو تو دلش داره . شکر خدا امسال هم نذری حلیم بی بی ، بی اونکه خودش باشه رفت رو اجاق . گرچه خیلی جمع و جور و کوچیک . البته بی بی هست چون قانون خدا میگه شهدا هستن ! ولی توفیق درست کردن حلیم نذری بی بی  چند ساله که رسیده به حاج آقا و حاج خانم 

دل من با بیست و هشتم سفر خیلی می گیره . حالا قصه ی غصه ی پیامبر و بچه های پیامبر جای خودش . ازین که بوی تموم شدن میاد دلتنگ میشم  وقتی تو عالم بچگی می برنت روضه ، خودت نمی فهمی اومدی کجا ؟ واسه چی اومدی ؟ و آخر این همه گریه وسوز چی انتظارتو می کشه ؟ واقعا نمی فهمی چه مزه ای منتظرته ؟ وقتیم بزرگتر میشی بازم نمی فهمی ! حسش می کنی ولی نمی فهمی ! اصلا کوچیک چه ربطی به بزرگ داره که بخواد بفهمه ؟!

تنها چیزی که کم کم می فهمیش اینه که خدا از اهل بیت یکی یه دونه بیشتر نداشته با این حال به نفر به نفرشون ماموریت داده تا واسه آدم شدن آدما برن تو دل خطر ! حاصل این بزرگی تو همه ی جای این دنیا منعکسه . چشم دیدن می خواد که الهی شکر به برکت همین روضه نشینی های بچگی تا حالا دیدم  و اندازه ی قواره ی کوچیک خودم دل خوش شدم به اونی که بیاد و تو آخرین ماموریت بچه های پیامبر ، این همه دل داغدیده رو خنک کنه ...

آخرای صفر ، نقطه ی اتصال این مصائب واسه من تو قصه ی کبوترای زائر خلاصه میشه ! اصلا یادم نیست چند سالم بود که این تمثیلو شنیدم . همون که گفتگوی کبوتر امام رضا و کبوتر بقیع رو به تصویر می کشه . همون که کلی مقایسه از غربت و مظلومبت امام حسن اونم کنار حرم پیامبر  رو با حال و هوای حرم امام رضا نقل می کنه . دلم درد میاد هر وقت میشنومش . الهی که یه دونه ازین راهپیمایی های مشتی کربلا و مشهد قسمت مدینه بشه و سال دیگه این وقتا کلی زائر دلسوخته پای پیاده برن بقیع به کوری چشم اونایی که فکر می کنن اماکن مقدسه ارث باباشونه و خبر ندارن چه آتیشی واسه خودشون مهیا کردن با این حرمداری !! لعنه الله علیهم اجمعین

آخرشم این که تموم شدن صفر یعنی تموم شدن عاشقانه هایی که بی بهانه تو تقویم صف کشیدن . می دونم گرفتگی دل ، واسه اهل بیت نه حد داره نه مرز نه تاریخ و زمان . اما خداییش محرم صفر ته مهمونی از نوع بچسبشه . دلم تنگ میشه زیاد . ظاهرش اینه که بازم باید تن بدیم به خدافظی ... خدا کنه باطنش این باشه که همین دل تنگ بشه حرم و شایسته واسه قدم گذاشتن صاحب حرم . فرقی نمی کنه تو کدوم خاک مقدس و کدوم رواق متبرک . حرم حرمه دیگه ! حرف حساب یعنی "کلّهم نور واحد "


آی کبوتر که نشستی روی گنبد طلا

تو که پرواز می­ کنی تو حرم امام رضا

من کبوتر بقیع ­ام با تو خیلی فرق دارم

سرمو به جای گنبد روی خاک­ ها می­ ذارم

خونه­ ی قشنگ تو کجا و این خونه کجا

گنبد طلا کجا قبرهای ویرونه کجا

اون­ جا هرکی می­ پره طائر افلاکی می­ شه

این­ جا هرکی می­ پره بال و پرش خاکی می ­شه

اون­ جا خادما با زائر آقا مهربونن

این­ جا زائرا رو از کنار قبرها می­ رونن

تو که هر شب می­ سوزه چلچراغا دور و برت

به امام رضا بگو غریب تویی یا مادرت

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ دی ۹۳ ، ۱۴:۴۸
رهگذر
مغناطیس یا همان کشش عجیب غریب ، بسته به ظرفیت آن چه که قرار است کشیده شود ، بیشتر می کشد .
ایمیلی که در همین چند روز دریافت کردم نشان از اعتراف بلند بالای یک تازه شیعه شده ی جهان است که نه من او را می شناسم و نه او ، من را . مهم این است که حرف هایش حرف های دلم بود و با چشم های خیس همه اش را خواندم و مهم تر این که ظرفیت کشیده شدن داشت تا مغناطیس کربلا او را از فرسنگ ها راه دور به خود جذب کند .
" مغناطیس " را از دلنوشته های او به امانت گرفتم .
اما چون می خواستم چند خطی هم زیرنویسش کنم اسم امانتی را نگذاشتم روی این دست نوشته . حالا خطاب به کسی که نمی شناسمش اما حرف هایش را تا ته ته قبول دارم می نویسم :
وقتی برای اولین بار با مصرع  " کربلا در کربلا می ماند اگر زینب نیود " آشنا شدم ذوق کردم از ذوق شاعر گرانمایه اش و این که جدا هم یک زن چقدر می تواند پیامبر باشد ! حالا بعد گذشت هزار و چند سال از واقعه ی عظیم عاشورای حسینی ، تازه می فهمم که این چهل روز به عمه ی سادات چه گذشت ؟! عمقش را نمی گویم که آن را هیچکس نمی فهمد مگر خدا و جانشینان حقیقی او . آن چه که فهمیده می شود در مغناطیس نهفته ای است که این همه خلایق را به سمت یک ضریح کشاند ..

 از این پنجره بخوانید و ببینید

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۴ آذر ۹۳ ، ۱۴:۴۰
رهگذر

عجب سرعت بالایی نصیبش شد . کار ارباب حرف ندارد ...

امروز دلم را امانت دادم مسافر کربلا با خودش ببرد ، طوافش دهد و برایم بیاورد به امید این که امانتدار خوبی باشم

وقتی طعم عطش کربلا به جانت ریخته شود به اندازه یک زیارت ، حسرت می خزد کنج سینه ی امیدوارت . امید به این که تو هم زود مسافر شوی . مثل مسافر این خانه که امروز قسمت شد نامش را در لیست زائرین اربعین بنویسند ...

خدا را شکر می کنم به این حسرت . الهی که این آتش همیشه به دلم بماند .

اصلا روایت کربلا را باید از دل های حسرت زده پرسید ، انگار  هر کسی که قرعه به نامش بیفتد و مسافر شود ماموریت دارد این حسرت را به یاد جامانده ها بیندازد ... این چه شمعی است که جان ها همه پروانه ی اوست ؟!!

به نظرم جای هیچ تعجبی نیست حتی اگر شاهد سرعت بالای یک مسافر باشی در اتوبان بین الحرمین . وقتی از راه دور دلت تکه تکه می شود ، وقتش می رسد که مهمان شوی . بی هیچ ترسی ... بی آن که نگرانی های معمول سراغی از تو بگیرند و بدون پیش بینی که این خواهد شد و این نخواهد شد .

مسافری که امروز دلم را با خودش برد یک مهمان ویژه است ... یک سفر اولی مشتاق ... ترجمانی از اراده ای که کم کم بزرگ شد ... سفر او و همه ی مهمانان این اربعین پربرکت ...


خدایا بگذار زیر پای اینهمه زائر جا خوش کنم .

این چشم ها به لطف صاحب حرم ، ارزش بارانی شدن دارند

من خود به چشم خویشتن دیدم که جانم می رود ...

۱۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ آذر ۹۳ ، ۱۸:۳۸
رهگذر