وسط چمبره ی سرمای پاییزی که البته هنوز هم به اوج خود نرسیده ، سر و کله ی مهمان واقعا ناخوانده ی کلان شهر تهران ، باز پیدا می شود و چهره ی این شهر با کمال افتخار دودی یکدست !
این روزها به ضرب هیچ عینکی نمی شود کوه های اطراف را دید . هرچند بعضی های زمین گیر ترند در این خفگی و بیشتر مجبور به خانه نشینی اما روایت چند وجهی مهربانی در این دود نفس گیر ، ابعاد دیگری هم دارد .
مثلا گوشه ی یک بالکن کوچک یکی از آپارتمان های شهر دود ، وجود چند گلدان کوچک و بزرگ شمعدانی و حسن یوسف و یاس رازقی و یک رز سرخ طراوت یک باغچه ی نیم وجبی را به کام نگاه صاحبخانه نشانده است . این باغچه ی کوچک که حاصل دلنوازی های صاحبخانه با گلدان های کوچک و بزرگ است تازکی ها به یک باغچه رستوران هم تبدیل شده . مهمان ها تقریبا روزی دو وعده طالب دانه اند . حتما دانه های ریز شده ی نان و برنج های ته سفره برایشان غذای لذیذی است که کبوتر و یا کریم و گنجشک های آواره و دودی محله را می کشاند به نوک زدن روی سنگفرش کنار گلدان ها . دسته جمعی که می آیند فکر مهمان نوازی در این فصل سال حال صاحبخانه را خوب می کند . با دیدنش فهمم می شود که برای پرنده های سرگردان هم می شود مهربان بود . این جا گوشه ی کوچکی از عالم بزرگ خداست اما خدا روزی رسانی به مخلوقاتش را به هر واسطه کوچک نمی داند !
و نتیجه این که مهربانی کردن چندان هم سخت نیست ...
می دانستم برای چه مقصودی پای حعبه تمام رنگی TV نشسته ام ولی نمی دانستم آخر این برنامه ای که بنا به دلایلی منتظر پخشش بودم چیزی دستم را می گیرد یا نه !
هر چند خیلی وقت ها هم وقت گرانبها ، کیلویی به جناب مستطابش هدیه شده تا به بهانه ی خبر و سریال و مستند و غیره و ذالک دست مرا بگذارد توی حس نامربوط اتلاف وقت . این بار انصافا فرق می کرد و البته که حدود پانزده دقیقه ی یک برنامه ی خبری را تمام قد به دندان کشیدم و قلپ قلپ نوش جان کردم . از میان همه ی واریز مطلب یک عنوان زیاد تر عمیق بود ، آن قدر عمیق که شیرجه ام به درازا کشید . هنوز هم فکرم مشغول است به این عمق :
بنده خدایی پشت خط تلفن به تناسب از سوتی های دنیای مجازی می گفت تا رسید به این نکته که :
امیدوارم به زودی روزی برسد که
آدم ها حقشان را از دنیای مجازی پس بگیرند !!!!
توی این دنیای بزرگ کوچک ، هرچیزی بهانه ی سپاس است به شرط حواس جمع !
و شاید یکی از مهم ترین هایی که کمتر حواسمان را به خود جلب می کند، رفت و برگشت های آدم هاست ...
قصه ی رفتن البته آشنا تر است . در هرلحظه ، چندین نفر غزل خوان می شوند و بار سفر می بندند ، گرچه باز هم شرط حواس جمع ، رفتن دیگران را از قالب "مرغ همسایه غاز است "در می آورد و عینی تر از همیشه جلوی چشم به تصویر می کشد ... با این حال چقدر این زود از یاد رفتن ها مانع این می شود که کجا ایستاده ایم ؟ و رو به کدام مقصد باید حرکت کنیم
حکایت برگشت که به آن رفت ها اضافه می شود ، قصه عجیب تر هم می شود ، خدا که کار خودش را می کند و البته حکمت های خودش را برای اراده به برگشت بنده هایش دارد . فهمش سخت است ، شاید فقط باید هوای لحظه ها را داشت تا بیشتر از این زیانی دامن زندگی موقت این دنیا را نگیرد و من همیشه دلخوش به این دعای کوچک بزرگم که اللهم اجعل عواقب امورنا خیرا
آن هایی که دستشان را توی دست خدا می گذارند دلشان قرص است . این ساده ترین مشقی است که باید تمرین کنم ...
وارد مدرسه که میشی ، در و دیوار تو رو هوایی می کنه ، درست مثل بیرق های سیاه تو کوچه و خیابون شهر که خبر از داغی داغ عاشورایی میده ، حال و هوای مدرسه هم از امروز مساوی بود با عزاداری از نوع دانش آموزیش . خدا رو شکر بابت این بساطی که با همه ی بزرگیش ، آسون چیده میشه و با همه ی عظمتش منظم و مرتب به اجرا درمیاد .
خداییش سال هاست که با چشام می بینم واسه هر کار بزرگ و کوچیک مدرسه ای که رنگی از اجرا داشته باشه باید کلی بدویی و برنامه ریزی خرد و کلان ردیف کنی ، که آخرشم معلوم نیست چی میشه چی نمیشه ؟! اما برنامه ی محرم یه چیز دیگه س . انگاری هر کی به ارباب یه یا علی بگه ، کاراش ردیف میشه . انگاری نه ... یقینا اینطوریه .
خلاصه ش این که از اول وقت کاری رفتم مهمونی تو عزاخونه های مقاطع . البته فرصت سرزدن به سه تا مقطع بیشتر پیش نیومد . اول صبح با برنامه ی جمع و جود راهنمایی دلمو گره زدم به کربلاش ، بعدشم تو خلوص نیت پیش دبستانی هایی که به اندازه ی چند دقیقه ی کوتاه ، کوچه درست کردن و سینه زدن با همون مدل خودشون ،کلی صفا کردم و دست آخر هم مهمون کوتاه یه برنامه ی دیگه که این آخری کم و بیش شد خوراک فکری اطاق فکر مظلوم !!!!
بماند که خیلی چیزا نه نوشتن داره نه گفتن و این که باید واسه اثبات "کی بود کی بود من نبودم "ناخودآگاه خط خطی بشی و من نمی خواستم که بشم . ارباب لطف کرد و گذشت اما ترکشاش مونده یه جورایی که بالاخره تو این دفتر و دستک چرا هنوزم یه وری فکر می کنیم یا اصلا چرا فکر نمی کنیم ؟!! سختی کار این جاست که فکر می کنیم که اهل فکریم . اما پر واضحه که فکر داریم تا فکر !
واسه دلخوشی خودمم که شده بود سعی کردم مرور کنم . خوبی کار اینه که رئیس روسا غافل نیستن . پس باید به جمع اونا لبیک گفت فقط ... فقط این وسط می مونه حکایت قضاوت و برداشت های زود گذر و بعضا کم عمق
خداوکیلی همه می خوان فرهنگی باشن اما فرهنگی بودن به جون خودم آداب داره ... یا خدا مددی
حرف دلم این که : ارباب دوست داشتنیم ... حسین ؛ مرا به قواره ی تنهایی هایم رها مکن که دست ما کوتاه و خرما بر نخیل
پی نوشت : هر که باید بفهمد می فهمد و هرکه هم نفهمید لابد نباید که می فهمید !!!
دست ولایتت را روی سینه ام بگذار تا لیاقت این رخت سیاه به جان بخرم
و اشک هایم را نذر روز واقعه ای کنم که تو را و همه ی خوبی ها ، بزرگی هایت را روایت می کند ...
بگذار به همان آتش همیشه روشنی که پیامبر اکرم فرمود نشان ایمان است بسوزم و
و شعله های عشق و ارادت خالصانه به ساحت تو و اصحاب بی نظیرت را به رخ عالم و آدم بکشم ...
من تشنه ی محرمم و این عطش به هیچ قطره ی آب نابی سیراب نمی شود مگر به عنایتت ؛ یا حضرت ارباب
امشب واژه ها کمر خم می کنند اگر قرار است سینه چاک درگاه عباس باشند و راوی صبر زینب ، سلام الله علیهما
هرگز لحظه ای مباد خالی از شمیم عطر تو ای والا تبار
برای من ، محرم فصل سرمشق است
سرمشق امسالم را روی لوح دل حک کن تا با همه ی شکستگی واژه ها تا ابد ،
نام مقدس و زیبای تو را بنویسم ... هزاران هزار بار
در زلف چون کمندش، ای دل مپیچ کانجا
سرها بریده بینی، بیجرم و بیجنایت
در این شب سیاهم، گم گشت راه مقصود
از گوشهای برون آی! ای کوکب هدایت
از هر طرف که رفتم، جز وحشتم نیفزود
زنهار از این بیابان، وین راه بینهایت...
آجرک الله فی مصیبت جدک الغریب
یا صاحب الزمان
خبر رحلتش که آمد عزیزی به من گفت :
"زندگی دوم آیه الله مهدوی کنی شروع شد "
منظورش دقیقا به شروع در همین دنیا بود نه دنیای بعد مرگ . می گفت ازین به بعد صدا و سیما ، تند تند تکه های سخنرانیش را می گذارد !
راست می گفت . گرچه نشانی از قدرناشناسی آدم ها هم توی حرفش بود که ما تا از دست ندهیم قدر نمی دانیم ، ولی بیشتر به این برمی گشت که انگار ماموریت علما دو قسمت است : قبل مرگ که روایت خودش را دارد و بعد مرگ با داستانی متفاوت . جسم را خاک می کنند اما برای بزرگداشتش مدام افکارش را رواج می دهند . این یعنی ماموریت از نوع جدید . جالب تر این که از عزیز دیگری هم شنیدم که :
"قبل تر ها حوصله ی شنیدن نداشتم اما حالا که پخش می کند می خواهم گوش کنم !"
این روز ها ، عالم وارسته ی ولایتمداری که اسمش خیلی روی زبان ها بود پاداش خودش را دریافت کرده و من برای چندمین بار به این باور می رسم که ، جدی جدی هرطور که زندگی کنیم همانطور می میریم .
حاج آقا مهدوی کنی که خدایش رحمت کند ، با ولایت زندگی کرد و پاداشش این که با دعای ولی از خاک تا افلاک بدرقه شد .
درس بزرگ این که حواسم به زندگی کردن درست باشد ، مرگ خودش خیلی درست رقم می خورد .
اللهم وفقنا لما تحب و ترضی
همه اش تقصیر همین چشم دل است که سر ناسازگاری دارد با چشم سر !
که اگر نداشت لااقل من بی نوا تکلیفم را می دانستم به حداقل باور ... توی شلوغی های روز و آرامش نصفه نیمه ی شب ، جریان داشتن نفسی که تلاشی برایش نمی کنم خیلی عادی است . خدا نیاورد وقتی را که یک ذره ی ناقابل از ممنوعات بخواهد روی این نفس را کم کند و مسیرش را عوض !! وقتی بند بند وجودم به تلاطم می افتد تا به هر ضرب و زوری نفسی گیر بیاورم و حسابی و از ته سینه ی زخمی آن را بکشم ، تازه می فهمم زندگی سیری چند ؟
حالا بگذریم که روی همین فهم هم می شود کلی بحث کرد که بالاخره عمقی دارد یا پوسته ای بیش نیست ، اما بنا را می گذارم بر این که مثلا می فهمم . در وانفسای این فهمیدنِ تفاوت نفس کشیدن و نکشیدن ، هیچ عقل سلیمی سراغ چیزهایی که دلمشغولی چشم سر است را نمی گیرد ! و این جاست که چشم دل با همه نابلدی من وارد گود می شود و به خودم خوب می فهماند اگر تمرین کنم .و بیینم حتی در اوج تلاطم نفس نکشیدن هم حالم ، حال دیگری می شود !
بی خیال فلسفه بافی ... خواستم به خودم بگویم اگر بلد بودم با چشم دل ببینم اینقدر مجبور نمی شدم در مبارزه ی تن به تن با انواع ناامیدی ها تمام سرمایه را از جیب خرج کنم و به خودم بقبولانم که اصلا انسان منفی بافی نیستم ! همین و همین
انسان منفی باف نمی فهمد که
چشم دل باز کن که جان بینی یعنی چه ؟!
چه رسد به این که بخواهد فکر کند به معنای
آن چه نادیدنی است آن بینی
زیر نویس خودم برای خودم :
اگر می خواهی چشم دلت تقویت شود ، به قول حضرت امیر علیه السلام ،
چشم سرت را روی خار و خاشاک ببند !
مگر نه این که باران ماموریت دارد به روی همه ببارد و زندگی را به همه هدیه کند ؟!
منفی فکر کردن با بارانی بودن منافات دارد ... خیلی زیاد