مثل قالی نیمه تمام
به دارم کشیده ای
یا ببافم
یا بشکافم
اول و آخر که به پای تو می افتم ....یا حسین (ع)!
صلی الله علیک
نشستن در صف انتظار معاینه ، از همان کارهای بسیار معمولی است که بر اساس نیاز اتفاق می افتد ، حالا اگر کش آمدن های مرسوم و غیر مرسوم این انتظار کذایی را ندید بگیریم و قبول کنیم چه با وقت قبلی چه بی وقت قبلی ، لابد طبیعت کار این است که باید سماق مکیدن را را در همین صف انتظار تمرین کنیم !!! و تابع مدل های چکشی منشی جماعت باشیم ، می شود از همین آب گل آلود اقلا یک بچه ماهی هم بگیریم و به قول جماعت روانشناسان این تهدید را تبدیل به فرصت کنیم . البته اگر این تنظیم وقت های مگوی پزشکی سر و سامانی می گرفت ، از این همه هدررفت ، جلوگیری می شد ، ولی خوب با توجه به محسنات اتلاف وقت ! فعلا همرنگ جماعت شدن تنها راه حل موجود است .
قصه به همین سادگی رقم خورد که در هیاهوی یک کریدور بیمارستانی و در کمال ناباوری جمعیتی را دیدم که بیشتر به روزهای تظاهرات می خورد تا چیزی دیگر . فکری شدم این همه بیمار قلب یک جا ؟! دقت روی احوالات بعضی هاشان حکایت عجیبی شد . انگار هرچه دردمند تر ، صبورتر !
پیرزنی با واکرهایش قدم می زد . با این حال در هر قدم همان دانه ی شکری را می کاشت که جناب سعدی می گفت و جالب تر دعای خیری بود که به هرگام واکرش پیوست می شد . با این که نفس نفس می زد اما از جلوی هر کسی که می گذشت دعایش را به زبان حالی تکرار می کرد .
نامردی بعضی از مراجعین که گمان می کردند نوبت بقیه را قاپ بزنند دردشان زودتر شفا می گیرد ، بدخلقی و بی حوصلگی بعضی از پرسنل که نمی دانستی تحمل صبحگاهی بابت خروار آرایش های صورتش را باور کنی یا بی صیری در مقابل جماعت بیمارش را ، صورت های خسته و درمانده ی شهرستانی های ناامیدی که می شد حالشان را اندکی بفهمی ، نوای پرغمزه ی پیجر بیمارستان که به گمانم خودش هم نمی فهمید چه می گوید و البته تبختر بعضی از حضرات پزشک و پرستار با فرم های متفاوت جای خود ، صدای تپش آرامی که گاهی به فریاد واداشته می شد هم جای خود !
توی این آرامش طوفانی قلب می شد به این باور رسید که جدا وقتی همه چیز سرجای خودش توی این نظم بی نظیر بدن کار می کند ، کسی حواسش نیست تا لقمه ی شکری بردارد . امان از وقتی که این نظم خاموش با یک علت بیرونی یا درونی به هم می ریزد !
جدا که قلب هم برای خودش سلطانی است . آرام و بی وقفه سلطانی نکند دمار از روزگار همه ی اعضا در می آید .
خدایا سپاس و تو بپوشان لباس عافیت همراه با شکر را که یادمان باشد مدیون این همه نعمت بی زبانیم ...
توی کتاب ، مفصل شرح ماجرا را نوشته بود . خواندنش هم حالت را خوب می کند و هم بد ! وقتی فکرش را می کنی که یک فرمانده ی موفق و محبوبی مثل حاج همت در وانفسای آن همه مشکلات جورواجور ، مجبور به شنیدن متلک های آدم ملعون و خائنی مثل اکبر گنجی معروف به اکبر قمپوز ، که چند سال بعد از جنگ کوس رسوایی و خیانتش را در ناکجا آباد زدند ، شده ، هم دلت می گیرد از این همه مظلومیت و هم پر از تحسین و آفرین می شوی بخاطر این همه مقاومت و صلابت در مقابل زذالت نفوذی های دشمن .
توی کتاب ماه همراه بچه هاست نوشته بود : حاج همت وقتی متلک نیشدار اکبر گنجی را مبنی بر پر کردن کانال های فکه با بچه های تهران !! می شنود خیز می گیرد به سمتش . گنجی که حسابی ترسیده کم می آورد . حاجی این ترسوی بدبخت را مثل اعلامیه می چسباند به دیوار . مشت گره شده اش را تا چند سانتی صورت آن ملعون می آورد اما در مقابل نگاه هاج و واج همه گره مشتش را باز می کند و با غیظ می گوید :
چی بهت بگم بچه مزلف ؟! خدا وکیلی ارزش خوردن این مشت منو هم نداری !
داستان آن هشت سال ، روایت تعلیم و تربیت هم بود و حکایت بزرگ شدن عجیب و غریب آدم هایی که اخلاص رو کردند و جاودانگی را خریدند . به نسل امروز بگوییم پیدا کند سرنخ اکبر گنجی و امثالهم را ، خیلی چیزها دستش می آید .
این کجا و آن کجا !
پی نوشت : کتاب ماه همراه بچه هاست نوشته ی گل علی بابایی از مجموعه بیست و هفت در 27 خواندن دارد ...
سال ها پیش ، بچه های جزیره ی مجنون یک یاعلی گفتند و عشق برایشان آغاز شد ....
حالا با فرسنگ ها فاصله از آن سال های عاشقی ، نیت کردم تا دست بچه های کلاس دفاعی را بگذارم روی سنگ مزار شهدای گمنام . از آن بابت که خدا کمک کند میان این همه تهاجم رنگ به رنگ گم نشویم 1
کلاس به اعتبار روزشمار تقویم تمام شد و من معلم خواستم قبل تمام شدنش پدر و مادر بچه ها را هم میهمان این سفره ی کریمانه کنم . برای همین بعد از ظهر بیست و یکم اردیبهشت 1393 این کلاس آخر با یک شکل و شمایل متفاوت رقم خورد .
چند تا از دانش آموزانی که انتخاب شده بودند برای روایتگری کلاس ، انصافا خوش درخشیدند و دو موضوع اصلی کتاب ، یعنی جنگ سخت و خاطرات نرمش را در کنار جنگ نرم و خاطرات سختش چیدند و از پدافند غیر عامل هم گفتند تا حضار شرکت کننده حواسشان جمع یک ساعت درسی مظلوم بشود و تازه برسند به تاین نکته که این زنگ آمادگی دفاعی حرف دارد برای گفتن ، شنیدن ، تحلیل کردن و حتی تولید محتواهای مناسب .
مراسم یک ساعت و چند دقیقه ای اختتامیه ی کلاس آمادگی دفاعی با همه ی صفا و ترنم خاصش بهانه ای شد برای یک شروع . قسمت باشد تا نفس دارم برای آبیاری این بذر پربرکت تلاش می کنم . آمادگی دفاعی برای بچه های امرور ایران زمین حکم حیات دارد . خدا کند جدی بگیریمش .
اسم این زنگ مشترک بین بچه ها و پدر و مادرشان را گذاشتم زنگ مقاومت .
همه ی حرف آمادگی یعنی مقاوتی از سر ایمان به خدا ، قرآن ، پیامبر و اهل بیت مطهرش . به این قلعه ی محکم پناه ببریم در امانیم .
کتاب بچه های سوم راهنمایی به خاطر تغییر سیستم شش سه سه ی آموزش و پرورش یقینا در دست تغییر و تحول است اما هر چه که از تنور سال بعد تالیف کتب بیرون بیاید ، حتما ارزش کار کردن در صحن کلاس را خواهد داشت . به اندازه ی کافی جاخالی داده ایم ! حالا باید با یک مدیریت جهادی جبران کنیم . ان شاءالله
این چه سری است که بهترین روزها و شب های سال گره به نام مولا دارد ؟!
خدا کسی را خار شمرد که دنیا را برای او گستراند و از نزدیک ترین مردم به خویش دور نگهداشت . خطبه ی 160
دنیا و آخرت هر کدام فرزندانی دارند بکوشید از فرزندان آخرت باشید نه دنیا .
زیرا در روز قیامت هر فرزندی به پدر و مادر خویش بازمی گردد . خطبه ی 42
همانا آن کس که خود را یاری نکند و پند دهنده ی خویش نباشد ، دیگری پند دهنده ی او خواهد بود . خطبه ی 90
گاهی وقت ها گوشی همراه ، ثابت می کند که هیچکس تنها نیست
دوستی برایم نوشته بود :
الم یعلم بان الله یری ...
دلم از این همه تشویش رها شد وقتی که یادم آمد زیر مستقیم نگاهش تنها نیستم ...
دوباره رکب می خورم ... کمی طول می کشد تا دوزاریم بیفتد .
وقتی از یک سوراخ دوبار گزیده می شوی ، حالت بیشتر می گیرد !
دوباره می فهمی با آدم بزرگ ها فاصله داری ...
دوباره می فهمی هنوز فاصله هست تا کار کردن برای خدا
و دوباره دلت می خواهد توی غار تنهاییت بخزی از دست آدم هایی که فقط خیال می کنند خیلی می فهمند !
اللهم اهدنا من عندک
امسال هم وزارت فخیمه ی فرهنگ و ارشاد خالی ، نذر فرهنگیش را ادا کرد و نمایشگاه ، با همه ی ابهتش علم شد و البته امسال هم من و خیلی های دیگر هم نذر فرهنگیمان را ادا کردیم و رفتیم نمایشگاه .
نیت ، خرید کتاب برای کتابخانه ی مدرسه بود و شاید هم کمی مثلا مشاوره ی انتخاب مناسب . اما نکته ی جالب این بود که امسال واقعا مجبور شدیم نرفته به غرفه های کودک و نوجوان ، بزنیم بیرون و به همان چند دقیقه بسنده کنیم چراکه نه طرفدار دارن شان و فک و فاملش هستیم و نه خواهان جادو و بازی های سیاه . این وسط می ماند مجلدات قدیمی و کم و بیش کلیشه ای و تکراری که طفلکی ها هر سال عرضه می شوند و دوباره می روند به بایگانی تا بعد .
خدا وکیلی پیدا کردن کتاب مناسب برای مدرسه ای که نمی خواهد مروج فرهنگ وحشت و جادو و تخیل خارج از دستور باشد شده حکایت پیدا کردن لباس مناسبِ شان بچه مسلمان هویت دار ، به وقت نیاز به لباس جدید ! ونکته ی مشترک این که " یافت می نشود ، آنم آرزوست ... " و لابد باز هم ما متهمیم که لای خاطرات دهه ی شصت گیر کرده ایم !
بگذریم . تا این جای مطلب تکراری بود با کمی مخلفات بیشتر از سال های گذشته که احتمالا بابتش باید به کل تلاش های فرهنگی وزارت ارشاد تبریک بگوییم . دیدن یک فقره ی عجیب که قواره ی فرحزاد تهران و در و دشت را بیشتر مجسم می کرد تا قامت رعنای یک نمایشگاه با کلاس فرهنگی را ، دلیل اصلی این یادداشت شد و گرنه انتقاد کیلو چند ؟ ما که همه تن داده ایم به انواع بی تفاوتی ها .
دیدن منقلی که با باد زدن های مکرر واسطه تولید دود غلیظ کباب بود بهانه ای شد برای یک تمرکز ساده . بعد بوی سیگار و انواع سرویس های خدمات شکم ، این یکی نوبر بود که توی خیابان های داخل مصلا احساس کنی رفته ای به این رستوران های میان راهی . به گمانم جای منقل خالی است !!!!!!
حالا فقط می ماند یک سوال ساده و طبق معمول ، بی جواب . این که اگر جماعت کتاب بین ( جسارت نشود به کتاب خوان ها ! ) به وقت رویت کتاب ، کباب به بدن نزنند کتاب بینی واحتمالا کتاب خریشان لطمه می خورد ؟! یا للعجب .