ذکرش به خیر باد !

اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم

ذکرش به خیر باد !

اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب

۳۸ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «زندگی» ثبت شده است


گاهی وقت ها حواسمان نیست که بدجوری پا روی دلمان می‌گذاریم...

شاید سال‌ها بعد، وقتی که دردش را حس کردیم تازه می فهمیم کجای دلمان زیر پا مانده بود!!

آینده ولی کمکی به تسکین درد نمی‌کند. هر چه هست در حال اتفاق می‌افتد و بعد، چه بخواهیم و چه نخواهیم همه آن چه که اتفاق افتاده به گذشته می‌پیوندد. اصلا انگار هیچ کدامش به ما ربطی نداشته و این که ما خودمان بی‌ربط‌ترین داستان روی زمین را تعریف کرده ایم. بین گذشته و حال دیگر هیچ شباهتی وجود ندارد.

می خواهی بگردی... دنبال اتفاقی که می خواستی بیفتد و نیفتاد همان که زخم پا گذاشتن روی دلت را تازه می‌کند. می‌خواهی یک چیزهایی را عوض کنی.  قصه را از نو بنویسی اما؛ جستجوی گذشته از آن کارهایی است که فقط سوهان روح خودت می‌شود و حس و حالت را بد می‌کند. میان تار عنکبوتیش بیفتی انگار هزار سال از زمان عقب می‌مانی! دردت می گیرد بی آن که قدرت درمانش را داشته باشی.

 آدم های بزرگ برای همین است که نه افسوسی از گذشته می‌خورند و نه خوشی یک اتفاق شیرین هوش از سرشان می‌برد.

خوب می دانند دنیا جای درد کشیدن است!

یک چیزی اما سهم ما آدم های زخم خورده کوچک است.  ما با این باور زندگی می‌کنیم که دردِ جای پا، روی دلی که یک وقتی خواهشی را تمنا می‌کرده از همه دردناک‌تر است!

دل ما با این که درد می‌کند، تنگ می‌شود برای همه آن چه که دوستش داشتیم. چیزهایی که دیگر نیستند؛ حتی اگر همه‌اش یک خواب شیرین بوده باشد. ما حق داریم که بهانه بگیریم و با این که می‌دانیم جستجوی گذشته کسالت‌آور است قکر می‌کنیم شاید درد جای پا خوب شود. شاید!

 و به قول مرحوم حسین منزوی

چه سرنوشت غم‌انگیزی، که کرم کوچک ابریشم

تمام عمر قفس می‌بافت، ولی به فکر پریدن بود!


 



۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ مرداد ۹۷ ، ۰۸:۲۷
رهگذر

بالای پله ها درست پشت درب ورودی آپارتمانی که به یک از محضرهای رسمی شهرِ چند چهره تهران اختضاص داشت، ایستادم تا نفسی تازه کنم. با وجود درب بسته انگار مانعی برای پخش موسیقی در راهروی تنگ طبقه اول ساختمان وجود نداشت. از قبل می دانستم که باید این اجبار حضور در یک مجلس عقد محضری را یکجوری تاب بیاورم که مثلا موی باریک صله رحم از بیخ نبرد، اما ابهام این که پشت در چه خبر است کم و بیش آزارم می‌داد. تنها دلخوشیم این بود که این جا به سلامتی محضر رسمی است! شاید هنوز کورسو امیدی باشد و لچک از سر خانم های هفت آب و رنگ نیفتاده و بی غیرتی مردانی که فقط جسمشان مرد است خیلی توی حال نزند.

زنگ را که زدم خیلی زود درب ساختمان باز شد. یکی از حضرات تیتیش مامانی از همان ها که فکر می‌کنند نوبرش را آورده اند از چارچوب در نگاهی به من انداخت و وقتی دید قصد داخل شدن دارم با اکراه پرسید «از بستگان هستید؟!» بله کشدار و محکمی تحویلش دادم که یعنی برو کنار خودم می دانم کجا بروم و کجا نروم. ماسید و کشید کنار. سالن روشن بود نور از سقف و دیوار بیرون می زد و شمع هایی که نمی توانستم آن ها را بشمارم دور تا دور سفره عریض و طویل عقد را گرفته بودند. مشغول سلام و علیک شدم و خیلی زود روی یکی از صندلی ها نشستم تا بازی تهوع آور عقد محضری را به چشم ببینم.

عروس و داماد رفته بودند اتاق بغلی که یعنی امضا کنند!!! قبل ترها امضای دفتر بزرگ محضر، معنای تعهد داشت الان را البته نمی دانم. شاید باید آمارش را از حجم طلاق های دفاتر پرسید تا ثبت ازدواج هایش. صدای کسی پشت میکروفون آمد که جمعیت را به نشستن و شروع مراسم دعوت می کرد. سالن آنقدر بزرگ نبود که نیازی به میکروفون باشد و لابد این یکی هم ادایی بود میان اطوارهای این دوره زمانه. روی سقف سفید بالای سر سفره عقد، نورها به جای آدم ها می رقصیدند. سرم گیج می رفت اگر زیاد نگاهشان می کردم. شیرینی و آب میوه شیکی را تعارف کردند که خوردنم نیامد. نگاهم به همه جا سرک می کشید مانده بودم از عظمت سفره عقد و آبی ملایمی که اصلی ترین رنگ وسایل سفره بود به کجا پناه ببرم. نمی دانم حتما هر چه سفره مفصل تر باشد ازدواج عمیق تر است!

کمی گذشت و بالاخره عروس و داماد آمدند. بی حجابی و لباس خاص عروس که بماند. از ست کراوات و دستمال جیب و تیپ داماد هم که ننویسم بهتر است، نقل خواهش برای یک صلوات توجهم را جلب کرد. عجب! پس محضری ها هنوز صلوات را هم داخل مکاتلماتشان به حساب می آورند و البته بماند که نمی دانم چند نفر فرستادند و چند نفر نیمه کاره رهایش کردند. صدای موسیقی را قطع کردند تا خطبه در کمال سکوت و معنویت خوانده شود. قبل ترها دلمان یکجوری می شد حوالی لحظات محرمیت و حالا شاید فقط بخاطر این که محرمیت قبل از عقد هم باب است دیگر دل لرزه و به نم کشیدن چشم معنا ندارد. این عروس هم سه بار رفت تا گل و گلاب و بقیه چیزها را بیاورد. آقای دفتر دار ایستاده بود میانه چارچوب درب اتاق دوم و یعنی مثلا چشم در چشم عروسی که چند دقیقه قبل در همان اتاق با همان شکل و شمایل ولنگارش امضا داده بود، نشود! بنده خدا برای سومین بار که وکالت گرفت همه جا ساکت شد منتظر بودیم که طلایی ترین قسمت این درام شکل بگیرد. طول کشید ولی. کاشف به عمل آمد قرار است هدیه زیر لفظی بگیرد این عروس تا جانش بالا بیاید و میان مضحکه شادی های نچسب، بله اش را بگوید و بعد از محرمیت های بی قاعده چند ماه گذشته بالاخره شرعاً هم محرم شود و خلاصه بله عروس و داماد شنیده شد. همه چیر به خیمه شب بازی می مانست.همراه با بقیه دستم را به دست دیگرم کوفتم. معنایش اصلا شادی بخش نبود. شاید هم من اصلا ًمال این کره نیستم و از مریخ آمده ام.

کم کم باید می رفتیم که هدیه را بدهیم و عکس را بگیریم و قال این مراسم را بکنیم. نوبتم که شد رفتم و متاسفانه برای رسیدن به نوبت، مجبور بودم که بمانم تا اذن حضور دهند. رفتم و همه احساسم را مچاله کردم و تحویل عروس و داماد دادم و فقط از ته دل دعایشان کردم به عاقبت بخیری. حالم بد می شد وقتی با یک چشم می خندیدم و با دیگری گریه می کردم. چاره ای نداشتم و چقدر بیچاره ایم ما که اصحاب کهف شده ایم میان آشفته بازار عروسی های آنچنانی.

القصه وقتی چشمم به جمال محضر روشن شد که فهمیدم دیگر انگار جای امنی وجود ندارد. خدایا العجل... طفلکی نام غریب امام زمان که عاقد کت شلواری دو بار آرزو کرد این زندگی تازه، زیر سایه شان باشد.

باشد ما که بخیل نیستیم. منتها کدام امام زمان؟

استغفرالله الذی لااله الا هو

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ خرداد ۹۷ ، ۲۳:۰۱
رهگذر

گاهی خیلی پیچیده تر از اونی میشه که هست.

گاهی درست وقتی داری فکر می کنی خیلی سوارشی و داره بهت رکاب میده، می فهمی رکب خوردی!

گاهی داغشو به دلت میذاره و شاید لابلای این همه داغ یواشکیم که شده یه کوچولو به روت بخنده شاید بازم پابندش بشی.

گاهیم تویی و دست های پر. اونقد که دیگه نگران هیچ بزنگاهی نیستی!

تو روزای معلمیم همیشه از شب قدر یه ایستگاه سوخت گیری می ساختم تو ذهن بچه های مردم. سوخت گیری بخاطر این که بیشتر بتونی پر باشی واسه برون رفت از هر بزنگاهی و شاید حتی برای نجهیز درستی که بزنگاه جلوت کم بیاره.

امشب دومین فرصت سال نود و هفته. این همه آدم و این همه آرزو. همش مستجاب به شرط صحت و عافیت دنیا و آخرت.

من ولی هنوز تو خلسه بزنگاه شب نوزدهمم. به این فکر می کنم که گاهی هزار و یک نقشه می کشی اما خدا سر بزنگاه چنان نقشه ای می کشه که همه چی یهویی میشه هیچ و تو یهویی می بینی از هیچ همه چی سردرمیاره بیرون و بهت یه چشمک جانانه می زنه که حل شد!

دل آدم ضفف می ره برای چشمکایی که خبر از حل شدن میدن. حالا این وسط تکلیف آدمی که نمی دونه تکلیفش چیه، چیه؟!

اول این که ما را به محبت و ولایت علی بخشیدند...

دوم این که آدمی که نمی تونه هر رو از بر تشخیص بده و خودشو از شر و خیر بزنگاه های زندگیش جمع و جور کنه، بهتره فقط بچسبه به یه ستون امن.

سومم این که الا بذکرالله تطمئن القلوب یه معنی بیشتر نداره اونم این که یجوری ساختمت اگه با من باشی آروم می گیری ولا غیر!

این روزا، تصویر «معیشه ضنکا» تو در و دیوار شهر پره حتی تو متن سریالای تلویزیونی و حاشیه همون بزنگاه های جورواجور. خدایا این یه مدل معیشت رو که تنگیش نفسمونو بند میاره از ما دور کن. می گی اگه یادت نکنیم تنگی زندگی عین بختک می چسبه بهمون ؟ قبول. همینم هست. منهاش ما که بلد نیستیم ذکر چیه و چجوریه؟ تو خودت به داد برس.

خدایا تو همه بزنگاهای مختلف فقط خودت باش. شاید خیال ناآسوده، آسودگی رو حس کنه عین شیرینی درک شب قدر که تا آخر دنیا هم به روایت قرآن و ما ادریک مالیله القدره.

تو دریابی بقیه ش حله... پس دریاب... دریاب... همه جوره دریاب.




۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۵ خرداد ۹۷ ، ۱۵:۱۴
رهگذر

هیچکدام نمی خواستیم اما...

وقتی تصویر درد در قامت پیرمرد مجسم شد، دل همه ما بدجوری شکست. خواستیم مثل چینی بندزن های حرفه ای، شکسته ها را بچینیم کنار هم تا شاید، تصویر مطلوب، دوباره به ذهن یکی یکی مان بنشیند. اما نشد!

پیرمرد، گرچه محکم و دل قرص مثل همیشه تن به یکی دیگر از برگه های تقدیر داده بود؛ اما چنان زخم روز واقعه جسم و جانش را مچاله کرده بود که با دیدنش دیگر هیچ کمری راست نشد!

ما... همه آن هایی که دوستش داریم، این روزها فقط در آرزوی یک لبخند و شنیدن صدای مهربانش، دست و پا می زنیم.


دامنه روزی دعای مرد پیر، ریاد بود خیلی بیشتر از حد تصور ما. انگار که جذابیت 82 سال زندگی، روی همه را به سمت آسمان چرخاند و دست های خالی اما پر از امید را به قبله کشاند. روز واقعه، روز شکستن بود و نبود...

بود بخاطر شکستن تصویر مرد در آینه چشم های منتظر

و نبود بخاطر تمرین پذیرش و تسلیم به درگاه اویی که شاهد و ناظر و مصور است!

قامتت را راست کن پیرمرد. سرمای نبودنت سخت است. روح مهربانی هایت را نیازمندیم...



۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ اسفند ۹۵ ، ۱۹:۴۶
رهگذر

ﻣﺮﺩﯼ ﺑﺎ ﭘﺪﺭﺵ ﺩﺭ ﺳﻔﺮ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﭘﺪﺭﺵ ﺍﺯ ﺩﻧﯿﺎ ﺭﻓﺖ. ﺍﺯ ﭼﻮﭘﺎﻧﯽ ﺩﺭ ﺁﻥ ﺣﻮﺍﻟﯽ ﭘﺮﺳﯿﺪ:

‏«ﭼﻪ ﮐﺴﯽ ﺑﺮ ﻣﺮﺩﻩ ﻫﺎﯼ ﺷﻤﺎ ﻧﻤﺎﺯ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻧﺪ؟ »

ﭼﻮﭘﺎﻥ ﮔﻔﺖ: ‏«ﻣﺎ ﺷﺨﺺ ﺧﺎﺻﯽ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﯾﻦ ﮐﺎﺭ ﻧﺪﺍﺭﯾﻢ؛ ﺧﻮﺩﻡ ﻧﻤﺎﺯ ﺁﻧﻬﺎ ﺭﺍ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻧﻢ‏» 

ﻣﺮﺩ ﮔﻔﺖ : ﺧﻮﺏ ﻟﻄﻒ ﮐﻦ ﻧﻤﺎﺯ ﭘﺪﺭ ﻣﺮﺍ ﻫﻢ ﺑﺨﻮﺍﻥ!

ﭼﻮﭘﺎﻥ ﻣﻘﺎﺑﻞ ﺟﻨﺎﺯﻩ ﺍﯾﺴﺘﺎﺩ ﻭ ﭼﻨﺪ ﺟﻤﻠﻪ ﺍﯼ ﺯﻣﺰﻣﻪ ﮐﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ:

‏نماﺯﺵ ﺗﻤﺎﻡ ﺷﺪ!

ﻣﺮﺩ ﮐﻪ ﺗﻌﺠﺐ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﮔﻔﺖ: ﺍﯾﻦ ﭼﻪ ﻧﻤﺎﺯﯼ ﺑﻮﺩ؟

ﭼﻮﭘﺎﻥ ﮔﻔﺖ: ﺑﻬﺘﺮ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺑﻠﺪ ﻧﺒﻮﺩﻡ

ﻣﺮﺩ ﺍﺯ ﺭﻭﯼ ﻧﺎﭼﺎﺭﯼ ﭘﺪﺭ ﺭﺍ ﺩﻓﻦ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺭﻓﺖ.

ﺷﺐ ﻫﻨﮕﺎﻡ، ﺩﺭ ﻋﺎﻟﻢ ﺭﺅﯾﺎ ﭘﺪﺭﺵ ﺭﺍ ﺩﯾﺪ ﮐﻪ ﺭﻭﺯﮔﺎﺭ ﺧﻮﺑﯽ ﺩﺍﺭﺩ.

ﺍﺯ ﭘﺪﺭ ﭘﺮﺳﯿﺪ: ‏«ﭼﻪ ﺷﺪ ﮐﻪ ﺍﯾﻦ ﮔﻮﻧﻪ ﺭﺍﺣﺖ ﻭ ﺁﺳﻮﺩﻩ ﺍﯼ؟‏»

ﭘﺪﺭﺵ ﮔﻔﺖ: ‏ﻫﺮ ﭼﻪ ﺩﺍﺭﻡ ﺍﺯ ﺩﻋﺎﯼ ﺁﻥ ﭼﻮﭘﺎﻥ ﺩﺍﺭﻡ!

ﻣﺮﺩ، ﻓﺮﺩﺍﯼ ﺁﻥ ﺭﻭﺯ ﺑﻪ ﺳﺮﺍﻍ ﭼﻮﭘﺎﻥ ﺭﻓﺖ ﻭ ﺍﺯ ﺍﻭ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﺗﺎ ﺑﮕﻮﯾﺪ ﺩﺭ ﮐﻨﺎﺭ ﺟﻨﺎﺯﮤ ﭘﺪﺭﺵ ﭼﻪ ﮐﺮﺩﻩ ﻭ ﭼﻪ ﺩﻋﺎﯾﯽ ﺧﻮﺍﻧﺪﻩ؟

ﭼﻮﭘﺎﻥ ﮔﻔﺖ: ‏«ﻭﻗﺘﯽ ﮐﻨﺎﺭ ﺟﻨﺎﺯﻩ ﺁﻣﺪﻡ ﻭ ﺍﺭﺗﺒﺎﻃﯽ ﻣﯿﺎﻥ ﻣﻦ ﻭ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﺑﺮﻗﺮﺍﺭ ﺷﺪ،

ﺑﺎ ﺧﺪﺍ ﮔﻔﺘﻢ: 

‏«ﺧﺪﺍﯾﺎ ﺍﮔﺮ ﺍﯾﻦ ﻣﺮﺩ، ﺍﻣﺸﺐ ﻣﻬﻤﺎﻥ ﻣﻦ ﺑﻮﺩ، ﯾﮏ ﮔﻮﺳﻔﻨﺪ ﺑﺮﺍﯾﺶ ﺯﻣﯿﻦ ﻣﯽ ﺯﺩﻡ. ﺣﺎﻻ ﺍﯾﻦ ﻣﺮﺩ، ﺍﻣﺸﺐ ﻣﻬﻤﺎﻥ ﺗﻮﺳﺖ. ﺑﺒﯿﻨﻢ ﺗﻮ ﺑﺎ ﺍﻭ ﭼﮕﻮﻧﻪ ﺭﻓﺘﺎﺭ ﻣﯽ ﮐﻨﯽ؟‏»

"و خداست که دعای همه را می شنود"


۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۰ دی ۹۵ ، ۰۶:۴۶
رهگذر

بعضی حرفا رو که باید با خودت ببری اون دنیا. این که اصن مورد وثوق همه س. یعنی به هر دلیلی که نتونی بگی فرقی نمی کنه. دوست و رفیق و محرمم سرش نمیشه. نباید بگی چون نباید بگی!!!

بعضی حرفا رو می تونی بزنی ولی محرمش نیست پس در نتیجه محکوم به سانسوره.

بعضی حرفارو میشه بزنی محرمشم هست ولی شاید اونی که می شنوه نفهمه تو چی میگی. اونقد که در نهایت حرصت درمیاد و اگه طرف برات قابل احترام باشه محترمانه تمومش می کنی. اگرم نباشه که واویلا!

بعضی وقتا دوس داری حرف بزنی، محرمم داری ولی پیش نمیاد. برای همین دو سه بار که با خودت مرورش می کنی یا کلا بی خیالش میشی یا حالتو بد می کنه.

بعضی وقتای دیگه حرف نداری ولی مورد حرف طرف قرار می گیری که در این صورت اگه حوصله داشته باشی یه چیزی از توش درمیاد و اگه نداشته باشی هیچی به هیچی

خلاصه اندر احوالات یه حرفِ گفته و نگفته، همین قد بس که کلا باید گاهی ... وقتی، نه تنها اصلا حرف نزنی، بلکه محل خودتم نذاری. در اون صورته که بعدش نه مجبور به آه کشیدن میشی، نه وجدان درد می گیری، نه غصه الکی سریالی می خوری و نه حال خودتو خط خطی می کنی.
چه کاریه اصن حرف بی حرف!

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ دی ۹۵ ، ۱۷:۳۵
رهگذر

اصلا باورت نمی شود که یکهو همان یک ذره اختلاف و بداخلاقی به یک کوه نفرت تبدیل شده باشد. اولش که جرقه می زنیم فکر می کنیم لابد یکچوری سر و ته قضیه به هم می رسند. بعد تر، ولی باورمان می شود جنبه و ظرفیت آدمیزادگی خیلی هم ارزان و در دسترس نیست.

توی دل بعضی هامان وول می خورد که بی خیال داستان شویم و قالش را بکنیم. بعضی ازین بعضی ها موفق می شوند ولی بعضی های دیگر انگار چسبیدن به غار انزوا، برایشان خوش تر است. خلاصه آخر ماجرا می رسد به این که اوی اول سی خودش زندگی کند و اوی دوم هم سی خودش. این وسط چشم چشم گرداندن آن هایی که می دانند قضیه از کجا آب می خورد، برای خودش حرف ها دارد.

متاسفانه تعداد بروز و ماندگاری این اختلاف های هسته ای که قواره آغازینش اتمی است و حکایت پایانیش انفجار، کم نیستند و بدبختانه انگار عادت کردیم مشکلی هم داشتیم سرش بمانیم و هی آب بریزیم به آسیابش تا حسابی چاق و چله شود این اسب بی افسار!

حتی اگر شیرپاک خورده ای پیدا شود که بخواند میانه را بگیرد و دامن خودش را از این داستان های نچسب پاک کند؛ اوهم می شود سیبل ساده ای که هر کسی به دلش تیری بیندازد و گمانه زنی هایش را روی آن بیازماید.

لایه های تو درتوی این نچسب را که بشکافی فقط حکایت گذشت، آن هم از نوع بی توقعش کم است. 

ما آدم ها بلد نیستیم. 

نه خورشید بودن را 

و نه باریدن را. 

هیچکدام از مصادیق بخشش انگار در الفبای زندگی بعضی ها جا ندارد. اینجور وقت هاست که حسابی دلت می خواهد داد بزنی و به یاد همه بیاوری که

خدا را شکر، خدا نیستیم!


۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۷ دی ۹۵ ، ۱۵:۳۴
رهگذر

شب جمعه عروسی بود. نرفتم مثه تمام این چند وقتی که بخاطر انواع ویروسای کذایی عروسی ها، نمی رفتم. 

روز جمعه تولد بود. از نوع خونگیش به صرف کیک و یه دست مرتب! چند ساعت بعد طرفای 7 بعدازظهر دعوت شدم به یه مراسم ختم. اونم در حد سالن و صرف شام و یه دونه صلوات!!

 حالا بماند که دلم سوخت برای متوفی بابت این که ازون شامِ تو سالن، چی گیرش اومده اونور دنیا!

ولی حرفم به خودم این بود که خداییش تو حدود 24 ساعت عروسی داشتیم، تولد داشتیم، مرگ هم داشتیم. 

به همین سادگی و چقد حرف داره برای من اگه بخوام بشنوم...

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ آذر ۹۵ ، ۲۲:۰۵
رهگذر

صبح پنجره را باز می کنم. مثل همیشه شاید برای دیدن کوه های انتهای مسیر و شاید هم برای چک آلودگی و شاید هم برای نفس کشیدن در باران.

میخکوب می شوم...

 از قاب پنجره می شود روستایی را دید که انگار نه انگار همین تهران دود زده است. ابرها حسابی خودشان را روی زمین ولو کرده اند. نفس که می کشم ریه هایم خیس می شود. رحمت خدا که همیشه هست حتی همین پایین؛ ولی رحمت خدا را از لابلای بلندی ساختمان ها، با چشم دیدن چیز دیگری است.
تهران توی دل ابرها صبح سرد پاییزیش را آغاز کرد. احتمالا امروز می خواهد زندگی کند، چیزی شبیه جنگل های سرد شمال...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ آذر ۹۵ ، ۰۷:۳۵
رهگذر

زندگی آدم را بزرگ می کند...

دنیا ولی در ثبت امتیاز بزرگ شدن، خیلی هم با آدم ها شفاف نیست!

همه چیز از یک نقطه شروع می شود. از یک لحظه . ازفرصتی که گاهی حتی حسش هم نمی کنیم.

خاصیت دنیا این است که قانون چرخه را به رخ بکشد.

گاهی اماهایی در کار است که آدم را تا ولی و چرا و کاش پیش می برد.

ته قصه این است:

قانون چرخه هرگز ولی و چرا و کاش را نمی فهمد!!

این وسط آدم هایی برنده اند که در لحظه زندگی می کنند. حواس آن ها به لحظه ها جمع است و به فرصت هایی که هر کدامشان می توانند بخشی از همان بزرگ شدن باشند. حواس جمع ها بالا رفتن از پله را به استفاده از آسانسور و پله برقی ترجیح می دهند! 

لابد لحظه های پله، خاصیت بزرگ شدن را در خود دارند.


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ شهریور ۹۵ ، ۱۸:۵۷
رهگذر