ذکرش به خیر باد !

اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم

ذکرش به خیر باد !

اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب

یک طوری شده بود. از وقتی وارد خانه شدم حس و حال همیشگی به سراغم نیامد. دنبالش گشتم اما نبود!

خانه انگار بوی مرگ می داد!!!

از مادر بزرگ سرحالی که حتی با همه کهولت سن، مزه پرانی هایش را فراموش نمی کرد، خبری نبود.

تمام تلاشش این بود که بایستد . ناتوانی را با همه توانش نشان می داد و صدای استخوان هایی که از سال ها زندگی حکایت می کرد، حکایت غریبی داشت. از همان حکایت هایی که می خواهی ساعت ها در باره شان فکر کنی 

فکر کردم ...

میان همه چیزهایی که به اسم عبرت روزگار دستم را گرفت، غم متفاوتی هم عیان شد. غمی از تعریف تکراری آخر آدمیزاد

غمی که امیدوارم به شادی صبوری در این روزهای تنگ، جور دیگری ترجمه شود...

اللهم ارحمنا ...


۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ خرداد ۹۵ ، ۱۰:۱۹
رهگذر

ماتی نگاهش را که دنبال می کردی به خط کج و کوله روی دیوار آجری ختم می شد. بین این نگاه مات و آن دیوار آجری زانو زدم و دست روی شانه های خسته اش گذاشتم و گفتم:

-          بی خیال ... اینم می گذره ...

نگاه ماتش را به چشم های من قرض داد و از ته دلش، چنان آه سردی کشید که سردیش به جانم آتش زد.

-          همیشه همونی نمیشه که می خوایم!!

سکوت کردم چون دلم می خواست حرفش را تمام کند.

-          می دونی چیه؟! تو بگو یه ساعت؟ تف به این ترس و بی غیرتی که نمیذاره آدم مال خودش باشه!

آهسته و زیر لب گفتم:

-          مگه کلا آدم مال خودشم هست؟!!

لبخند تلخی تحویلم داد و دستش را گذاشت روی زانو های خسته تر از خودش. به زور از جایش بلند شد. لباس خاکیش را تکاند. نگاهی به دور و برش انداخت و گفت:

-          وقتی قراره زیر یوغ این و اون باشی دیگه فرقی نمی کنه مال کی هستی؟

گنگ نگاهش کردم . فهمید که نفهمیدم. سرش را آورد نزدیک و زیر گوشم گفت:

-          عاشق جماعت، نه اهل دروغن نه اهل ترس. اگه از مرگ نترسم میشه که مال خودم باشم. میشه که حتی به اندازه یه ساعت از ته این عمر فکسنی مال خودم باشم. میشه ...

جمله اش را تمام نکرد. رفت. من ماندم که بالاخره چه می خواست بگوید که من نه شنیدمش نه فهمیدمش. آخرین جمله اش را تکرار کردم . راست می گفت که اگر از مرگ و هر آن چه که هیبت مرگ را دارد، نمی ترسیدم می شد  مال خودم باشم... می شد !


۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ ارديبهشت ۹۵ ، ۰۹:۰۹
رهگذر

هیچ بهانه ای را نمی پذیرند!!

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۶ ارديبهشت ۹۵ ، ۰۸:۳۲
رهگذر

بعضی آدم ها خیلی عمیقند ... روحشان خیلی بزرگ است، برای همین است وقتی که آن ها را ببینیم حس می کنیم سال هاست می شناسیمشان. آدم های عمیق سرشار از آرامشند و وقتی دستشان را به نشان محبت روی سینه می گذارند و احوالت را می پرسند خیلی خیلی باور پذیر می شوند!

رفیقی را می شناختم که ازین دسته آدم های عمیق بود ... از همان ها که روح بزرگی دارند و محبتشان صادقانه و خالصانه است...

به رقم تقدیر، چند وقتی را با بیماری دست و پنجه نرم کرد. عاقبت بیماری برنده میدان شد و قرعه به نام رفیق درآمد و وقت رفتنش رسید...

رفت ... دل خیلی ها را سوزاند . آدم های که صادقانه محبت می کنند خالصانه هم توی دل دیگران جا می شوند. یادشان می ماند حتی بعد از پرکشیدن بدن از قفس تنگ دنیا ...

قصه رفتنش برای من فقط حکایت غصه نبود، روایت یک چرای بی جواب هم بود که چرا من رفتم و نرفتم؟!

روز میلاد مولا همه دلسوخته ها دعاگویش بودند. چمدان آخرتش پر بود ... خوش به حالش

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۹:۲۸
رهگذر

ته داستان با این که ایرانی بازی توش موج می زد اما قشنگ بود. حالا با قشنگیش کار ندارما. بیشتر سوزن فکر و خیالم رو این گیر کرده بود که واقعا میشه یه ژیگول بی خیال باشی اما بعدش یه کاری بکنی که همه انگشت به دهن بمونن؟!

اگه دستم به نویسنده می رسید حتما از ش می پرسیدم که وقتی داستانشو می نوشته چطوری شده که قهرمان قصه ش بالا پریده و از لیست بدها اومده تو لیست خوب ها؟! اونم با جنجالی ترین موهبت دنیا یعنی پول زبون بسته که هم کلی کار راه اندازه هم حاشیه ساز!

شاید اگه من به جاش باشم و یکی این سوالو ازم بپرسم همه چیزو بندازم گردن معجزه ای به نام عشق! که اگه رو دیوار دل آدم بساط کنه دیگه نمیشه جلوی قدرتشو گرفت اونوقته که تو از یه دنیا پول می گذری 

واسه این که ثروتمند بشی 

واسه این که چشمای اشکی و خیس آدما بخنده 

آخر داستان فقط به این فک می کردم که کاش می شد پولدار بود و ثروتمند موند... خرجش فقط عاشقی کردنه و بس ...

یعنی تو دنیای امروز عاشقی کردنم سخته؟!!!

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ فروردين ۹۵ ، ۱۷:۱۷
رهگذر

از حرف هایی که ماسیده بود روی دلش می گفت. نیتش این بود که با دل گپه سبک شود...

از زمانه ای می گفت که رفوگری است حرفه ای 

 و از این که دنیا به کسی وفا نمی کند.

همه را قبول دارم . حتی رفوگری زمان را ...

قفط نمی دانم چرا این زمانه حرفه ای گهگاهی عاجزانه پا پس می کشد و توی رفوگریش نابلدی عرضه می کند...

شاید برای همین است که باورم شده بعضی چیزها رفو نمی شوند...

و بعضی دل دردها به دل گپه آرام نمی گیرند

الدنیا لعب و لهو ؟!!!


۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ فروردين ۹۵ ، ۰۷:۴۹
رهگذر

حرف دلش را زده بود و حرف دل خیلی های دیگر که مثل من بلد نیستند از هنر پلکانی بسازند بلند، برای کسانی که دوست دارند بالا بپرند و لابلای هنرمندی های زمینی گیر نکنند!

آن قدر حرف دلش گویا، شیوا و پرمایه بود که هیچ احتیاجی به نوشتن ندارد اما به محض روشن شدن چراغ های سالن حس کردم کاش فرصتی بود می نشستم روی همان صندلی های باکلاس و تند تند از عظمت مانده در پشت ابر می نوشتم. ترجیحا سهم آن شبم سکوت شد و چند کلمه حرف بیخ گوش خودم. دوباره سوال تکراری «من چه کردم برای سهم محافظ بودنم؟» آمده بود سراغم. خیلی هم پررنگ تر از همیشه و من می خواستم جلوی مقاوتش را بگیرم تا نشکنم اما نمی شد. به هر حال تفاوت زیاد است بین کسی که می تواند محافظ ارزش ها باشد با دیگرانی که توی گود نشسته اند و احتمالا می گویند لنگش کن...

همه می رفتند و من اصلا نمی خواستم کنده شوم . می خواستم توی همان کانل نورانی ته فیلم که به انتهای تونل نیایش چسبیده بود بمانم. می خواستم خیالم راحت شود که من هم محافظم. می خواستم مطمئن شوم هم سفر سرباز فداکار می مانم... نمی شد! رفتنی باید برود. میان همه حرف های یواشکی خودم با خودم، کلی برای این خالق هنرمند و البته همه همراهانش دعا کردم. پر پرواز هنرمندانه شان بلند تر ازین باد...

بعد از تماشای فیلم تحسین کردم کسی را که به من تفاوت معنای بادیگارد با محافظ را آموخت. حیدر ذبیحی که عجیب آدم را به یاد حاج قاسم سلیمانی می اندازد یک محافظ تمام عیار است. کسی که می خواهد از شخصیت نظام دفاع کند نه از فردی که شخصیتش را حراج کرده باشد!!

«بادیگارد» برای من «آزانس شیشه ای 2 »بود. مطمئنم بادیگارد را مثل آژانس شیشه ای بارها و بارها خواهم دید و یقین دارم هر بار که ببینم، زیر خروار غصه از فراموشی ارزش ها پر از امید می شوم که سهمم را ادا کنم. این همان ضد و نقیضی است که زیر پوست فیلم های حاتمی کیا می دود.

همه بچه های جزیره مجنون، محافظند. محافظ یعنی حافظ شخصیت نظام باشی نه بادیگارد شخصیت های نظام !! برای این محافظ زمان روی شخصیت دهه شصت ایستاده است!

از سینما که بیرون زدم دل آسمان هم مثل من، سنگین حرف های آسمانی بود. حرف هایی از جنس غروب ... غروبی که منتظر طلوع فردا صبح است... آسمان هم دنبال فرصتی می گردد که یک روزی فقط خورشید را میزبان شود...


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ فروردين ۹۵ ، ۱۷:۲۱
رهگذر

جای ما امن است و دیگر ملالی نیست جز دوری شما ...

صحنه اول:

از منطقه که برگشت سرحال نبود. انگار که شهر به تنش زار می زد. می خواست همان جا بماند اما ...

فقط پای حرفش نشستم. سال نو را با دوکوهه گره زده بود و با کاروانی از مدافعین حرم که قصد حرم کرده بودند. 

صحنه دوم:

پیغامی روی صفحه تلگرام توجه مرا به خودش جلب کرد. نوشته بود؛ داعش در اصفهان!! اشتیاقی به خواندنش اما نداشتم. یکی دیگر از اعضای خانواده فایل تصویری را باز کرده بود. چند جوان سرخوش با لباس هاس مبدل، خودشان را جازده بودند به نام داعش. آهنگ مبتذلی روی تصویر بود و رقصیدن همان چند جوان سرخوش که یعنی داعش در اصفهان این چنین است!

صحنه سوم:

حرف های رفیقم را می گذارم گوشه دلم، راستی اگر مدافعین حرم قصد حرم نمی کردند، فرصتی برای سرخوشانی که داعش و حضور ننگینش را به سخره گرفته اند می ماند؟

صحنه چهارم:

و لابد اصلا مهم نیست به چه قیمتی؟ چرا و چگونه؟

مهم این است که حال ایران در میان شلوغ ترین منطقه کره زمین، خوب باشد. بی خیال حماسه سازی مدافعین حرم!!!!


و صحنه پنجم:

سال نو شد...جای ما امن است و دیگر ملالی نیست جز دوری شما ...


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ فروردين ۹۵ ، ۰۸:۴۱
رهگذر

بارها به چشم نشسته اند... گاهی حظش را بردیه ایم و گاهی هم بی تفاوت رد شده ایم.

امروز رفته بودم قدمگاه! همین حوالی ... دو دقیقه مانده به بهار

ردپایش از همان جنس تکراری های بی تکرار وسط زمین و اسمان دیدنی بود. دیدم و خواستم هر کسی که دوست دارد توی قدمگاه زائر شود.

یک حرف مشترک پشت صحنه همه این تصاویری بود که دلبری می کردند. این که

بهار تلاشش را می کند. بهار قدم هایش را برمی دارد. بهار زندگی را می فهماند ...

حالا منم و برداشت های آزادی که دوباره از این تکراری های بی تکرار در می یابم ...

و این داستان همچنان ادامه دارد...


۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ اسفند ۹۴ ، ۱۲:۱۳
رهگذر

تهران - اتوبان نیایش - 7 صبح یازدهمین روز از اسفند ماه

روی خط تلاقی آسمان و زمین، درست از جایی که خورشید سلام می کند تا کمی بالاتر، یکی از زیباترین پدیده های نقاشی خلقت هویداست. دلت می خواهد حتی این ساختمان ها هم نباشند تا بیشتر غرق این نقش های آسمانی شوی.

آسمان، همیشه نمایشگاه نقاشی های خداست ...

تجهیزات تصویر برداری نداشتم . این یک عکس هم صدقه سر گوشی همراه. قاب بسته ای دارد اما مزاحم رویت نقاشی نیست ...

دلتنگ طبیعتیم در این زمانه شلوغ!

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ اسفند ۹۴ ، ۱۱:۱۳
رهگذر